سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

تا چشم تو به حادثه خندید اى شهید

هفتاد پشت فاجعه لرزید اى شهید

بر پیکرت قیامت خون بود شعله‏ور

معراج سرخ با تو تراوید اى شهید

پیشانیات به مهر صداقت چه آشناست !

هر سجده‏ات تجسم توحید اى شهید

گویى که مات مانده زمین در حضور تو

آتش بزن بر این همه تردید اى شهید!

افسانه بود خواندن اسطوره‏هاى سبز

امروز وصف توست چه جاوید اى شهید!

اینک قلم ز کورى این قلب‏هاى تار

نام تو را ز آینه پرسید اى شهید!

با تو تمام عاطفه‏ها سرخ میشود

لعل تراش خورده‏ى خورشید اى شهید!


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/11/30 | نظر

راهیان کربلا دست خدا همراهتان

آفرین بر مقصد پاک و دل آگاهتان

عزم دربار حسینى کرده‏اید اندر عوض

عرشیان آیند و سرسایند بر درگاهتان

ماه اگر پنهان شود شب‏هاى حمله در محاق

شرمگین است از فروغ چهره‏ى چون ماهتان

بر شمایان نیست ، مصداقى به غیر از «یرزقون»

در قیامت میزبانى میکند الله‏تان

حیرتى دارم که عبرت نیست دنیادوست را

از علایق تا که میبیند سر اکراهتان

نیت کاریتر زاشک و آه شب را پر کنید

از شریک چشمه‏آسا و سحاب آهتان

فارغ از وابستگیها در چکاد رفعتید

جز شهادت نیست اى فجرآوران دلخواهتان

از دعاى خیرتان دلجو مبادا بینصیب

راهیان کربلا دست خدا همراهتان 

نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/11/30 | نظر

روی بالم یکی دو پر بکشید
دست مرهم بر این جگر بکشید

پای ساعات گریه های شما
چشممان را شکسته تر بکشید

محضر سبزتان نشد، عکس..
...یک گدا را به پشت در بکشید

کفش مجروح سرنوشت مرا
تا دم خیمه ات اگر بکشید ...

.... راضی ام ، از خدام هم باشد
تن من را بدون سر بکشید
***علیرضا لک***

 


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/11/30 | نظر
کهنه صرّافان دنیا از تصرّف می خورند
از عدالت می نویسند، از تخلّف می خورند

می نویسم دوستان! معیار خوبی مرده است
دوستان خوب من تنها تأسّف می خورند!

این که طبع شاعران خشکیده باشد عیب کیست؟
ناقدان از سفره ی چرب تعارف می خورند

عاشقان هم گاه گاهی ناز عرفان می کشند
عارفان هم دزدکی نان تصوّف می خورند

یوسف من! قحطی عشق است، اینان را بهل!
کلفت دین اند و دنیا، از تکلّف می خورند

آخر این قصّه را من جور دیگر دیده ام
گرگ ها را هم برادرهای یوسف می خورند!
***علیرضا قزوه***

 


نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 90/11/29 | نظر

ای همنشین غربت پنهانی دلم
بشنو کمی ز شرح پریشانی دلم

یک عمر غربت است جدا بودن از شما
رحمی نما به ناله ی طولانی دلم

چندین سحر به عشق تو شد پهن سفره ام
اما نیامدی تو به مهمانی دلم

هر بار نامه ی عملم کرده ام مرور
خجلت کشیده ام ز مسلمانی دلم

دستم اگر به خاک کف پای تو رسد
با آبرو شود گل رحمانی دلم

آشفتگیِ این دل ما بی دلیل نیست
دستانِ مادر تو شده بانی دلم

یادش بخیر پیر خرابات معرفت
محبوب تو نگار جمارانی دلم

حقا که خالی است به میخانه جای آن
هم ناله های ذکر حسین جانی دلم

آقا حلال کن تو اگر کم گذاشتم
اشکم بود گواه پشیمانی دلم

یک گنبد طلایی و گلدسته ای ز اشک
کارم به دست یار خراسانی دلم
***قاسم نعمتی***


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/11/24 | نظر

نه صبر به دل مانده، نه در سینه قرارم
بگذار چو آتش ز جگر شعله برآرم

گر زحمتت افتد که نهی پای به چشمم
بگذار که من چشم به پایت بگذارم

یک لحظه بزن بر رخ من خنده که یک عمر
با یاد لبت خنده کنان اشک ببارم

خجلت کشم از دیده و از گریه ی عمرم
گر پیشتر از آمدنت جان بسپارم

بگذاشته ام بر روی خاک حرمت رو
شاید گنه از چهره بشویی به غبارم

حیف از تو عزیزی که منت یار بخوانم
اما چه کنم جز تو کسی یار ندارم

شامم شده تاریک تر از صبح قیامت
روزم شده بی روی تو همچون شب تارم

ای منتظر منتظران یوسف زهرا
پاییز شده بی گل روِی تو بهارم

دادند مرا دیده که روی تو ببیبنم
بی دیدن رخسار تو با دیده چه کارم؟

مهرت نتوان کرد برون از دل "میثم"
گر خصم دو صد بار کشد بر سر دارم
***استاد حاج غلامرضا سازگار***

 


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/11/24 | نظر
بیمار می شوم که پرستاری ام کنی
خود را زمین زدم که هواداری ام کنی

گوشم پر از نصیحت و حرف است ای رفیق
من آمدم که رفع گرفتاری ام کنی

گفتی تو سنگ دل شده ای خب شدم ولی
نزد تو آمدم که قلمکاری ام کنی

اصلا مرا به چوب ادب بستنت چه بود؟
اصلا که گفته بود فلک کاری ام کنی؟

نانی ز من بگیری و نانی دگر دهی
بر تو نیامده که دل آزاری ام کنی

رو دست خوردم از همه حتی ز دست خویش
کی خواستم که کاسب بازاری ام کنی

فریادم از قلیلی آب و طعام نیست
من جار می زنم که شبی جاری ام کنی

با من دوباره قصه شاه و گدا مخوان
حیف است صرف غصه ی تکراری ام کنی

من اختیار خویش به دست تو داده ام
حیف است وقف آتش اجباری ام کنی

فردا بیا و نامه ی ما را به آب ده
زآن پیش تر که مجرم طوماری ام کنی

اوقات خویش ز ناله ام اعلام می شوند
وقتش رسیده ساعت دیواری ام کنی

دعوای ما به قوت خود باقی است و باز
من بر همان سرم که سحر یاری ام کنی
***محمد سهرابی***

نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/11/23 | نظر
یوسف، ای گمشده در بی سر وسامانی ها
این غزل خوانی ها، معرکه گردانی ها

سر بازار شلوغ است،‌ تو تنها ماندی
همه جمع اند، چه شهری، چه بیابانی ها
 
چیزی از سوره یوسف به عزیزی نرسید
بس که در حق تو کردند مسلمانی ها

همه در دست، ترنجی و از این می رنجی
که به نام تو گرفتند چه مهمانی ها

خواب دیدم که زلیخایم و عاشق شده ام
ای که تعبیر تو پایان پریشانی ها

عشق را عاقبت کار پشیمانی نیست
این چه عشقی است که آورده پشیمانی ها؟

"این چه شمعی است که عالم همه پروانه اوست؟"
این چه پروانه که کرده است پر افشانی ها؟

یوسف گمشده!دنباله ی این قصه کجاست؟
بشنو از نی که غریب اند نیستانی ها
...
بوی پیراهن خونین کسی می آید
این خبر را برسانید به کنعانی ها
***مهدی جهاندار***

نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/11/23 | نظر
هیچ دلی عاشق و دچار مبادا
عاقبت چشم ، انتظار مبادا

می‏روی و ابرها به گریه که برگرد
چشم خداوند اشک بار مبادا

تشنه لبی مست رفته است به میدان
این خبر سرخ ناگوار مبادا

تشنه لبی مست رفته است به میدان
آینه با سنگ در کنار مبادا

تشنه لبی مست رفته است به میدان
وعده ی دیدار بر مزار مبادا

تشنه لبی مست رفته است به میدان
تشنه لب مست بی قرار مبادا

شیهه اسبی شنیده می شود از دور
شیهه اسبی که بی سوار مبادا

این طرف آهو دوید آن طرف آهو
دشت در اندیشه ی شکار مبادا

وسعت دشت است و وحشت رم اسبان
غنچه ی سرخی به رهگذار مبادا

زندگی سبز و مرگ سرخ مبارک
دشت پر از لاله بی بهار مبادا

عالم کثرت گشود راه به وحدت
هیچ به جز آفریدگار مبادا
***فاضل نظری***

نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/11/23 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )