سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

روی بالم یکی دو پر بکشید
دست مرهم بر این جگر بکشید

پای ساعات گریه های شما
چشممان را شکسته تر بکشید

محضر سبزتان نشد، عکس..
...یک گدا را به پشت در بکشید

کفش مجروح سرنوشت مرا
تا دم خیمه ات اگر بکشید ...

.... راضی ام ، از خدام هم باشد
تن من را بدون سر بکشید
***علیرضا لک***


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/6/31 | نظر


وقتی سید محمد برای معالجة زخم های شیمیایی در لندن به سر می برد ، شب ها در گوشه ای از بیمارستان به مناجات و توسل و دعا مشغول می شد .
یک بار پزشکش به طور تصادفی متوجه حالات او شد و سخت تحت تأثیر نیایش های او قرار گرفت .
با این که هم مسلک و هم زبان با سید محمد نبود ، ولی از سید خواهش کرد که به او اجازه بدهد بعضی از شب ها که سید در حال راز و نیاز است او هم در کنارش باشد .
از آن به بعد ، بعضی شب ها این پزشک مسیحی به کنار سید می آمد . سید ، مناجات می خواند و او هم گریه می کرد .



سید را همه دوست داشتند
پزشکان و پرستاران سید محمد ، بیش تر از آن که برای معالجة سید به اتاقش بروند، برای همنشینی با او به اتاقش می آمدند .
گاهی اوقات هم یادشان می رفت که به چه بهانه ای پیش او آمده اند . آن ها ، مجذوب اخلاق و روحیة مقاوم سید محمد شده بودند .
آخر، زیر فشار شیمی درمانی ، آن همه روحیه و سرزندگی ، برای آنها عجیب بود .
وقتی پزشکان و پرستاران دور سید حلقه می زدند ، او هم کم نمی گذاشت ؛ از هر دری برایشان سخنی می گفت ؛ بدون آن که شکوه و شکایتی کند .


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/6/31 | نظر

 کشید بند طناب و شما زمین خوردی
 شبیه مادرتان بی هوا زمین خوردی

 تمام آینه ها ناگهان ترک خوردند
مگر چقدر شما با صدا زمین خوردی؟

چه عاشقانه سر کوچه ی بنی هاشم
 به یاد حضرت خیرالنساء زمین خوردی

 شتاب مرکب و زانوی خسته باعث شد
 طی مسیر، شما بارها زمین خوردی

 صدای ناله ی زهرا مدینه را لرزاند
 به دست بسته،غریبانه تا زمین خوردی

 دلت شکست وبه یاد رقیه افتادی
 خودت برای رضای خدا زمین خوردی

***وحید قاسمی***


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/6/31 | نظر


در بمباران سال 62-61 "پادگان ابوذر" واقع در "سرپل ذهاب"، تعداد قابل توجهى از رزمندگان شهید و مجروح شده بودند.
زخمیها را به "باختران" انتقال داده بودند. کارمندان و پرستاران بیمارستان اصلا قادر به جوابگویى این همه زخمى نبودند.
ما هم براى کمک به بیمارستان رفته بودیم. در بین مجروحین چشمم به نوجوانى افتاد که هنوز صورتش مو در نیاورده بود.
دست قطع شده اش را پانسمان کرده بودند و بهوش بود. براى دلجویى نزدیکش رفتم و گفتم کارى، چیزى ندارى؟
با ناراحتى گفت: خیر. شما چه فکر مى کنید؟ من براى شهید شدن آمده بودم. این که چیزى نیست.
با شرمندگى از او دور شدیم.
بعد از یک ساعت دوباره از کنار تخت او رد شدیم، در حالى که به شهادت رسیده بود.


نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/6/30 | نظر

پنج ، شش روزی قبل از شهادتش بود که برایم نامه فرستاد .
نوشته بود : ‹‹ سعی کن خودت را به خدا نزدیک کنی ؛ تا به حال امتحان کرده ای؟
وقتی به او نزدیک شوی تمام غم ها را فراموش می کنی و همه غصه ها از یاد می رود .
سعی کن به او نزدیک شوی . از رفتن من هم ناراحت نباش . بر فرض که الان نروم و زنده بمانم ؛
فوقش ده یا بیست سال دیگر باید رفت . پس چه بهتر که رفتن را همین حالا خودم انتخاب کنم که زیباترین رفتن ها مرگ سرخ است . ››
کلمه به کلمه نامه اش با نامه های قبلی فرق داشت . با خواندن نامه به یقین رسیدم که به زودی از کنارم پر می کشد .


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/6/29 | نظر

فلاح نژاد» فرمانده‏ى گروهان ما بود. براى بچه‏هاى گروهان، مایه‏ى خوشحالى بود که فلاح نژاد فرمانده‏ى آنهاست.

راستش من خیلى دوست داشتم با او هم‏صحبت باشم. حرف‏هایش خیلى برایم دلنشین بود؛ چون در عین حال که ما در شبه جزیره‏ى فاو و در خطرناکترین مناطق آن مستقر بودیم و هیچ کس در آن جا اطمینان نداشت که تا ده دقیقه دیگر زنده است یا شهید، او طورى حرف مى‏زد که انسان تصور مى‏کرد این جا محل تفریح و براى ییلاق آمده است. چهره‏اش طورى آکنده از آرامش بود مثل این که در خانه‏ى خودشان کنار خانواده‏اش به سر مى‏برد. کمترین لطف او نسبت به کسانى که برخورد مى‏کرد پس از سلام، یک تبسم بود. از عادات وى این بود که همیشه اول، نماز مى‏خواند بعد غذا مى‏خورد. اگر غذا مقدارى زودتر از وقت نماز مى‏رسید، مى‏گفت: «اول سجود بعدا وجود». اشک‏هایش در نماز فراوان بود و دعایش بعد از نماز، پراحساس.

وقتى بعد از نماز، مفاتیح به دست مى‏گرفت و با آهنگ دلنواز دعا مى‏خواند، خیلى دلم مى‏خواست کنارش بنشینم و گوش کنم. دیدار او و ذکر خدا برایمان همواره دو پدیده‏ى قرین بود. واقعا دیدارش انسان را به یاد خدا مى‏انداخت و صحبتش نیز روحیه‏بخش رزمندگان بود. گاهى وقت‏ها به دوردست‏ها و آن سوى دشمن چشم مى‏دوخت و خیره مى‏شد و با حسرت نگاه مى‏کرد، زیر لب زمزمه مى‏کرد: السلام علیک یا ابا عبدالله!

 

در صحبت‏هایش عشق به کربلا و شوق دیدار امام حسین علیه‏السلام موج مى‏زد. فلاح نژاد اسم معشوقش امام حسین علیه‏السلام را با شعف آمیخته به حسرت بر زبان جارى مى‏کرد. او مهمانى و مهمان شدن را دوست داشت. آن روز صبحانه به ما نرسیده بود و حسابى گرسنه بودیم. نزدیک ساعت یازده غذا آوردند. فلاح نژاد هم مهمان ما بود. مجبور شد قبل از نماز، نهار را همراه ما صرف کند، بعد از نهار پرسید: «وقت نماز شده؟». یکى از برادران گفت: «پنج دقیقه از وقت اذان گذشته است». با تعجب و حیرت گفت: «پنج دقیقه گذشت؟!». با حالت تأسف و تأثر، سرش را تکان داد و با قیافه‏ى عبوس و گرفته و با صداى خفیف زمزمه کرد: «حیف که پنج دقیقه گذشته است».

شتابان براى وضو حرکت کرد. نزدیک بود که به منبع برسد که ناگهان سفیرى از بالا به طرف زمین سقوط کرد و صداى مهیبى را به اطراف پراکند. پس از فروکش کردن گرد و خاک و دود، فلاح نژاد، را دیدم که به طرف سنگر مى‏آید. خوشحال شدم که او طورى نشده و سالم است؛ زیرا چهره‏اش آرامتر از همیشه و طراوت از گونه‏هایش پیدا بود؛ اما بدون این که حرفى بزند و تعارفى کند، داخل سنگر شد. من هم به دنبال او رفتم، ولى مشاهده کردم دستش را روى قلبش گذاشته و کمى بعد دیدم دهانش پر از خون شد و خون از آن بیرون ریخت. فهمیدم نمى‏تواند حرفى بزند. دیگر برایم معلوم شد چه حادثه‏اى اتفاق افتاده. آرى، ترکش به قلبش اصابت کرده بود. خودش را به طرف روزنامه‏اى که در سنگر افتاده بود کشاند. من هم دویدم تا آمبولانس را حاضر کنم. وقتى برگشتم فلاح نژاد را دیدم که دستش را روى قلبش مى‏گذارد و بر مى‏دارد و روى روزنامه چیزى مى‏نویسد. من بدون این که به نوشته‏اش توجه کنم خواستم زیر بغلش را بگیرم و او را به طرف آمبولانس ببرم. از نوشتن دست برداشت و نگاهى به من انداخت و با شور و شعفى بیشتر از همیشه لبخندى زد؛ اما چه فایده که گونه‏هایش دیگر آن سرخى همیشگى را که به هنگام خوشحالى به خود مى‏گرفت، از دست داده و به زردى گراییده بود. نگذاشت که زیر بغلش را بگیرم، خودش بلند شد با امدادگرها به طرف آمبولانس رفت. بعد از این که فضاى سنگر از صفاى عشق او خالى شد، نگاهم به آن روزنامه افتاد و نوشته‏ى خونینش را خواندم. پس از آن اشک حسرت بر چشمانم حلقه زد. مجددا آن جمله‏ى کوتاه را خواندم. باز سیر نشدم. دوباره و سه باره و چندین باره خواندم باز سیر نشدم. با خون قلبش نوشته بود: «السلام علیک یا ابا عبدالله». به طرف آمبولانس دویدم؛ اما مثل این که فلاح نژاد عجله‏ى زیادى داشت؛ زیرا قبل از حرکت آمبولانس در حالى که گل خنده بر چهره‏اش بود، به دیدار معبود شتافت و چشمان کم فروغش از دیدار این جهان بسته و به دیدار حق گشوده شد.

راوى: على حسن جگینى


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/6/28 | نظر

 


 

بیاد شهید على پاشایى:

چیزى به موسم حج نمانده بود و موقعى که قرار شده بود رزمندگان نمونه‏ى گردان را براى زیارت خانه خدا ببرند، دیگر دل توى دل نیروهاى منتخب نبود. همه‏شان از خط پدافندى شلمچه راهى شهر و دیارشان شده بودند. اما او انگار نه انگار که خود نیز جزء این طایفه است. مثل دیگران رغبتى براى رفتن نشان نمى‏داد؛ با آن که پیش از این، آتش اشتیاق در نگاه انتظارش زبانه مى‏کشید.

 

هر چه در گوشش مى‏خواندیم: «فلانى! برو وگرنه از قافله عقب مى‏مانى»، توجهى نمى‏کرد و هر بار با لبخندى که حاکى از رضایت باطنى‏اش بود پاسخمان را مى‏داد. گویى پرستوى غریب دلش، چشم انتظار به آشیانه‏ى دیگرى داشت! حال و هوایش با حال و هواى گذشته به کلى تفاوت کرده بود. یک بار که بچه‏ها دوره‏اش کرده بودند و سعى داشتند رضایتش را براى رفتن جلب کنند، به سخن درآمده و گفته بود: «راستش احساس مى‏کنم که من هم رفتنى هستم؛ اما نه به حج!.». و با این حرفش خمارى عجیبى بر جان جمع نشانده بود که خود فرمانده گروهانشان بود و صدرنشین شبستان چشم و دلشان...

خلاصه، چیزى نگذشت که شکوفه‏ى سپید احساسش به سیب سرخ «یقین» مبدل گردید و کارنامه‏ى زرین حیاتش در «شلمچه» به امضاى سرخ خدا مزین شد. او پاسدار شهید «على پاشایى» بود؛ همان که مصداق این شعر شیخ بهایى بود که گفت: «من خانه همى جویم و تو صاحب خانه!»

(ما آن شقایقیم، تقى متقى، مرکز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 67)

راوى: حجةالاسلام کاظم عبدالله زاده


 
نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/6/28 | نظر

لحظه ها را متوسل به دعاییم بیا
سالیانی ست که دل تنگ شماییم بیا

وسعتت در دل این ظرف  نشد جا ماندیم
تشنه از حسرت رویت لب دریا ماندیم

چشممان خشک شد از وسعت این بی اَبی
و  نداریم دگر طاقت این بی اَبی

در قنوت دلمان خواهش باران داریم
ندبه خوانیم و تمنای بهاران داریم

پس ببار ای پسر حضرت باران  بر ما
که ترک خورده زمین از اثر این گرما

دامن دشت شده سفره ی  راز دل ما
داغ الاله نشانی ز نیاز دل ما

ما که در راه تو عمریست تمامی گردیم
گردبادیم و به دنبال شما می گردیم

چند جمعه دلمان را سر راهت  اریم
تا بدانی که تمنای وصالت  داریم

شهرمان را ز رخ چون  قمرت  روشن  کن
کوچه ها را  پر  از نسترن و سوسن کن

اسمان خواهش یک جرعه نگاهت دارد
نه   که ما فاطمه  هم  چشم  به راهت دارد
***صابر خراسانی***


نویسنده روایت شهید حسن... در جمعه 90/6/25 | نظر
ای راز آسمانی خورشید مرتبت
گیسو به هم مریز إذا الشمسُ کوّرت

ای بی کرانه، ای پر از ابهام، ای بزرگ
دریا صفت، کویر صفت، آسمان صفت

هنگامه ی بهار جهان با تو دیدنی است
بی تو نه من نه عشق نه دنیا نه آخرت

گیسوی تو قیامت کبری است مهربان
چشمان تو نهایت دنیاست عاقبت

بر من که می رسی کمی آهسته تر برو
دستم نمی رسد به بلندای دامنت
***مهدی جهاندار***

نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/6/24 | نظر

ساحل چشم من از شوق به دریا زده است
چشم بسته به سرش،موج تماشا زده است

جمعه را سرمه کشیدیم ،مگر برگردی
با همان سیصد و فرسنگ نفر برگردی

زندگی نیست ،ممات است تو را کم دارد
دیدنت ارزش آواره شدن هم دارد

از دل تنگ من ،آیا خبری هم داری؟
آشنا،پشت سرت مختصری هم داری؟

منتی بر سر ما هم بگذاری ، بد نیست
آه ،کم چشم به راهم بگذاری ،بد نیست

نکند منتظر مردن مایی ،آقا؟
منتظرهات بمیرند،میایی آقا؟

به نظر میرسد این فاصله ها کم شدنی ست
غیر ممکن تر از این خواسته ها هم شدنی ست

دارد از جاده صدای جرسی می آید
مژده ای دل که مسیحا نفسی می آید

منجی ما به خداوند قسم آمدنی ست
یوسف گم شده، ای اهل حرم! آمدنی ست
***صابر خراسانی***

 


نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/6/23 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )