سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

سوخت آن سان، که ندیدند تنش راحتى

گرد خاکسترى پیرهنش را، حتى

در دل شعله چنان سوخت ، که انگار ندید

هیچ کس لحظه‏ى افروختنش را، حتى

حیف ازین دشت پر از لاله گذشت و نگذاشت

برگى از شاخ گل نسترنش را، حتى

داشت با نام و نشان فاصله آن حد که نخواست

بر سر دست بینند تنش را، حتى !

داغم از اینکه : نمیخواست که گلپوش کنند

با گل سرخ شقایق ، بدنش را حتى

چه بزرگ است شهیدى که نهد بر دل تیغ

حسرت لحظه‏ى سر باختنش را ، حتى

نتوان گفت که عریان‏تر ازین باید بود

با شهیدى که نپوشد کفنش را، حتى

دل به دریا زد و دریا شد و ، اما نگذاشت

موج هم حس کند آبى شدنش را، حتى!

بود وارسته‏تر از آنکه شود باور پیر

جام، میدید اگر میزدنش را حتى!

دوش میآمد و میخواست فراموش کند

خاطرم ، خاطره‏ى سوختنش را حتى

 


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 91/4/20 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )