مردی غروب کرد وقتی افق شکست
خورشید دیگری جای پدر نشست
او یک امام بود هرچند بی قیام
اویک رسول بود جبریل شاهد است
در آخرین کلام حرفش نماز بود
اوجعفر خداست،پیری که بود و هست
از ترس بشکند دشمن نماز او
این یک نماز نیست تیغی است روی دست
از پای منبرش بستند دست او
قومی عبا به دوش جمعی قلم به دست
آتش چه م یکند با خانه خلیل
کاذب چه می برد از صادق الست
حرف از ثواب شد تشییع آمدند
ای دهر نابکار ای روزگار پست
زیر جنازه اش جمعند عده ای
فامیل بی نماز یا با نماز مست
کاش از ره ثواب جمعی به کربلا
تشییع شاه را بودند پای بست
وقتی افق شکست رأسی طلوع کرد
منبر سنان شد و واعظ بر آن نشست
***محمد سهرابی***
مــــن خراباتىام؛ از من، سخن یار مخواه گنگم، از گنگ پریشان شده، گفتار مخواه
من کــه با کورى ومهجورى خود سرگرمم از چنین کور، تــــــــو بینایى و دیدار مخواه
چشم بیمـــــار تو، بیمــار نموده است مرا غیر هــــــذیان سخنى از من بیمار مخواه
با قلنـــدر منشین، گر که نشستى هرگز حکمت و فلسفـــه و آیـــــه و اخبار مخواه
مستم از باده عشق تو و از مستِ چنین پند مردان جهــــان دیده و هشیار، مخواه
جمهورى اسلامى ما جـــــاوید است دشمن ز حیات خویشتن، نومید است
آن روز که عالم ز ستمگر خالى است ما را و همه ستمکشان را عید اس
بیا به سفری برویم، سفر به سرزمین پروانگان، سفر به سرزمین کبوتران پر کشید4تا به آسمان، به «دوکوهه» معبد سالکان و شب زندهداران و شیرمردان به کنار «اروند» پل سیدالشهداء(ع) همان پلی که در «والفجر هشت» به آسمان متصل بود. به «شلمچه» به آن عرش زمینی، به آن معراج فرزندان نبی(ص)، همان جا که صدها نفر از فرط عطش در محاصرة دشمن علی اکبر گونه پر کشیدند. همان جا که باران گلوله بسیجیانش را تیرباران کربلایی کرد. همان جایی که آهن در مقابل آفتابش طاقت نمیآورد، همان جایی که صحرایی به گستردگی دلهای پاک و بیآلایش فرزندان خمینی دارد. همان فرزندانی که در آن، آن قدر جنگیدند و جنگیدند که دشمن زبون را خارتر از خار کردند و نام خود را همسنگ بالامکان و در ملکوت جای گزیدند و امتداد کربلای حسین(ع) شدند.
همان جایی که لالههایی شکستند و شقایقهایی پرپر شدند. همان جایی که سه راهی شهادت داشت و همه نقد جانشان را با خدا معامله میکردند. سلام بر تو ای شلمچه و سلام بر شهیدانت. سلام بر تو و شهیدانی که تشنگی را شرمنده خود کردید و دست در دست هم دعای وحدت را میخواندید و چون سیمرغ به آسمان پریدید. ای نهری که از فرات در شلمچه به یادگار هستی، ما با تو یاد علمدار عشق ابوالفضل(ع) هستیم و چهرهی غریب او را در آب مینگریم و میگرییم.
به «طلائیه» سری بزنیم. همان جایی که هنوز زنده است. همان جایی که میدانهای مین و سیمهای خاردار و خورشیدیها و تانکهای سوخته هنوز نفس میکشند. طلاییه! ای معدن طلای ناب خداوند! تو در دل خود نگهدار هزاران «یاسمن» هستی. همان جایی هستی که میتوان غبارهای دل را با ارواج شهدایت بزداییم. طلاییه احساس افتخار منی با شهیدان سر فزارت که هنوز بوی معطر آنها بر مشام میرسد و روحهای سرگردان را به خود میکشد.
سلام بر شلمچه و طلائیه، سلام بر جبهه و سلام بر شهیدانشان!
ای پیر خرد طفل دبستان کمالت
ارباب بصیرت همه مبهوت جلالت
دیدار الهی به تماشای جمالت
خلق دو جهان تشنه دریای زلالت
وجهالهی و نیست نه پایان نه زوالت
وصف تو فزون است ز توصیف و ز گفتار
ای گشته صداقت همه جا دور سر تو
روییده گل معرفت از خاک در تو
شب منتظر زمزمههای سحر تو
وحی است سراسر سخن چون گهر تو
عالم چو کف دست به پیش نظر تو
ای چشـم خـدای احـد قــادر دادار
تو ماه و تلامیذ تو دور تو ستاره
گفتار حکیمانهات افزون ز شماره
هر روز... نه! هر لحظه بود بر تو هزاره
علم تو روانبخش کمال است هماره
دو مطلع الانوار تو حمران و زراره
یک جابر حیان تو و آن همه آثار
چون مهر که پیوسته کند جود خود انفاق
چون نور که سر برکشد از سین? آفاق
علم تو عیان است در اوراد و در اوراق
عقل و خرد و علم و فضلیت به تو مشتاق
در علم و ادب مؤمن طاقت همه جا طاق
هارون تو گل داد برون از شرر نار
در کوی تو بر جنت اعلا چه نیاز است؟
با نور تو بر مهر دلآرا چه نیاز است؟
با قطره جود تو به دریا چه نیاز است؟
با خاک تو بر وسعت دنیا چه نیاز است؟
با درس تو بر علم اروپا چه نیاز است؟
ای عبد تو بر لشکر دانش سر و سردار
ای کرسی درس تو تجلای قیامت
آویزه گوش همه تا حشر، کلامت
نوشیده همه کوثر توحید ز جامت
در ملک خدا وحی خداوند، پیامت
بر قلب عدو تیر بلا نطق هشامت
گویی سخن اوست همه تیغ شرربار
جز راه شما راه دگر سوی خدا نیست
در ملک خدا نور به جز نور شما نیست
جز خط شما مشی شما مذهب ما نیست
این است و جز این نیست درست است و خطا نیست
درس تو کم از نهضت شاه شهدا نیست
آن نهضت پاینده از این درس دهد بار
خلقت، نه فقط خالق منان به تو نازد
مؤمن نه، خدا داند ایمان به تو نازد
فضل و ادب و دانش و عرفان به تو نازد
زهرا و علی، احمد و قرآن به تو نازد
والله قسم شاه شهیدان به تو نازد
کز هر سخنت نهضت دیگر شده تکرار
تنها نه فقط زهر شرربار، تو را کشت
هر لحظه غمی آمد و صدبار تو را کشت
بیداد عدو نیمه شب تار تو را کشت
گه یاد فشار در و دیوار تو را کشت
بیش از همه منصور ستمکار تو را کشت
هر روز از او شد به تن و جان تو آزار
گه برد سوی قتلگهت پای پیاده
گه لب به جسارت به حضور تو گشاده
گه کرد ز بیداد، به قتل تو اراده
با هر سخنش بر جگرت زخم نهاده
او بر روی تخت و تو سر پای ستاده
حرمت نگرفت از تو و از احمد مختار
ای ماه فلک شمع شب تار بقیعت
صد قافله دل آمده زوار بقیعت
مرغ دل من گشته گرفتار بقیعت
هرچند که ویران شده آثار بقیعت
باشد که شبی در پی دیدار بقیعت
«میثم» ز ره دور نهد چهره به دیوار
***استاد سازگار***
صف بیــــــارایید رنــــــــدان، رهبر دل آمده جـــان براى دیـدنش، منزل به منزل آمده
بلبل از شوق لقـــایش، پر زنان بر شاخ گل گل ز هجــر روى ماهش، پاى در گِل آمده
"طور سینــا" را بگو: ایّام "صَعْق" آخر رسید مــــوسى حق، در پـى فرعون باطل آمده
بانگ زن، بـــــر جمع خفّاشان پست کوردل از وراى کـــوهساران، شمس کامل آمده
بـــازگو اهریمنان را، فصل عشرت بار بست زندگــــى بر کـــــامتان زهـــر هلاهِل آمده
دلبـــر مشکل گشـــــا، از بام چـــرخ چارمین با دم عیســــى، بـــراى حل مشکل آمده
غم مخور اى غرق دریاى مصیبت، غم مخور در نجــــاتت نوح کشتیبان به ساحل آمده
فاطى تو و ره به کوى دلبر؟ هیهات! نظّاره گرىِّ روى دلبــــــر؟ هیهات!
این راه، رهى نیست که پیمایى تو جبریل در آن فکنده شهپر، هیهات!
بچهها بیغیرت شدیم. فقط همین!
خندهدار است! مگه نه؟ بله، بله خنده داره بخندید که براتون بهتر از خنده که چیزی نیست! بخندید و خوش باشید بیخیال عالم، بیخیال همه! کی به کیه! فقط خودم عشق است. خودم و دستها و پاها و سر و دهن و چشم و گوش و... کی به کیه! الان اگه خوش گذشت که گذشت بعدش رو بیخیال! بابا ولمون کن! اصلاً ما اومدیم توی این دنیا که حال کنیم و عشق کنیم دیگه! تا هستیم حال کنیم بعدش رو بازم بیخیال! تازه حتی یک لحظه از فرصت نباید از دست داد. فقط باید حال کرد! خودمُ عشق است. شما هم ما رو با این حرفاتون گرفتید ها! بس دیگه وقت این حرفها تموم شده! وقتش گذشته! اینا حرفهای قدیمیاس! این حرفها کهنه شده! اینقدر هم تو گوشمون از این چیزا نخونید! همین! فقط برو حالش رو ببر!
- بخندید! بقول خودتون برید حال کنید! فعلاً که روزگار بر وفق مراد شماست. اما وقتی از حال کردن خسته شدید یه مقدار اون طرفتر رو هم نگاه کنید! به خدا خبرهایی بود توی این عالم. همین چند سال پیشها یه آدمایی همین شهرها بودن که با همهمون فرق میکردند. هنوز بعضیها میشناسنشون! برید از اونا بپرسید. اصلاً شهرهامون یه جور دیگه بود با این آدمها! اونها هم حال میکردن، اونها هم عشق میکردند اما هزار بار بهتر از من و تو! آدمهایی بودن از جنس باران، ساده و صمیمی و بیتکلف، مهربون و راحت، به قول رفقاشون خاکی بودند. آدمهایی بودن از جنس نیاز! از جنس راز! بهتر و سادهتر بگم آدمهایی بودن از جنس خدا!
از جنس خدا! عجب حرفیهها! مگه میشه؟... اما شد دیگه! بیایید بریم سراغشون شاید ما هم خاکی بشیم! شاید ما هم خدایی بشیم! بیایید بریم با خدا حال کنیم و عشق بازی!
مـــــا نــــدانیم که دلبستــــه اوییم، همه مست و سرگشته آن روى نکــــوییم، همه
فـــــارغ از هر دو جهانیم و ندانیم کـــه ما در پــــى غمــــــــزه او بادیـــه پوییــم، همه
ســــاکنان در میخـــــانه عشقیم، مـــدام از ازل، مست از آن طــــرفه سبوییم، همه
هر چه بوییم ز گلزار گلستـــان وى است عطـــر یـــــار است که بوییده و بوییم، همه
جــــز رخ یـــــار، جمالــــى و جمیلى نبود در غم اوست که در گفت و مگوییم، همه
خود ندانیم که سرگشته و حیران همگى پــــى آنیم کــــه خـود روى به روییم، همه
با رنگهای سبز و سفید و سرخ پر از ستاره و شکوفه از انتهای نور نور میآیند، میآیند و شانههای شهر بر تابوتهای متبرکشان بوسه عاشقی میزند و نور را میبوید و مگر نه این است که:
جسمشان بوی خمینی میدهد بوی گلهای حسینی میدهد
هر گلی از کربلا بوییدنی است استخوانهای شما بوسیدنی است
تابوت هائی پر از عشق ، خوش آمدید.