سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

بچه‌ها بی‌غیرت شدیم. فقط همین!
خنده‌دار است! مگه نه؟ بله، بله خنده داره بخندید که براتون بهتر از خنده که چیزی نیست! بخندید و خوش باشید بی‌خیال عالم، بی‌خیال همه! کی به کیه! فقط خودم عشق است. خودم و دست‌ها و پاها و سر و دهن و چشم و گوش و... کی به کیه! الان اگه خوش گذشت که گذشت بعدش رو بی‌خیال! بابا ولمون کن! اصلاً ما اومدیم توی این دنیا که حال کنیم و عشق کنیم دیگه! تا هستیم حال کنیم بعدش رو بازم بی‌خیال! تازه حتی یک لحظه از فرصت نباید از دست داد. فقط باید حال کرد! خودمُ عشق است. شما هم ما رو با این حرفاتون گرفتید ها! بس دیگه وقت این حرفها تموم شده! وقتش گذشته! اینا حرفهای قدیمیاس! این حرفها کهنه شده! اینقدر هم تو گوشمون از این چیزا نخونید! همین! فقط برو حالش رو ببر!
-    بخندید! بقول خودتون برید حال کنید! فعلاً که روزگار بر وفق مراد شماست. اما وقتی از حال کردن خسته شدید یه مقدار اون طرفتر رو هم نگاه کنید! به خدا خبرهایی بود توی این عالم. همین چند سال پیش‌ها یه آدمایی همین شهرها بودن که با همه‌مون فرق می‌‌‌کردند. هنوز بعضی‌ها می‌‌‌شناسنشون! برید از اونا بپرسید. اصلاً شهرهامون یه جور دیگه بود با این آدمها! اونها هم حال می‌‌‌کردن، اونها هم عشق می‌‌‌کردند اما هزار بار بهتر از من و تو! آدمهایی بودن از جنس باران، ساده و صمیمی و بی‌تکلف، مهربون و راحت، به قول رفقاشون خاکی بودند. آدمهایی بودن از جنس نیاز! از جنس راز! بهتر و ساده‌تر بگم آدمهایی بودن از جنس خدا!
از جنس خدا! عجب حرفیه‌ها! مگه می‌‌‌شه؟... اما شد دیگه! بیایید بریم سراغشون شاید ما هم خاکی بشیم! شاید ما هم خدایی بشیم! بیایید بریم با خدا حال کنیم و عشق بازی!


نویسنده روایت شهید حسن... در جمعه 90/7/29 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )