سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

من یکی وقتی سر چند شماره از مجله سوره نامه تندی به سید نوشتم که یعنی من رفتم و راهی خانه شدم. حالم خیلی خراب بود. حسابی شاکی بودم.
پلک که روی هم گذاشتم «بی بی فاطمه» (صلوات الله علیها) را به خواب دیدم و شروع کردم به عرض حال و نالیدن از مجله، که «بی بی» فرمود با بچه‌ من چه کار داری؟ من باز از دست حوزه و سید نالیدم، باز «بی بی» فرمود: با بچه من چه کار داری؟ برای بار سوم که این جمله را از زبان مبارک «بی بی» شنیدم، از خواب پریدم. وحشت سراپای وجودم را فرا گرفته بود و اصلا به خود نبودم تا اینکه نامه ای از سید دریافت کردم. سید نوشته بود: «یوسف جان ! دوستت دارم. هر جا می خواهی بروی، برو! هر کاری که می خواهی بکنی، بکن! ولی بدان برای من پارتی بازی شده و اجدادم هوایم را دارند» دیگر طاقت نیاوردم و راه افتادم به سمت حوزه و عرض کردم سید پیش از رسیدن نامه ات خبر پارتی ات را داشتم و گفتم آنچه را آن شب در خواب دیده بودم.

راوی:یوسفعلی میرشکاک


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 91/4/25 | نظر

یازدهم فروردین ماه سال 1372 حاجی را در اهواز دیدم، حاجی برای ادامه حقیقت جنگ به آنجا آمده بود. به خنده گفت:«تهران دنبالت می گشتم. اهواز گیرت آوردم! خودت را آماده کن، با عکسهایت، برای روایت خرمشهر...
صحبت به درازا کشید.
حاجی گفت:«این تلخی ها همیشه مثل شهادت شیرین است و این طبیعت حیات انسان می‌باشد که با غلبه به رنج‌ها و آرمان‌ها زنده بماند و من هم مظلومیت بسیجیان را غریبانه می‌بینم و خودم نیز در این مظلومیت قرار گرفته‌ام اما زمانی که آقا دوباره موتور روایت فتح را روشن کرد من دوباره جان گرفتم و امید آقا به دل‌ سوخته ها است که در این خانه وجود دارند.
اشک‌های رهبر با اشک‌های بسیجیان مخلوط شد مرتضی بال در بال ملائک پرواز کرد. سرود لاله‌ها دوباره جان گرفت و دوربین من پس از چهار سال با ریختن اشک به کار افتاد.

منبع : کتاب همسفر خورشید


نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 91/4/24 | نظر

تازه جنگ به پایان رسیده بود با اصرار دوستان حاجی برای مراسم حج به مکه رفت. وقتی بازگشت از او پرسیدم :«آقا مرتضی آنجا چطور بود؟» با ناراحتی گفت:«بسیار بد بود، چه خانه خدایی، غربی‌ها پدر‌ ما را در آوردند. کاخ ساخته‌اند، آنجا دیگر خانه خدا نیست. تمام محله بنی‌هاشم را خراب کرده‌اند. کاش نرفته بودم. مدتی بعد دوباره او را عازم حجاز دیدم؛ با خنده گفتم:«حاجی تو که قرار بود دیگر به آنجا نروی؟ نگاهش را به زمین دوخت و پاسخ داد:«نمی‌دانم اما احساس می‌کنم این‌بار باید بروم. وقتی بازگشت. دوباره از اوضاع سفر پرسیدم.
این‌بار هیجان عجیبی داشت.
با خوشحالی گفت:« این دفعه با گروه جانبازان رفته بودم، چنان درسی از آنها گرفتم که ای کاش قبلاً با اینها آشنا شده بودم بارها و بارها گریستم، به خاطر تحول و حماسه‌ای که در اینها می‌دیدم. به یکی از جانبازانی که نابینا بود گفتم:«دوست نداشتی یک بار دیگر دنیا را ببینی؟ حداقل انتظار داشتم بگوید:«چرا یک‌بار دیگر می‌خواستم دنیا را ببینم. اما او پاسخ داد:«نه» پرسیدم:«چطور؟» گفت:«در مورد چیزی که به خدا دادم و معامله کردم نمی‌خواهم فکر بکنم. بدنم می لرزید، فهمیدم که عجب آدم‌هایی در این دنیا زندگی می‌کنند ما کجا، اینها کجا»

منبع : کتاب همسفر خورشید


نویسنده روایت شهید حسن... در جمعه 91/4/23 | نظر

بدون شرح

 

منبع: رزمندگان شمال


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 91/4/22 | نظر

شهید محمد ابراهیم همت

اوایل اسفند ماه سال 63 منطقه طلائیه و جزایر مجنون شاهد عملیاتی است به نام «خیبر»؛ عملیاتی که هدف آن ورود به خاک عراق و گرفتن مناطق مهمی از آن است، از جمله جزایر «مجنون». شهید حاج ابراهیم همت از جمله فرماندهان شهید این عملیات است که به «سردار خیبر» معروف شده است. در ادامه، روایتی کوتاه از عملیات خیبر و شهادت حاج ابراهیم همت می خوانیم که مسئول اطلاعات عملیات او در زمان عملیات، یعنی سردار «سعید قاسمی» بیان می کند: «... در عملیات خیبر قرار بود از چندین محور به جزایر مجنون بزنیم و هم جزایر مجنون شمالی و هم مجنون جنوبی را بگیریم.

لشکر ما به فرماندهی حاج همت (لشکر 27 محمد رسول (ص) باید از مسیر خشکی و همان جاده ای که امروز به یادمان طلائیه می رسد، می آمدند و از سمت شرق مجنون جنوبی به آن می زدند. حاج همت مأموریت داشت که در آن منطقه جاده بزند و به مجنون جنوبی برسد.
مجنون شمالی سقوط می کند. مجنون جنوبی هم تا نرسیده به کانال سوئیب سقوط می کند، حاج همت کارش گره می خورد. از نظر تاکتیکی و از لحاظ هندسه زمین مشکلاتی برایش پیش می آید.
حالا حاج همت همان حاج همتی که فرماندهان گردان هایش یلانی چون؛ زمانی، حاجی پور، امینی و دستواره و ... هستند، کارش گره خورده. حاجی رویش نمی شود به قرارگاه برود و به او بگویند نتوانستی؟! شما که این همه یل در لشکر خود دارید و ادعا دارید بچه های تهران هستید، نتوانستید، پس چه کسی می تواند؟!
مثل آن زمانی که نگاه همه بچه ها وقتی که تشنه بودند به حضرت عباس(ع) بود، نگاه همه به همت و یلان لشکرش بود. حضرت عباس(ع) هم از امام حسین(ع) خواست تا زنده است، بدنش را سوی خیمه ها نبرد.
به حاجی گفتند لشکر را بردارد و برود از داخل مجنون جنوبی راه را باز کند. حاجی هم سوار بر موتور می رفت که گردان ها را جابه جا کند که در همان مسیر با تیر مستقیم تانک سرش از بدن جدا می شود.

عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است

دادن سر نه عجب، داشتن سر عجب است

تن بی سر عجبی نیست رود گر بر خاک

سر سردار ره عشق به پیکر عجب است

منبع:صبح صادق

 


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 91/4/22 | نظر

روزی که به پاکستان رسیدیم سید عجیب دلشاد بود، یک روز به کنار مزار عارف حسینی رفتیم. آقا مرتضی نشست، کنارمزار و برای ساعتی گریه کرد معاون شهید عارف حسینی آنجا بود. با چشمانی شگفت‌زده به او نگریست! با تعجب پرسید:«شما قبلاً ایشان را دیده بودید» سید
مرتضی اشک‌هایش را پاک کرد و از کنار مزار برخاست و گفت:«خیر،‌ من قبلاً ایشان را ندیده بودم»
مرتضی تمام شهدا را می‌شناخت، خون همه آنها در رگ‌های او می‌جوشید. چهره هر شهیدی را که می‌دید می‌گفت:«فکر کنم روزی من او را
دیده‌ام اما همه آنان را مرتضی به چشم یقین دیده بود. شب های سید شب‌های نجوا با شهیدان بود»

منبع : کتاب همسفر خورشید


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 91/4/22 | نظر

روزی که به پاکستان رسیدیم سید عجیب دلشاد بود، یک روز به کنار مزار عارف حسینی رفتیم. آقا مرتضی نشست، کنارمزار و برای ساعتی گریه کرد معاون شهید عارف حسینی آنجا بود. با چشمانی شگفت‌زده به او نگریست! با تعجب پرسید:«شما قبلاً ایشان را دیده بودید» سید
مرتضی اشک‌هایش را پاک کرد و از کنار مزار برخاست و گفت:«خیر،‌ من قبلاً ایشان را ندیده بودم»
مرتضی تمام شهدا را می‌شناخت، خون همه آنها در رگ‌های او می‌جوشید. چهره هر شهیدی را که می‌دید می‌گفت:«فکر کنم روزی من او را
دیده‌ام اما همه آنان را مرتضی به چشم یقین دیده بود. شب های سید شب‌های نجوا با شهیدان بود»

منبع : کتاب همسفر خورشید


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 91/4/22 | نظر

مراسم عید بود مرتضی حال عجیبی داشت،‌ دید و بازدید آن سال برای او جلوه‌ای دیگر داشت. همه ما متوجه تغییر روحیات او شده بودیم.نگران شدم اماسعی کردم کسی از این موضوع مطلع نشود. یک شب همینطور که با هم صحبت می کردیم. گفت:«نمی دانم این روزها چه خوبی کرده‌ام که خدا این حال خوب را به من داده است»

مرتضی ماه‌ها بود که آسمانی شده بود اما عقل زمینی، قدرت درک عشق او را نداشت، عاشقان زمین را تنگنای محبس درد می‌دانند و زمانی که پیک وصال فرا می‌رسد از شادی و شعف در پوست خود نمی‌گنجند و ذکر قلب و روحشان این است که:«مرده اوئیم و بدو زنده‌ایم».

منبع: کتاب همسفر خورشید


نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 91/4/21 | نظر

تا چشم تو به حادثه خندید اى شهید

هفتاد پشت فاجعه لرزید اى شهید

بر پیکرت قیامت خون بود شعله‏ور

معراج سرخ با تو تراوید اى شهید

پیشانیات به مهر صداقت چه آشناست !

هر سجده‏ات تجسم توحید اى شهید

گویى که مات مانده زمین در حضور تو

آتش بزن بر این همه تردید اى شهید!

افسانه بود خواندن اسطوره‏هاى سبز

امروز وصف توست چه جاوید اى شهید!

اینک قلم ز کورى این قلب‏هاى تار

نام تو را ز آینه پرسید اى شهید!

با تو تمام عاطفه‏ها سرخ میشود

لعل تراش خورده‏ى خورشید اى شهید!


نظرات (0)


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 91/4/20 | نظر

سوخت آن سان، که ندیدند تنش راحتى

گرد خاکسترى پیرهنش را، حتى

در دل شعله چنان سوخت ، که انگار ندید

هیچ کس لحظه‏ى افروختنش را، حتى

حیف ازین دشت پر از لاله گذشت و نگذاشت

برگى از شاخ گل نسترنش را، حتى

داشت با نام و نشان فاصله آن حد که نخواست

بر سر دست بینند تنش را، حتى !

داغم از اینکه : نمیخواست که گلپوش کنند

با گل سرخ شقایق ، بدنش را حتى

چه بزرگ است شهیدى که نهد بر دل تیغ

حسرت لحظه‏ى سر باختنش را ، حتى

نتوان گفت که عریان‏تر ازین باید بود

با شهیدى که نپوشد کفنش را، حتى

دل به دریا زد و دریا شد و ، اما نگذاشت

موج هم حس کند آبى شدنش را، حتى!

بود وارسته‏تر از آنکه شود باور پیر

جام، میدید اگر میزدنش را حتى!

دوش میآمد و میخواست فراموش کند

خاطرم ، خاطره‏ى سوختنش را حتى

 


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 91/4/20 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )