روایت فتح اسم زیبا و بامعنایی است. این اسم چگونه انتخاب شد؟
در روایت فتح یک اصل برای ما محوریت داشت و آن جمله حضرت امام(ره) بود. بعد از عملیات موفقیتآمیزی که حالا یادم نیست فتح خرمشهر بود یا یکی دیگر از عملیاتها، رزمندهها خدمت امام رفته بودند. ایشان این پیروزی بزرگ را اینطور تشریح کردند که: ما خوشحالیم از اینکه رزمندهها توانستهاند مناطق بزرگی را فتح کنند و خاک ما را از دست دشمن آزاد کنند. این فتح بزرگی است، ولی فتح بزرگتر، وجود و پیدایش آن جوان است. فتح الفتوح وجود آن جوان و دل نورانی اوست که اینقدر با استقامت در راه دین خدا ایستاده است. حضرت امام(ره)، خطابی نیز به بقیه روحانیون دارند و میفرمایند: هفتاد سال عبادت کردید خدا قبول کند، ولی بروید یکی از وصیتنامههای شهدا را بخوانید. اینها ره هفتاد ساله ما را یک شبه طی کردند.
اسم برنامه از همان کلام امام گرفته شد و ما اسم برنامه را روایت فتح گذاشتیم تا روایتگر فتحی باشیم که در درون آدمها به وجود آمده بود.
غرفههای ملکوت
سحر شهریاری
یادمان نرود وقتی در ازدحام شهر در پی گمگشتهای بودیم و دنیا با تمام وسعتش برایمان تنگ شد و در کوران سختیها گرفتار شدیم به زیارت شهدا برویم.
یادمان نرود وقتی سرچهارراههای فراوان زندگی سرگردان شدیم و چون پرندهای در قفس، بیتاب پرواز به سراغ شهدا برویم.
یادمان نرود وقتی دلشورهای غریب بر جانمان افتاد و تشویشی سنگین بر شهر حکمفرما شد و خواستیم به داد خودمان برسیم به سرای بهشت برویم که عشق یتیمان و شهیدان عالم گفت:
«اگر دل خود را به منظرههای زیبایی که در بهشت به آن میرسی مشغول داری، روح تو با اشتیاق فروان به آن سامان پرواز خواهد کرد و از این مجلس من با شتاب به همسایگی اهل قبور خواهی شتافت. »
بدان که اینجا در همسایگی بهشت است.
?
پنجشنبهها عصر که آسمان دلش خاکستری است، دست غروب را میگیرد و از نردبان عشق پائین میآید، دیدهای غروب را؟ آنقدر نزدیک است که میتوانی با دست لمسش کنی.
آسمان بغض آلود، با یک بغل درد دل، در کنار ساکنین اینجا مینشیند ساکنانیکه: «فی السماء معروفوناند و فی الارض مجهولون»
اینجا در همسایگی بهشت است.
از کنار غرفههای ملکوت که میگذری، به تو لبخند میزنند، لبخندی که عظمت کهکشانها را در برابرش هیچ میابی و از درکش عاجزی.
از سپیدی سنگها و تلاءلو پیشانی بندهایشان صداقت خندههایشان را مییابی.
بدان که اینجا محلة بهشت است.
?
در اینجا از روحت و خودت و از تمام آن پاره پارههای چسبناک که نامش را «تعلق» گذاشتهاند جدا میشوی، میچرخی که میهمان آسمان و آسمانیانی.
آسمان در آغوشت، ستارهها در چشمانت و یک کهکشان لاله بر دامنت نشسته است، میبینی که در همسایگی بهشت است.
آه که دیگر دلی نمانده، نشستن کنار این سنگهای رو سپید مهربان، زیر سایه این پرچمهای سبز ملکوتی، بودن در کنار عاشقان خدا، شهیدان مولا، عجب هوایی دارد اینجا...
که اینجا دل سنگ هم گرفته است همین سنگهایی که وقتی دلشان میگیرد آب میشوند، در آنجا با سکوت سخن بگو، فریاد کن، دریچهها گشوده میشوند دریچههایی که تمام هستی در آن پیداست، هیچ گمان نمیکردم از پشت دیوار دلتنگی، درهای آسمان به رویم گشوده شود، دیروز اما دیدم روی سنگ قبری نوشتهاند: آرام گام بردار، اینجا بهشت است، خود بهشت.
ادبیات جنگ؟ ادبیات دفاعِ مقدس؟ ادبیات پایداری؟
رضا امیرخانی
به گمانِ من هیچ کدام این سه عبارت، تفاوتِ جدی با یکدیگر ندارند و موضوع متفاوتی را تحدید نمیکنند؛ اولی مربوط است به سالهای پایانی جنگ؛ هشت سالِ اول. دومی هشت سالِ دوم و سومی هشت سالِ سوم... جنگ را تغییر دادیم به دفاعِ مقدس. چون خواستیم مرزبندی کنیم با آنها که ظاهر جنگ را مراد گرفته بودند. دفاع را تغییر دادیم به پایداری تا باز مرزبندی کنیم با آنها که از اعتدال در توصیف خارج شده بودند. پایداری را تغییر خواهیم داد به...
لازم به توضیح نیست که معمولا دوره مدیریتهای دولتی در ایران، هشت ساله است.
?
دری به تختهای خورده بود و رفیقی از رفقای قدیمیام در اروپا شده بود استادِ دانشگاه. در بسیاری موارد، اختلافِ سلیقه و بل اختلافِ عقیده داشتیم. برای همین هم تماسمان محدود بود به هر از گاهی چند نامه الکترونیکی و گاهی اوقات کارت پستالی. جنگِ سی و سه روزه لبنان تازه تمام شده بود که یکهو تلفن زنگ زد. همان رفیق پشتِ خط بود و سلام نگفته شروع کرد به گفتنِ طیبات! «رسانههای ایران پس چه کار میکنند؟ مسئولانِ فرهنگیتان کجا هستند؟ برنامههای صدورِ انقلاب به کجا کشید؟» وقتی «به من چه»ی سرد مرا شنید، دوباره فریاد کشید که: «اصلا خودِ تو پس چهکارهای؟!»
آرامتر شدیم و او ادامه داد که: «همین امروز رئیسِ دانشکده ـ یک اروپایی که نه مدرس علوم سیاسی است و نه علاقهای به سیاست دارد- با دو عکسِ پرینت شده واردِ دفتر من شد. عکسها را گرفت جلو صورت من و گفت این دو نفر، هر دو ریش دارند، هر دو چیزی دورِ سرشان پیچیدهاند، هر دو هر حرفشان تیترِ یک رسانهها است، هر دو مسلمان هستند، اما به نظر من با هم تفاوت دارند... تو که ایرانی هستی بگو تفاوتشان چیست؟!» رفیقِ من میگفت که خفقان گرفته بودم و نمیدانستم چه جوابی باید بدهم به رئیسِ دانشکده. و بعد باز فریاد میکشید که پس شما چهکاره هستید؟ چه کسی باید این تفاوت را به دنیایی که این همه سؤال دارد نشان دهد؟
دو تصویر، یکی تصویر سیدحسن نصرالله بود و دیگری تصویرِ بن لادن.
?
ادبیاتِ جنگ، ادبیاتِ دفاعِ مقدس، ادبیات پایداری، و هر نامِ دیگری، بایستی بتواند سؤالاتی واقعی از این جنس را برای مخاطب (چه ایرانی و چه جهانی) پاسخ دهد.
از: سایت ارمیا
هر چه هست همینجاست؛ توی کوچههای خاکی (فتحالمبین)
اگر تپه به تپه، وادی به وادی این سرزمین زبان داشت از حماسههای فرزندان این سرزمین میگفت. از پل ناجیان که عبور میکنی، به شیارهای معروفی میرسی که ماههای نخست جنگ، شاهد حماسههای بسیار بودند: شیار شیخی، شیار المهدی، شیار شلیکا.
این منطقه، عملیات فتحالمبین را در خود دیده است و امتداد این جاده میرسد به سایتهای رادار چهار و پنج و ارتفاعات ابوسلبیخات و رودخانه رفاعیه.
سایتهای چهار و پنج که قبل از انقلاب بنا شده بودند، بهترین ارتفاع منطقه بودند و مسلط بر عراق و ایران. عراق همان اوایل جنگ، دست گذاشت روی این ارتفاعات و آنها را از ما گرفت. و با استفاده از موقعیت و ارتفاع همین سایتها بود که راحت دزفول، اندیمشک، شوش و جاده اندیمشک به اهواز را با موشک زمین به زمین میزد. گذشته از این، از این موقعیت میشد پرواز هواپیماها را هم کنترل کرد. کلید یا چشم منطقه اینجا بود. صدام هم خیلی مواظب آنها بود که از دستشان ندهد. آنقدر نیرو برای محافظت از این منطقه آورده بود که غرور گرفته بودش و میگفت: اگر ایرانیها سایتها را بگیرند، کلید بصره را هم بهشان میدهم. این ژست صدام را داشته باشید تا بعد!
دو روز از فروردین 61 گذشته بود که عملیات فتحالمبین کلید خورد. در استخاره محسن رضایی برای آزادسازی این مناطق سوره فتح آمد و نام عملیات فتحالمبین گذاشته شد. رمزش را هم گذاشتند: یا فاطمه زهرا(س).
مرحله اول عملیات، عبور رزمندهها از شیارها بود که به کمین عراقیها خوردند. در همین شیارها بود که خیلیها شهید شدند. این را گفتم که بدون وضو وارد نشوی، و قدم که برمیداری، مواظب باشی... .
عراق که هوشیار بود، مرحله اول را دوام آورد، حتی حمله هم کرد و تعدادی از نیروهای ما را اسیر گرفت. مرحله اول، خدا ما را نجات داد و فتح خدا آغاز شد.
مرحله دوم و سوم عملیات، عراقیها چنان ضربهای دیدند که راهی جز فرار نداشتند. آنها اصلاً انتظار نداشتند ایرانیها به این قوت جلو بیایند و به پادگان عینخوش برسند. دیگر برای آنها جای ماندن نبود.
هفت روز از فروردین 61 گذشته بود که سایت دست رزمندگان اسلام بود. اما صدام به وعدهای که داده بود، هیچ وقت عمل نکرد و این برای او درس عبرتی نشد که دیگر خط و نشان نکشد، در خرمشهر هم همین حرفها زد؛ اما دو ماه بعد از این، آنجا را هم مفتضحانه رها کرد و رفت تا دیگر جرأت نکند وعده وعید بدهد.
در فتحالمبین، عراقیها به گونهای غافلگیر شدند که کلی اسناد و مدارک و چمدانهای محرمانه با خودشان داشتند، گذاشتند و رفتند. ماشینهایشان که در گل گیر میکرد رها میکردند و پا به فرار میگذاشتند. اگر ما در طول جنگ ده کامیون سند از عراق گیرمان آمده باشد، نه کامیون آن در همین منطقه فتحالمبین بود.
اگر فتح خدا نبود و اگر ما در فتحالمبین پیروز نمیشدیم، با پنج عملیات هم نمیشد، این زمینهای بزرگ و سایتها را آزاد کرد. چرا که عراقیها تا این مرحله حالت هجومی داشتند. از این عملیات به بعد، عراقیها دست و پایشان را جمع کردند. میدان مین گستردند و مجبور شدند به لاک دفاعی بروند.
امروز به یادبود شهیدان این منطقه، یادمان زیبایی ساختهاند تا تو شاید بتوانی در فضای همان روزها قدم بزنی. شیارهای کوچهمانندی که آهسته تو را از خود عبور میدهند تا آرام آرام دلت نرم شود و آشتی کنی با هر آنچه از یاد بردهای، آشتی کنی با آنانی که آرام آرام از کنار همة زیباییهای دنیای فانی گذشتند تا به زیبای مطلق برسند داخل همین کوچههای خاکی خاکی.
ایستگاه دلهای بیقرار حسین(ع) (حسینیه)
حسینیه یعنی عطر صلوات رزمندگانی که خسته و کوفته از عملیات برمیگشتند تا با همعهد و پیمانی ببندند که تا راه دوستانی که کفن از خون داشتند را ادامه دهند؛ یعنی خاطره شربتها و چاییها، خندهها و شوخیهای قبل از عملیات و گریهها و مرثیه فراق دوستان همرزم در بعد از عملیات، حسینیة یعنی سرزمین هیئتی که حسینی شدند.
?
38 کیلومتری جاده اهواز به خرمشهر، دست راست چشمت به ایستگاه راهآهن حسینیه میخورد که از ایستگاههای بین راهی است. قبل از جنگ، فعال بود و محل ایست و کنترل قطارها.
جاده پاسگاه زید یکی از مسیرهای حمله عراق بود نزدیک این ایستگاه که سهراهی مهم و استراتژیکی حسینه را شکل میدهد.
این ایستگاه در عملیات بیتالمقدس از دست عراقیها خارج شد و از محورهای اصلی عملیات بود چرا که پس از آزادسازی، حفظ و پدافند در آن منطقه برای نیروهای اسلام بسیار مهم بود. از طرفی ارتش عراق با توجه به دشت وسیع اطراف آن و راه ارتباطی خرمشهر ـ اهواز بسیار تلاش میکرد آن را بازپس بگیرد که پس از قبول ناتوانی بازپسگیری، با آتش شدید توپخانه در این نقطه، جهنمی از آتش درست کرد.
در جریان عملیات رمضان، یکی از اصلیترین محورهای هجوم به دشمن بود که در آن، پاسگاه بسیار مهم زید از دست بعثیها آزاد شد.
همزمان با عملیات خیبر، یکی از محورهایی که در آن رزمندگان اسلام با اجرای تک فریب، باعث پیشروی نیروهای اسلام و کم شدن فشار در شرق دجله و جزایر مجنون گردید، همین ایستگاه است.
این ایستگاه در جریان عملیاتهای کربلای 4 و 5 و 8 و بیتالمقدس 7 هم به عنوان یکی از عقبههای مهم و فعال یگانهای خودی بود. تعداد زیادی از یگانهای عمل کننده در اطراف این ایستگاه استقرار داشتند و ایستگاه بازرسی و کنترل هم در این منطقه دایر شد که تردد نیروها را کنترل میکرد و این پست دژبانی تا پایان جنگ دایر بود.
?
در هفت کیلومتری ایستگاه حسینیه، در جادة شهید شرکت، بیمارستان بزرگ صحرایی امام حسین(ع) قرار دارد که در عملیاتهای کربلای 4 و 5 بیشتر مجروحان به این بیمارستان مجهز منتقل میشدند و پس از مداوا برای ادامه درمان به پشت جبهه منتقل میشدند و همین امر این ایستگاه را بسیار حیاتی و با اهمیت کرده بود.
دشمن همواره با بمباران هوایی این منطقه، بر آن بود که امنیت را از این منطقه سلب کند و پدافندهای مستقر در اطراف این ایستگاه، کمی از فشار دشمن را کم میکرد.
?
بچهها بهش میگفتند محمود سوسول. بچه کُلهرود و ساکن شاهینشهر بود. شب مرحله سوم عملیات کربلای 5 گوشهای از قرارگاه، نزدیک ایستگاه حسینیه، نشسته بود و گریه میکرد. ما کربلای چهار را با آن وضعیت دیده بودیم. رفقایمان پیش چشممان پرپر شده بودند. خیلیها فکر میکردند محمود ترسیده. رفتم سراغش. پرسیدم: چی شده؟ گفت: ولم کن. گفتم: محمود، بچهها میگویند تو ترسیدی. گفت: بگذار هر فکری که میخواهند بکنند. خیلی اصرار کردم که چرا گریه میکند. گفت: داداش محمد، من فردا شب شهید میشوم. ماندهام که چطور به ملاقات حضرت زهرا(س) شرفیاب شوم.
جدی نگرفتم. فردا که رفتیم برای عملیات، توی پنج ضعلی معروف شلمچه، یک بار دیگر دیدمش. آمد با من دست داد و روبوسی کرد. میخواست به خط مقدم برود. گفت: محمد، بعد از بریدگی سمت راست، نزدیک اولین تانک منهدم شده بیا سراغ من.
سه ـ چهار ساعت بعد، یکی از بچهها به من گفت: محمود رفت. گفتم: کجاست؟ دقیقا همان نشانیای را داد که قبل از عملیات به من داده بود. تیر درست توی صورتش خورده بود.
?
عملیات بیت المقدس7 معروف شده بود به «عملیات عطش». بچههایی که عمل کرده بودند، برگشتند به همین موقعیت. بازماندگان، از یک قدمی شهادت برگشته بودند. لبها خشک بود و زبان از تشنگی حرکت نمیکرد. اما به هر کدام جرعهای آب و شربت میدادیم نمیخوردند. همه به یاد رفقایی که تشنه جان داده بودند، فقط گریه میکردند.
?
«قرارگاه عملیاتی جنوب کربلا» در هشت کیلومتری ایستگاه حسینیه قرار دارد که روزی قرار دلهای بیقرار حسین(ع) بود.