سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

 

http://www.shamsevelayat.com/f/images/stories/hojat.jpg

 

                                                 ای دل شیدای ما، گرم تمنّای تو

کی شود آخر عیان، طلعت زیبای تو


                                                گرچه نهانی زچشم دل نبود ناامید

می رسد آخر به هم، چشم من و پای تو


 

  ناظرزاده کرمانی
 
*******************************
"حضرت مهدی (علیه السلام):برای تعجیل فرج بسیار دعا کنید که آن فرج شماست"
 

نویسنده روایت شهید حسن... در جمعه 90/3/27 | نظر
این دلمو اینم صفحه کلید....

 

دیگه چی میخوام....

چه جوری باید حرف بزنم....الان میفهم که چرا بعضیا میگفتن تو چقد راحت با اقات حرف میزنی...شاید اون موقع نمیفهمیدم که دارم با کی حرف میزنم...با چه اربابی!!

از اون طرف وقتی فک میکنم همین ارباب والا مقام اونقدر مهربونه که تصورشم نمیتونی بکنی...از پدر مهربانتر....باگریه ات غصه دار میشه و با لبخندت.....به خودم حق میدم که اون مدلی باهاشون حرف میزدم....

اون جذبه و قدرت به اضافه این مهربونی زیااد تو مخیله کی میگنجه؟؟کدوم ارباب اینطوریه؟؟؟اینکه ااز یه طرف باید حواست به کارات باشه..از یه طرف میدونی اینقد مهربانه که ...........

شاید الان میفهمم منتظری که اقا میپسنده و نیاز داره کی و چه جوریه؟ و من اونجوری نیستم....یعنی توانشو ندارم.....انتظاری که مسئولیت ایجاد کنه...تعهد برات بیاره....انتظاره...

این که بدونی تو دنیا چه خبره.....چه کار دارن میکنن.....به سر ملت ها چی داره میاد...چه قدرتی با چه هدفی داره فرماندهی میکنه.....اگه اینارو درک کنی...اگه بینش و بصیرت داشته باشی اون موقع میفهمیکه چرا آقا باید بیاد....

وگرنه اینکه منتظر باشی تا اقا بیاد و مشکلات همین حوالی خودتو حل بکنه...اینکه هراز چند گاهی دلت بگیره و بگی آقا نمیای و ندونی چرا باید بیاد که منتظر نیستی....!

وقتی میگن اقا سرباز میخواد این نیس که همین بسه که تو دلت بخوادآقا بیاد و و فوقش منتظری بیاد تا آدمای بدبختو سر و سامون بده....این که منتظر عدالتی باشی که حتی نمیدونی چیه و شاید خودت اولین کسی بشی که با عدل مهدوی مخالفت کنی  اینا اون سربازی نیس که آقا میخواد

سربازای آقا باید باهوش باشن...بینش و بصیرت داشته باشن...تحلیلگر باشن.....

من نیستم آقا.....ازم انتظاری نداشته باشین....من در حد خودم منتظرتونم...و از این بابت متاسفم که فکرم چندان جهانی نیست......

واسه خودم متاسفم که عمری با خیالی گذروندم ......میدونم نگاهم میکنی....میدونم حواستون به من هست...میدونم هنوزم بهتون توسل میکنم و ان شاالله  جوابمو میدین...میدونم شرمندگیمو میخرین...میدونم هنوز کارای کوچیکمو دوس دارین....شاید ظرفیت من همینه و همینه....

شاید من فقط یه منتظر کوچیکم.....اونم اگه باشم...آقا جوونم....ببخشم...دستمو بگیر....خودت باید تربیتم کنی تا به اونجایی برسم که میخوای.....

یابن الزهرا....مولای عزیزم....

حس خوبی ندارم...حس میکنم....تکالیفمو به خوبی انجام ندادم....بگم ببخشیدم....بازم همینطوریم...

شاید باید همچین دعایی کنم..............................................................................................


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/3/26 | نظر
 

من بندگی نکردم، تا بنده ام بخوانی
تو کی بدین کرامت، از خود مرا برانی

بار گنه به دوشم، لا تقنطوا به گوشم
عفوت نمی گذارد، در دوزخم کشانی

این نامه ی سیاهم، این اشک صبحگاهم
من حال خویش گفتم، تو کار خویش دانی

تو برتری که سوزی، در آتش جحیمم
من کمترم که گویم، از آتشم رهانی

مولای من ، من از تو، غیر از تو را نخواهم
تو نیز رحمتی کن، کز من مرا ستانی

پا در دو سوی گورم، دردا که از تو دورم
شاید تو از کرامت، خود را به من رسانی

عفو از کرامت توست، قهر از عدالت توست
هم عفو از تو آید، هم قهر می توانی

از بس کریم هستی، با من قرار بستی
من اشک خود فشانم، تو خشم خود نشانی


در عین رو سیاهی، خواهم از تو الهی
هم من تو را بخوانم، هم تو مرا بخوانی

میثم به در گه حق، باشد دو ارمغانت
شعری که می سرایی، اشکی که می فشانی
***استاد حاج غلامرضا سازگار***


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/3/26 | نظر
 

ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است
بامت بلند باد که دلتنگیت مرا 
از هر چه هست غیر تو بیزار کرده است
خوشبخت آن دلی که گناه نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است
تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است
چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است
***فاضل نظری***


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/3/26 | نظر

علی ولی الله

ولادت حضرت علی (ع) مبارک باد.

***خیلی التماس دعا***


نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/3/25 | نظر
جای پای فرشته





نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/3/24 | نظر

 

 


 

حاجی خشونت

 

سرم را دزدیدم و زدم به چاک محبّت. لنگه پوتین ویژی کرد و از بغل گوشم رد شد. خوب از تیررسش دور شدم، برگشتم و رو به حاج آقا محمدی گفتم: «من نوکرتم حاجی. والله قد سر به سر گذاشتن ندارم. با دوستم...» که ناغافل خم شد و تکه سنگی برداشت و انگار که «رمی جمرات» کند، شوت کرد طرفم. تکه سنگ خورد به کلاهخودم و درینگ! گوش هایم زنگ زد. با صدای کلفت و دل خالی کُنش فریاد زد: مگر نگفتم برو پی کارت بچه؟ یک بار دیگر این ورها پیدات بشه پوست کله ات را میکنم! هی میره میاد میگه با فلانی کار دارم. نیست، حالیته؟ برو رد کارت!»

چاره ای نبود. دست از پا درازتر برگشتم طرف چادرمان. حاجی محمدی پیرمردی شصت هفتاد ساله بود که سه پسرش شهید و خودش از اول جنگ تو جبهه بود. با آن سن و سال و قامت تقریباً خمیده، تیربار چی دسته شان بود. به قول قدیمی ها از آنهایی بود که پشه را در هوا نعل می زد! نا نداشت نفس بکشد اما خودش را از تک و تا نمی انداخت. وقتی غذا می خورد از بی دندانی همه عضلات فک و صورتش می جنبید. نفس که می کشید به راحتی می شد نفسهایش را شمارش کرد. خلاصه به سختی خودش را جمع و جور می کرد.

اولایل که من و چند تا از دوستانم به این گردان آمدیم و بار اول دیدمش، دوستم علی اکبر، فکری شد که او بی زبان و بی حس و حال و مثل پیرمردهای مسجد محل مان است که با نزدیک شدن زمان دست بوسی با حضرت عزرائیل، به فکر قیامت و سوال و جواب شب اول قبر می افتند. خواست کمی با او مزاح می کند. خنده خنده رو به حاجی محمدی گفته بود: «حاج آقا، آخر پدر جان شما چرا آمدید؟» مگر از خانه و زندگیت سیر شده ای یا با حاج خانمت دعوات شده که...» چشمتان روز بد نبیند. حاج محمدی تعارف و رو در واسی را گذاشت کنار و چنان با مشت گذاشت پای چشم علی اکبر که طفلک مثل شخصیت های کارتونی سوت شد و با کله افتاد تو بغل عقبی و زیر چشمش بادمجانی سبز شد این هوا! از آن موقع حساب کار دست مان آمد. بعد از آن وقتی می خواستیم حتی از کنارش هم رد شویم کلاهخودی چیزی سرمان می گرفتیم تا از محبت های بی شمارش دریغ بمانیم. وقتی به آدم با آن چشم های ریز و برق افتاد براق می شد، انگار که هیپنوتیزم می شدی. اگه می خواستی حرفی بزنی، چرت و پرت بگویی می پرید و با هر چی که دم دستش بود اعم از کاسه و قابلمه و قنداق اسلحه چنان تو سرت می کوبید که برق سه فاز از سرت می پرید و اگر خل و چل نمی شدی مطمئناً تا هفت پشت بعد از خودت به بیماری میگرن مبتلا می شدی. گذشت و گذشت تا اینکه گردان ما به خط مقدم رفت و وارد عملیات شد.

بوی دود و باروت مشام می آزرد. تانک های دشمن گله ای حمله می کردند و ویراژ می دادند و آرایش های مختلف می گرفتند؛ اما با انفجار یک موشک آر پی جی در نزدیکی شان، انگار گرگ به گله زده باشد فلنگ را می بستند و پشت به دشمن رو به میهن الفرار. من و علی اکبر هم چیده بودیم تو سنگر بالای خاکریز و به سوی دشمن گلوله در می کردیم که ناغافل خمپاره آمد و ترکید و من یک لحظه در گرد و غبار گم شدم. گرد و غبار که نشست دیدم جای سالم تو تنم نیست و مثل آبکش شده ام. با دیدن خون دلم ضعف رفت. حال و روز علی اکبر دست کمی از من نداشت. علی اکبر با هزار مکافات مرا انداخت کولش و رساند به سنگر اورژانس. آمبولانس درب و داغانی رسید و ما را سوار کرد. سرم را گذاشتم رو پای علی اکبر و خودم را لوس کردم.

- علی اکبر من دارم شهید می شوم. سلام مرا به ننه بابام برسان.

- علی کبر که درد می کشید پقی زد زیر خنده و گفت: «آدم قحطیه تو شهید بشی. مطمئن باش بادمجان بم آفت نداره!»

- خاک تو سرت. آدم حسابت کردم، خواستم وصیت کنم.

- چقدر حرف می زنی. کاش یکی از ترکش ها به زبانت می خورد و از دست وراجیهات راحت می دشدم.

خیلی بهم برخورد. خواستم حرفی بزنم که سرعت آمبولانس کم شد. علی اکبر سرک کشید و یک هو رنگ از صورتش پرید و ناله کرد که:

- بدبخت شدیم. دخلمان در آمد.

- چی شده؟

- حاج محمدی! تو جاده اس. مجروحه. وای دده، چقدر هم عصبانیه. می خواد سوار آمبولانس بشه.

مجروحیت و شهادت و درد یادم رفت. دست علی اکبر را گرفتم و گفتم: «پاشو فرار کنیم، پاش برسه اینجا هر دومان را به تلاقی کارهامان خفه می کند.» تا در عقب آمبولانس باز شد هر دو پریدم پایین و فرار کردیم. راننده از پشت سر نعره زد: «کجا؟ مگر مجروح نیستید؟» علی اکبر برگشت و گفت: «خودمان یک کارش می کنیم. خدا به دادت برسد!» لک و لک کنان می رفتیم که آمبولانس از بغل مان گذشت و یک لحظه حاجی محمدی را دیدم که سر راننده هوار می زد که تندتر براند و راننده ترسیده بود و به دنبال راه فراری بود!

 

کتاب رفاقت به سبک تانک صفحه 55


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/3/24 | نظر

حاج احمد متوسلیان در محاج احمد متوسلیانریوان و پاوه، هر عملیاتی که انجام داد با خون دل بود، او بنی صدر را تهدید کرد که تو در خواب هم مریوان را نمی‌بینی.» بنی صدر هم گفت: تو در حدی نیستی که با من صحبت کنی و کار به جایی رسید که بنی صدر گفت با هلی کوپتر وارد مریوان می‌شود. حاج احمد گفته بود و به نیروها آماده باش داده بود که هلی کوپتر بنی صدر را بزنید و حتی به او فرصت پیاده شدن ندهید.   حاج احمد، شناخت کاملی نسبت به بنی‌صدر داشت که منافق ملعونی است، بنی صدر جرأت آمدن به مریوان را پیدا نکرد اما حاج احمد را تحریم نیرویی و تسهیلاتی کرد و حاج احمد با کمترین و ضعیف‌‌ترین امکانات در پاوه و مریوان عملیات می‌کرد تا جایی که ضد انقلاب گفته بود: «ما از دست بچه‌های حاج احمد عاصی شده‌ایم.»


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/3/24 | نظر

به نام خدای ...

 

ای بابا

خدا نکنه کسی مثل حقیر گمنام باشه ما از اون گمناما نیسیتیم

گمنامی حقیر از روسیاهیه نه از چیز دیگه

 انشاالله گمنام نباشید

واما

امروز داشتم یه شعر می خوندم به نظرم زبون حال منه

بر نیامد از تمنای لبت کامم هنوز

                            بر امید جام لعلت دردی آشامم هنوز

روز اول رفت دینم در سر زلفین تو

                           تا چه خواهد شد در این سودا سرانجامم هنوز

ساقیا یک جرعه ای زآن آب اتشگون که من

                                        در میان پختگان عشق او خامم هنوز

نام من رفتست روزی بر لب جانان بسهو

                                     اهل دل را بوی جان می آید از نامم هنوز


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/3/24 | نظر

ya zahra

 

امام رفت... همه رفتید... همه ی شما مردان بی ادعا...

ما مانده ایم و این دستهای استیصالمان!

آه ای شهید... به زهرای اطهر (س) که دوستش داری ودوستش دارم ...به ام الائمه.. به مادر..مادر.. قسمت می دهم !

چرا؟؟؟ نپرس! چاره ای نیست دگر برای ما بیچارگان وتو خوب می دانی !

هم من وهم تو والبته بیشتر تو  و این لباس و این مرام خاکی ات ؛اهل منطقه شده ایم . . . ! تو دلتنگ آنجا نیستی؟

دلتنگ آن همه تمنای وصل و عرش ،تمنای معشوق..رب ..چه میگویم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مگر فراقی هست دگرکه دلتنگ باشی!

آه.......... ای شهید!به زهرای علی (ع) قسم ، نگاهی ... دعایی... ببین! قبول؟ شهییییییییییییییید! قبول؟

من جواب را منتظرم! سربند یازهرا به سر بسته و منتظرم!


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/3/24 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )