سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

فلاح نژاد» فرمانده‏ى گروهان ما بود. براى بچه‏هاى گروهان، مایه‏ى خوشحالى بود که فلاح نژاد فرمانده‏ى آنهاست.

راستش من خیلى دوست داشتم با او هم‏صحبت باشم. حرف‏هایش خیلى برایم دلنشین بود؛ چون در عین حال که ما در شبه جزیره‏ى فاو و در خطرناکترین مناطق آن مستقر بودیم و هیچ کس در آن جا اطمینان نداشت که تا ده دقیقه دیگر زنده است یا شهید، او طورى حرف مى‏زد که انسان تصور مى‏کرد این جا محل تفریح و براى ییلاق آمده است. چهره‏اش طورى آکنده از آرامش بود مثل این که در خانه‏ى خودشان کنار خانواده‏اش به سر مى‏برد. کمترین لطف او نسبت به کسانى که برخورد مى‏کرد پس از سلام، یک تبسم بود. از عادات وى این بود که همیشه اول، نماز مى‏خواند بعد غذا مى‏خورد. اگر غذا مقدارى زودتر از وقت نماز مى‏رسید، مى‏گفت: «اول سجود بعدا وجود». اشک‏هایش در نماز فراوان بود و دعایش بعد از نماز، پراحساس.

وقتى بعد از نماز، مفاتیح به دست مى‏گرفت و با آهنگ دلنواز دعا مى‏خواند، خیلى دلم مى‏خواست کنارش بنشینم و گوش کنم. دیدار او و ذکر خدا برایمان همواره دو پدیده‏ى قرین بود. واقعا دیدارش انسان را به یاد خدا مى‏انداخت و صحبتش نیز روحیه‏بخش رزمندگان بود. گاهى وقت‏ها به دوردست‏ها و آن سوى دشمن چشم مى‏دوخت و خیره مى‏شد و با حسرت نگاه مى‏کرد، زیر لب زمزمه مى‏کرد: السلام علیک یا ابا عبدالله!

 

در صحبت‏هایش عشق به کربلا و شوق دیدار امام حسین علیه‏السلام موج مى‏زد. فلاح نژاد اسم معشوقش امام حسین علیه‏السلام را با شعف آمیخته به حسرت بر زبان جارى مى‏کرد. او مهمانى و مهمان شدن را دوست داشت. آن روز صبحانه به ما نرسیده بود و حسابى گرسنه بودیم. نزدیک ساعت یازده غذا آوردند. فلاح نژاد هم مهمان ما بود. مجبور شد قبل از نماز، نهار را همراه ما صرف کند، بعد از نهار پرسید: «وقت نماز شده؟». یکى از برادران گفت: «پنج دقیقه از وقت اذان گذشته است». با تعجب و حیرت گفت: «پنج دقیقه گذشت؟!». با حالت تأسف و تأثر، سرش را تکان داد و با قیافه‏ى عبوس و گرفته و با صداى خفیف زمزمه کرد: «حیف که پنج دقیقه گذشته است».

شتابان براى وضو حرکت کرد. نزدیک بود که به منبع برسد که ناگهان سفیرى از بالا به طرف زمین سقوط کرد و صداى مهیبى را به اطراف پراکند. پس از فروکش کردن گرد و خاک و دود، فلاح نژاد، را دیدم که به طرف سنگر مى‏آید. خوشحال شدم که او طورى نشده و سالم است؛ زیرا چهره‏اش آرامتر از همیشه و طراوت از گونه‏هایش پیدا بود؛ اما بدون این که حرفى بزند و تعارفى کند، داخل سنگر شد. من هم به دنبال او رفتم، ولى مشاهده کردم دستش را روى قلبش گذاشته و کمى بعد دیدم دهانش پر از خون شد و خون از آن بیرون ریخت. فهمیدم نمى‏تواند حرفى بزند. دیگر برایم معلوم شد چه حادثه‏اى اتفاق افتاده. آرى، ترکش به قلبش اصابت کرده بود. خودش را به طرف روزنامه‏اى که در سنگر افتاده بود کشاند. من هم دویدم تا آمبولانس را حاضر کنم. وقتى برگشتم فلاح نژاد را دیدم که دستش را روى قلبش مى‏گذارد و بر مى‏دارد و روى روزنامه چیزى مى‏نویسد. من بدون این که به نوشته‏اش توجه کنم خواستم زیر بغلش را بگیرم و او را به طرف آمبولانس ببرم. از نوشتن دست برداشت و نگاهى به من انداخت و با شور و شعفى بیشتر از همیشه لبخندى زد؛ اما چه فایده که گونه‏هایش دیگر آن سرخى همیشگى را که به هنگام خوشحالى به خود مى‏گرفت، از دست داده و به زردى گراییده بود. نگذاشت که زیر بغلش را بگیرم، خودش بلند شد با امدادگرها به طرف آمبولانس رفت. بعد از این که فضاى سنگر از صفاى عشق او خالى شد، نگاهم به آن روزنامه افتاد و نوشته‏ى خونینش را خواندم. پس از آن اشک حسرت بر چشمانم حلقه زد. مجددا آن جمله‏ى کوتاه را خواندم. باز سیر نشدم. دوباره و سه باره و چندین باره خواندم باز سیر نشدم. با خون قلبش نوشته بود: «السلام علیک یا ابا عبدالله». به طرف آمبولانس دویدم؛ اما مثل این که فلاح نژاد عجله‏ى زیادى داشت؛ زیرا قبل از حرکت آمبولانس در حالى که گل خنده بر چهره‏اش بود، به دیدار معبود شتافت و چشمان کم فروغش از دیدار این جهان بسته و به دیدار حق گشوده شد.

راوى: على حسن جگینى


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/6/28 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )