هشیارى من بگیر و مستم بنما سر مست ز بـــــــاده الستم بنما
بر نیستیم فزون کن، از راه کَرم در دیده خود هر آنچه هستم، بنما
در غم عشقت فتــــــادم، کاشکى درمان نبــــودى من سر و سامان نجویم، کاشکى سامان نبودى
زاده اسمـــــــــــاء را با جَنّةُ الْمَأوى چـــه کــــارى؟ در چــــمِ فردوس مى ماندم، اگر شیطان نبودى
از مَلَک پـــــرواز ـکن و ز ملک هستى، رخت بر بند نیست آدمزاده آنکس کــــز مَلَک پـــــــرّان نبودى
یــــــوسفا، از چـــــــــاه بیرون آى تا شاهى نمایى گرچه از این چــــــاه بیرون آمـــدن، آسان نبودى
ساغرى از دست ساقى گیر و دل بر کن ز هستى بر شـــــــود از قید هستى آنکه فکر جان نبودى
عـــــــاشقم، عاشق که درد عشق را جز او نداند غــــرق بحــر عشقم و چون نوح پشتیبان نبودى
حکایتی است عجیب بین ما و شهدا! حکایتی غریب! ما قبرستان نشنیان عادات سخیف و روزمرهگیها را کی راهی به عرشنشینان الهی و آنهایی که در کرانهی ازلی و ابدی وجود برنشستهاند و قهقهه زنان مستانه ابدیت و شادی کنان وصل دوست (عندربهم یرزقون) هستند، راهی هست؟
ما کجا و شهدا کجا؟! آنها اهل تکلیف و وظیفه بودند و ما...! آنها اهل الله بودند و ما...! آنها عبدالله بودند و ما...! آنها کوچه پس کوچههای قرآن و نهجالبلاغه و صحیفه سجادیه و ادعیه را بهتر از کوچههای شهر میشناختند و ما...! آنها راههای آسمان را بهتر از راههای زمینی میدانستند و ما...! آنها چشمشان چشم خدا، گوششان گوش خدا، دستشان دست خدا، پایشان پای خدا، قلبشان قلب خدا شده بود و ما...! بیائیم طبق سفارش پیامبر اکرم(ص) به حضرت علی(ع) در این زمان خود را با شهدا به آسمان، به خدا پیوند بزنیم. آنجا که میفرمایند: 1- وقتی دیدی مردم مشغول انجام فضایل و مستحبات هستند، تو بکوش واجبات را به خوبی انجام دهی. 2- وقتی دیدی مردم مشغول کارهای دنیایی هستند، تو مشغول کارهای آخرت باش. 3- وقتی دیدی مردم سرگرم عیبجویی دیگران هستند تو در جستجوی عیبهای خود و دفع آن باش. 4- وقتی دیدی مردم به زینت و آرامش دنیای خود مشغول هستند، تو مشغول زینت آخرت باش. 5- وقتی دیدی مردم مشغول زیاد کردن عمل هستند، تو مشغول خوب کردن عمل باش. 6- هر گاه دیدی مردم به این و آن متوسل میشوند، تو به خدا متوسل شو.
اى پیـــرطـــــــــریق، دستگیرى فرما! طفلیم در این طریق پیرى فرما
فرسوده شدیم و ره به جایى نرسید یارا، تو درین راه امیرى فــــرما!
غــمى خواهم که غمخوارم تـو باشى دلــــــى خواهم، دل آزارم تو باشى
جهــــــــان را یک جـــوى ارزش نباشد اگر یــــــــــــارم، اگر یارم تو باشى
ببــوسم چــــوبـــه دارم به شـــــــادى اگر در پـــــــــــاى آن دارم تو باشى
به بیمـــــارى، دهــــم جان و سر خود اگر یار پـــــرستارم تـــــــــو باشى
شــــوم، اى دوست! پرچمدار هستى در آن روزى که ســـردارم تو باشى
رسد جــــانم به فـــوق "قاب قوسین" که خورشید شب تــــارم تو باشى
کِشم بــــــار امـــــــــانت، با دلى زار امـــــانتـــــدار اســــرارم تو باشى
اى دوست، ببین حال دل زار مرا ویـن جانِ بلا دیده بیمار مرا
تا کى درِ وصلِ خود به رویم بندى؟ جانا، مپسند دیگر آزار مرا
سالهاست که با همین کلمات دلخوش کردهام و با این دو کلمه زندگی میکنم. پسرت هم که هر چه میگوید از بابا بگو همین دو کلمه توی گوشم زنگ میزند: خانم فاطمه خانم...
باشه آقا جواد، دست دختر مردم را میگیری و به خانه میبری و فردایش پابهپا میشوی که: بچهها دارند میروند، من هم باید بروم. تکلیف است، امام میخواهد، جبهه خالی است، عملیات نزدیک است.
برو، کسی که جلویت را نگرفته، برو، همسر یک روزهات آنقدر فهمش میرسد که خودش از زیر قرآن ردت کند و یک جعبه از شیرینیهای عروسی را به دستت بدهد و کاسه آبی هدیه قدمهایت. ما که قبلاً صحبت کرده بودیم. گفته بودی که حرف امام نباید زمین بماند، جبهه نباید خالی شود.
یادت که نرفته؟!
در همان یک شبی که تو داماد بودی و دختر مردم عروس، رو به من کردی و گفتی: بیا از خدا تشکر کنیم. و مگر سر از سجده برمیداشتی؟ آنقدر سر به مهر ماندی که با اشکهای غریبانه و عاشقانه ات سجاده را نمناک کردی!
یادت که نرفته!؟ خجالت را کنار گذاشتم و با شانه کوچکت موهایت را شانه کردم. خندههای نمکین داشتم و تو سر به مهر میگریستی. آخر آقا پسر دامادی گفتهاند، عروسی گفتهاند. سرت را که بالا آوردی از تبسم واماندم. چشمهای تو قرمز بود و صورتت خیس از اشک. آن شب همه چیز را فهمیدم. تو خدا را از همه بیشتر دوست داشتی و مرا هم به خاطر خدا.
رفتی و من تنها ماندم با پسرت! رفتی با اشکهای آن شبت و صدای لطیفت که گفتی: خانم، فاطمه خانم...
پـــــریشانحالــــــى و درماندگىّ ما نمــىدانى خطا کارى ما را فاش بى پروا نمىدانى
به مستى، کـــاروان عاشقان رفتند از این منزل برون رفتند از "لا "جانب "الّا"، نمىدانى
تهـــىدستى و ظالــــم پیشگــىّ ما نمىبینى سبکبارى عاشق پیشه والا، نمىدانى
بــــــرون رفتند از خــــود تــــا که دریابند دلبر را تو در کنج قفس منزلگه عنقا نمىدانى
زجــا برخیز و بشکن این قفس، بگشاى غلها را تو منزلگـــــاه آدم را ورأ "لا" نمــــىدانى
نبــــردى حاصلــى از عمر، جز دعواى بىحاصل تو گویى آدمیّت را جز این دعوا نمىدانى
میآیی سبز، میآیی سپید، میآیی سرخ. بر شانههای دریا میآیی. میآیی و دل منتظرم پشت پنجره، پشت پیراهن سیاه بیقراری. میآیی تا چشم انتظاریم تمام شود. میآیی تا حضور، تا پیش پای اشکهایم، تا حس ناتمام دستهای منتظرم. میآیی و شهر دریا میشود. دریایی از دستهای تنهایی، دریایی از چشمهای خیس.
حالا در آمدنت نمیدانم بخندم یا بگریم. من غرق آمدنت میشوم و به یاد میآورم که چگونه شب از حضورت میشکافت. که عشق چگونه در نمازت خیس شرم میشد. که آسمان چگونه در چشمهایت صبر میکرد تا دروازة شهادت رو به باغ ملکوت باز شود.
حالا که از غربت خاک برگشتهای بوسه هم بر مزار تو کم است، گریه هم. تنها شهادت میداند که شهید یعنی چه؟
تنها آسمان صدای پرواز تو را میفهمد. ما خاکیان، در این آمدن و آن سفر جاودان فقط بیقرار و شرمساریم.
حالا که با هیبتی از ایثار و عشق آمدهای، قدم نه بر خاک که بر چشم ما بگذار.
رواق منظر چشم من آشیانة توست کرم نما و فرود آ که خانه، خانهی توست
چشم تو و خورشید جهانتاب کجا؟ یاد رخ دلــــــــدار و دل خواب کجا؟
با این تن خاکى، ملکوتى نشوى اى دوست تراب و ربّ الاَرباب کجا؟