سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

 


 

بیاد شهید على پاشایى:

چیزى به موسم حج نمانده بود و موقعى که قرار شده بود رزمندگان نمونه‏ى گردان را براى زیارت خانه خدا ببرند، دیگر دل توى دل نیروهاى منتخب نبود. همه‏شان از خط پدافندى شلمچه راهى شهر و دیارشان شده بودند. اما او انگار نه انگار که خود نیز جزء این طایفه است. مثل دیگران رغبتى براى رفتن نشان نمى‏داد؛ با آن که پیش از این، آتش اشتیاق در نگاه انتظارش زبانه مى‏کشید.

 

هر چه در گوشش مى‏خواندیم: «فلانى! برو وگرنه از قافله عقب مى‏مانى»، توجهى نمى‏کرد و هر بار با لبخندى که حاکى از رضایت باطنى‏اش بود پاسخمان را مى‏داد. گویى پرستوى غریب دلش، چشم انتظار به آشیانه‏ى دیگرى داشت! حال و هوایش با حال و هواى گذشته به کلى تفاوت کرده بود. یک بار که بچه‏ها دوره‏اش کرده بودند و سعى داشتند رضایتش را براى رفتن جلب کنند، به سخن درآمده و گفته بود: «راستش احساس مى‏کنم که من هم رفتنى هستم؛ اما نه به حج!.». و با این حرفش خمارى عجیبى بر جان جمع نشانده بود که خود فرمانده گروهانشان بود و صدرنشین شبستان چشم و دلشان...

خلاصه، چیزى نگذشت که شکوفه‏ى سپید احساسش به سیب سرخ «یقین» مبدل گردید و کارنامه‏ى زرین حیاتش در «شلمچه» به امضاى سرخ خدا مزین شد. او پاسدار شهید «على پاشایى» بود؛ همان که مصداق این شعر شیخ بهایى بود که گفت: «من خانه همى جویم و تو صاحب خانه!»

(ما آن شقایقیم، تقى متقى، مرکز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 67)

راوى: حجةالاسلام کاظم عبدالله زاده


 
نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/6/28 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )