سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

 

رمضان بود و شب نوزدهم
ام کلثوم کنار پدرش

سفره گسترده به افطار على
شیر و نان و نمک آورد برش

میهمان، مظهر عدل و تقوى
میزبان، دختر نیکو سیرش

على آن مرد مناجات و نماز
چونکه افتاد به آن ها نظرش

چشمه هاى غم او جوشان شد
ریخت زان منظره اشک از بصرش

گفت: در سفره من کى دیدى
دو خورش، یا که از آن بیشترش

نمک و شیر، یکى را برگیر
بنه از بهر پدر، آن دگرش

شیر حق، عاقبت از شیر گذشت
که بشد نان و نمک، ماحضرش

حیدر از شوق شهادت، بیدار
در نظر وعد? پیغامبرش

که شب نوزدهم، از رمضان
رسد از باغ شهادت، ثمرش

بى قرار و نگران بود على
چون مسافر که به آخر سفرش

گاه از خانه برون می آمد
تا کى از راه رسد منتظرش

گه به صد شوق، نظر می فرمود
به سما و به نجوم و قمرش

گاه در جذب? معراج نماز
بیخود از خویش و جهان زیر پرش

چه خبر داشت خدایا آن شب
که على در هیجان از خبرش

ام کلثوم غمین و نگران
کاین شب تار چه دارد سحرش ؟

گشت آماد? رفتن حیدر
مضطرب دختر خونین جگرش

چون که از خانه برون می آمد
چفت در، بند گشود از کمرش

که مرو یا على از خانه برون
تا سحر بگذرد و این خطرش

على آن روح مناجات و نماز
شرح قرآن سخن چون شکرش

گفت با خود که کمر محکم کن
بهر مردن که عیان شد اثرش

تا که نزدیک بشد صبح وصال
مسجد کوفه بشد باز درش

على آن بند? تسلیم خدا
صاحب الامر قضا و قدرش

کعبه زادى که خدا دعوت کرد
بار دیگر به سراى دگرش

چون که جا در بر محراب گرفت
من چه گویم که چه آمد بسرش

کوفه لرزید ز تکبیر على
ناله برخاست ز سنگ و شجرش

فلک افشاند به سر، خاک عزا
چرخ، وا ماند ز سیر و گذرش

آه از آن دم که على غرقِ به خون
بود بر دوش شبیر و شبرش

آه از آن دم که "حسانا" زینب
چشمش افتاد به فرق پدرش
***استاد چایچیان***



نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 92/5/5 | نظر

در شب بهت چشم عرش خدا
پدری مهمان دختر بود

مثل هر شب دوباره نان و نمک
وقت افطار سهم حیدر بود

در گلویی که استخوان مانده
 بغض دلتنگیش ترک برداشت

با تماشای اشک و آه پدر
چقدر اضطراب دختر داشت

اضطراب زمان کودکیش
متولد شد از دو چشم ترش

در نگاهش تجسم مادر
 خیره مانده به رفتن پدرش
 
مرد بی فاطمه به روی لبش
 آیه های وداع می خواند

آسمان را نگاه می کند و
 درد او را کسی نمی داند

دلش از دست زندگی پر بود
 سمت مسجد روانه شد بابا

عزم خود جزم کرد و راه افتاد
زیر لب گفت آه یا زهرا

ناگهان آسمان به خود لرزید
 به سرش ضربه ای فرود آمد

صورتش روی جانماز افتاد
 مرتضی باز به سجود آمد

عاقبت همنشین دلتنگی
راحت از بغض بی کسی ها شد

استخوان سرش شکافی خورد
 زخم سربسته ی علی وا شد

وقت برگشت سمت خانه، علی
گریه می کرد و اشک غم می ریخت

خوب شد دستمال آوردند
 ورنه از زخم، سر به هم می ریخت

شانه ای که بلند تر شده است
بار دیگر عصای درد شده

کوچه آن کوچه نیست و آه
 کودک آن کودک است و مرد شده

گوییا مجتبی غریبانه
 مادرش را به خانه برگرداند

دردهای مدینه را حس کرد
 زیر لب روضه ای ز مادر خواند

مرتضی خانه آمد و زینب
ناگهان دید زخم بابا را

به سرش زد کنار او افتاد
 تیره شد در نگاه او دنیا

تازه این سومین غم او بود
 مانده دلتنگی غم فردا

الأمان از غم برادرها
وای دل از غریب عاشورا

تشنه ای روی خاک افتاده
 تشنه ای را که سر جدا کردند

بدنش را مقابل زینب
 با سر نیزه جا به جا کردند

کاکلش دست یک نفر افتاد
 زره اش دست یک کس دیگر   

نا نجیبان به جانش افتادند
 همه با تیغ و نیزه و خنجر
***مسعود اصلانی***



نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 92/5/5 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )