سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

مرتضی خیلی خسته بود، خسته عشق و همه  می‌دانند که نوشداروی این درد، وصال است. در عملیات طریق‌القدس علی به شهادت رسید و در آغوش آوینی آخرین نفس را کشید، این‌بار خون بود که از دیدگان مرتضی می چکید، برایش سخت بود، علی در نزدیکی او شهید شود و او که کمی جلوتر بود....
وقتی عشق حسین (ع) در جانت ریشه کرد،‌ دیگر قدرت ماندن نداری، در قافله حسین(ع) کسی قصد ماندن ندارد همه بار سفر بسته‌اند،‌ آن‌روز که رضا در کنار او به شهادت رسید، قریب دو ساعت مرتضی بی‌تاب و سرگردان در شلمچه راه می‌رفت، بی‌قرار بود گمان می‌کرد از قافله جا مانده است،‌ یا اینکه قافله سالار او را در کاروان خویش نپذیرفته است. آرام پرسیدم :«مرتضی جان چرا پریشانی؟» بغض گلویش را فشرد :‌«من نمی‌فهمم چرا در این مدت من شهید نشده‌ام.درست می‌دیدم که درآخرین لحظه تیر به افراد نزدیک من می‌خورد و من سالم از کنار آنها بلند می‌شوم»
منبع: همسفر خورشید


نویسنده روایت شهید حسن... در جمعه 90/4/31 | نظر


(خاطره ای از سرلشکر خلبان عباس بابایی)

سال 1366 که به مکه مشرف شدم . عضو کاروانی بودم که قرار بود شهید بابایی هم با آن کاروان به حج اعزام شود ؛
ولی ایشان نیامدند و شنیدم که به همسرشان گفته بودند : بودن من در جبهه ، ثوابش ازحج بیشتر است .
در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای عرفه بود و حجاج می گریستند ،
من یک لحظه نگاهم به گوشة سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد .
ناگهان شهید بابایی را دیدم که با لباس احرام در حال گریستن است .
تعجب کردم که او کی محرم شده بود .

 
به کسی چیزی نگفتم ؛
ولی غیر از من ، تیمسار « دادپی » هم شهید بابایی را در مکه دیده بود .
من یقین کردم که او آن روز در عرفات حضور داشت .

شایان ذکر است که شهید بابایی ، با وجود درخواست ها و دعوت های هر سالة اطرافیان ، درهیچ سالی به حج نرفت .
از نزدیکان او نقل است که وی چند روز قبل از شهادت ، در پاسخ به پافشاری های بیش از حد دوستانش گفته بود : تا عید قربان خودم را به شما می رسانم .
و شگفت این که شهادت او برابر با روز عید قربان بود .


نویسنده روایت شهید حسن... در جمعه 90/4/31 | نظر



پنج روز مانده بود به آخر اسفند - سال 65- یک شب چند نفر داوطلب خواستند که ببرند خط مقدم؛ براى آوردن جنازه شهدایى که جلو بودند.
من هم در بین داوطلبین بودم. به رفیقم "محمد بکتاش" که پسر بسیار مؤدب و باصفایى بود
گفتم: چرا داوطلب نشدى. گفت: بگذار تو را انتخاب کنند. آن شب چیزى از حرف او دستگیرم نشد. اتفاقا رفتیم و کار انجام نشد و افتاد به فردا شب.
دوباره داوطلب خواستند. من بلند شدم. موقعى که خواستیم حرکت کنیم دیدم "محمد" دارد وضو مى گیرد. به او گفتم: نمى آیى؟
گفت: بدون وضو!؟
تازه به خودم آمدم و گفتم اى دل غافل ما را ببین به کى مى گوییم نمى آیى؟
حرکت کردیم. در بین راه ساکت و آرام بود. در خط ما اولین گروه بودیم. به محل مورد نظر که رسیدیم یکى از شهدا را سریع برداشتیم و آمدیم عقب.
جنازه سنگین بود و زمین هم لیز. در همین موقع سه تا خمپاره شصت به فاصله اى کوتاه در اطراف ما منفجر شد.
خوابیدیم. وقتى انفجار تمام شد، "محمد" را صدا کردم که شهید را برداریم و راه بیفتیم.
دیدم خوابیده و خون از سرش جارى است.
دیگر خیلى دیر بود براى مداواى او. بعد از چند لحظه به شهادت رسید.


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/4/30 | نظر

بهانه گیری

خیلی بهانه گیری می کرد. دختر کوچکم بود؛ هر چه کردم آرام نمی گرفت.

خودم هم دلشوره داشتم، نگران حسن بودم. دخترم هم دائم گریه می کرد و می گفت: برویم حرم. بابا آمده حرم.

چاره ای نداشتم او را برداشتم و به حرم رفتم.

سه روزی می شد که به خاطر بهانه گیری دخترم وضع ما همین طور بود. بعد از ظهر روز سوم، یکی از اقوام به خانه مان آمد و گفت: «علیمردانی زخمی شده.»

دیگر مطمئن بودم که حسن شهید شده. بعدها متوجه شدم همزمان با بهانه گیری دخترم پیکر شهید را به مشهد منتقل کرده اند و ما بی خبر بودیم.

 


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/4/30 | نظر

 

این کیست بر روى زمین آرام خفته است‏

بر بسترى از خاک و خون گمنام خفته است‏

 

بر سینه‏اش بنشسته داغستان خورشید

هم بر لبش صد خواهش پیغام خفته است‏

 

اى آفتاب نیمروز دشت خونبار

بر قامتش آهسته‏تر نه گام ، خفته است‏

 

خونین تنش را در حریر گل بپیچید

چون خسته از نامردى ایام خفته است‏

 

شاید رساند تشنه کامان را به کامی

خود با هزاران آرزو ناکام خفته است‏

 

زیبد به پیشانى سرخش بوسه دادن‏

هرچند بر آن بوسه‏اى گلفام خفته است‏

 

آسوده باش ایدوست یاران هوشیارند

صد فتنه‏گر در پرده‏ى ابهام خفته است‏

 

کوجاى غم ؟ چون آفتاب عمر دشمن‏

خود بر لب مرگ آفرین بام خفته است‏

 

اى غرقه در خون اى شهید شهر عشاق‏

یادت به تخت سینه‏ها مادام خفته است‏

 

هر گل کزین پس میدهد بر سوى گلزار

در آن ز خونت برگى از ایام خفته است‏

 

نذر تو از « شمس معطر » این غزل باد

در هیئتش هم شوق و هم آلام خفته است


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/4/30 | نظر

 

مردان بارانیتالار اندیشه مملو از هنرمندان،‌   نویسندگان،‌ فیلمسازان و ... بود .  به سختی وارد سالن شدم.
فیلم اجازه اکران نداشت. آرام در کنار سعید رنجبر نشستم.
ناگهان در میان متن فیلم آگاهانه یا ناآگاهانه (غیر مستقیم) به صدیقه طاهره توهین شد.
سکوت تلخی بر فضا حاکم گشت.
در خیا ل خود با روشنفکری قضیه را حل کردیم:‌«حتماً انتقادی است بر فرهنگ عامه مردم»
در همین لحظه مردی با کلاه مشکی و اورکت سبز برخاست.
نگاه‌ها به طرف او برگشت. «خدا لعنت کند چرا توهین می کنی؟»
سید مرتضی بود که می خواست بر سر جهان فریاد بزند،‌ او تنها ایستاده بود.
از ذهنم گذشت چرا؟ چرا فاطمه (س) در تمام اعصار مظلوم است.

 

 

منبع : همسفر خورشید
راوی : رضا رهگذر


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/4/30 | نظر

نگران بود و امیدوار. شاید آیندگان عاشق‌تر   باشند.  عشق یعنی همانند موسی (ع) به دنبال خضر(ع) زمانت، مهر سکوت برلب، با چشمانی بسته، دل به جاده سپردن. در این وادی چرا؟ معنا ندارد ناگهان شکوه‌های دیرینه سید مرتضی سرباز کرد.
«
صدای من به جایی نمی‌رسد، اما اگر می‌شد برسد، باید در این مملکت برای سریان و نفوذ گسترده‌تر رأی ولایت فقیه تلاش کرد. نباید راضی شد و گذاشت که اوامر آقا در پیچ و خم توجیهات و تفسیرهای غلط معطل بماند. این آخرین سفارش بود. پس اگر برای لحظه‌ای مردد شدی، بدان تو مرد میدان و عمل نیستی.

منبع : کتاب همسفر خورشید


نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/4/29 | نظر




 رقص مرگ !


 متن زیر ، آخرین نوشتة دکتر چمران می باشد که چند دقیقه قبل از شهادت آن را نگاشته است .

« ای حیات ! با تو وداع می کنم ، با همة مظاهر و جبروتت . ای پاهای من ! می دانم که فداکارید ، و به فرمان من مشتاقانه به سوی شهادت صاعقه وار به حرکت در می آیید ؛ اما من آرزویی بزرگتر دارم . به قدرت آهنینم محکم باشید. این پیکر کوچک ؛ ولی سنگین از آرزوها و نقشه ها و امیدها و مسئولیتها را به سرعت مطلوب به هر نقطه دلخواه برسانید . دراین لحظات آخر عمر ، آبروی مرا حفظ کنید . شما سالهای دراز به من خدمت ها کرده اید . از شما آرزو می کنم که این آخرین لحظه را به بهترین وجه ، ادا کنید . ای دست های من ! قوی و دقیق باشید . ای چشمان من ! تیزبین باشید . ای قلب من ! این لحظات آخرین را تحمل کن . به شما قول می دهم که پس از چند لحظه همة شما در استراحتی عمیق و ابدی آرامش خود را برای همیشه بیابید . من چند لحظة بعد به شما آرامش می دهم ؛ آرامشی ابدی . چه ، این لحظات حساس وداع با زندگی و عالم ، لحظات لقای پروردگار و لحظات رقص من در برابر مرگ باید زیبا باشد »

 


در راه تو

 من مسئولیت تام دارم که در مقابل شداید و بلایا بایستم ، تمام ناراحتی ها را تحمل کنم رنج ها را بپذیرم ، چون شمع بسوزم و راه را برای دیگران روشن کنم . ای خدا ، من باید از نظر علم از همه برتر باشم تا مبادا که دشمنان ، مرا از این راه طعنه زنند . باید به آن سنگدلانی که علم را بهانه کرده و به دیگران فخر می فروشند ثابت کنم که خاک پای من هم نخواهند شد . باید همة آن تیره دلان مغرور و متکبر را به زانو درآورم ، آنگاه خود خاضعترین و افتاده ترین فرد روی زمین باشم .
 

ای خدای بزرگ ، این ها که از تو می خواهم چیزهائیست که فقط
 می خواهم در راه تو به کار اندازم و تو خوب می دانی که استعداد آن را داشته ام . تو ای خدای من ، می دانی که جز راه تو و کمال و جمال تو آرزویی ندارم ، آنچه می خواهم آن چیزی است که تو دستور داده ای و میدانی که عزت و ذلت به دست توست و می دانم که بی تو هیچم و خالصانه از تو تقاضای کمک و دستگیری دارم .

حتی یک لحظه

ای مادر هنگامی که فرودگاه تهران را ترک می گفتم و تو حاضر شدی و هنگام خداحافظی گفتی: « ای مصطفی ، من تو را بزرگ کردم ، با جان و شیرة خود تو را پرورش دادم و اکنون که می روی از تو هیچ نمی خواهم و هیچ انتظاری از تو ندارم ، فقط یک وصیت می کنم و آن این که خدای بزرگ را فراموش نکنی »
ای مادر، بعد از بیست و دو سال به میهن عزیز خود باز می گردم و به تو اطمینان می دهم که در این مدت دراز حتی یک لحظه خدا را فراموش نکردم ، عشق او آن قدر با تار و پود وجودم آمیخته بود که یک لحظه حیات من بدون حضور او میسر نبود .


به امام موسی صدر

وصیت می کنم به کسی که او را بیش از حد دوست می دارم . به معشوقم ، به امام موسی صدر، کسی که او را مظهر علی می دانم ، او را وارث حسین می خوانم ، کسی که ... از اینکه به لبنان آمدم و پنج یا شش سال با مشکلاتی سخت دست به گریبان بوده ام متأسف نیستم . از این که امریکا را ترک گفته ام ، از اینکه دنیای لذت و راحتی را پشت سرگذاشتم ، از اینکه دنیای علم را فراموش کردم ، از این که از همه زیبایی ها و خاطرة زن عزیز و فرزندان دلبندم گذشته ام متأسف نیستم ....
تو ای محبوب من ، دنیایی جدید به من گشودی که خدای بزرگ مرا بهتر و بیشتر آزمایش کند . تو به من مجال دادی تا پروانه شوم ، تا بسوزم ، تانور برسانم ، تا عشق بورزم ، تا قدرتهای بی نظیر انسانی خود را به ظهور برسانم ....
اما من ، منی که وصیت می کنم ، منی که تو را دو ست می دارم ... آدم ساده ای نیستم . من خدای عشق و پرستشم ، من نماینده حق ، مظهر فداکاری و گذشت ، تواضع ، فعالیت و مبارزه ام . آتشفشان درون من کافیست که هر دنیایی را بسوزاند ، آتش عشق من به حدی است که قادر است هر دل سنگی را آب کند ، فداکاری من به اندازه ایست که کمتر کسی در زندگی به آن درجه رسیده است .... کسی که وصیت می کند آدم ساده ای نیست ، بزرگترین مقامات علمی را گذرانده ، سردی و گرمی روزگار را چشیده ، از زیباترین و شدیدترین عشق ها برخوردار شده ، از درخت لذات زندگی میوه ها چیده ، از هرچه زیبا و دوست داشتنی است برخوردار شده و در اوج کمال و دارایی ، همه چیز را رها کرده و به خاطر هدفی مقدس ، زندگی دردآلود و اشک بار و شهادت را قبول کرده است . آری ای محبوب من ، یک چنین کسی با تو وصیت می کند...

نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/4/29 | نظر

شب جمعه 
و مردی در کنار محراب مسجد عشق (جمکران)
«
یا غیاث المستغیثین»
بغضی بود که در گلو می‌شکست
صدای هق هق گریه‌های مرد و شانه‌های لرزانش
مرا متوجه او ساخت
پس از اتمام دعا کنارش نشستم
معصومیت نگاه او و چهره من در مردمک چشمانش
ناگهان تمام وجودم لرزید
با دیدن کتاب حافظ
گفت: «برایم فال بگیر
و خواجه قرعه فال را به نام او انداخت
«
خرم آن روز کزین منزل ویران بروم
و حالا زمزم اشک بود که غربتش را فریاد می‌زد.
چند ساعت بعد عازم رفتن شد
پرسیدم: «نامت چیست؟»
گفت: «مهره‌ای گم شده در صفحه شطرنج الهی»
دو سال گذشت
اما طنین صدایش در ذهنم بود.
بار دیگر
او را در محفل عاشقان مولا یافتم.
نامش را پرسیدم.
گفتند: «سیدی از عاشقان سلسله ولایت است
در تکرار مکرر آن محفل
شبی از شبها به اصرار دوستان فقط برای دل او سروده‌ای را خواندم
او برعکس سجاده‌نشینان خانقاهی بود که دعوت به حق را با دعوت خود اشتباه گرفته بودند.
ای کاش من مرید این یل پهنه عرفان و عشق حق بودم.
او را دوست داشتم بدون اینکه حتی نامش را بدانم.
سرانجام از این منزل ویران رخت بربست.
و من تازه فهمیدم که چه پربار بود‏, این نخل تنومند و سر به زیر

منبع: همسفر خورشید عشق


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/4/28 | نظر

 

تا فروغ مهر جانان است شورافزاى جان‏

پرده‏ى عشاق موید از نواى ناى جان‏

 

هرکه را پروانه‏ى وصل رخ جانان دهند

نیست او را در طریق عاشقى پرواى جان‏

 

بر سر کوى وفا دلداده‏ى روى نگار

ریزد اندر پاى دلبر گوهر رخشاى جان‏

 

در مصاف حق و باطل جلوه‏گر بین هرکجا

پاکبازیهاى این دریادلان تا پاى جان‏

 

از ره حق‏الیقین سازد شهید راه عشق‏

غوطه‏ور در لجه‏ى خون گوهر یکتاى جان‏

 

در صف رزم‏آوران راه دین حق شهید

جلوه‏گر آیات حق میبیند از سیماى جان‏

 

دل صفاى دیگرى از مهر حق گیرد « صفا »

نغمه‏ى الله‏اکبر تا بود آواى جان‏


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/4/28 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )