سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

تصور کن سال هاست نه کامی داری و نه بامی . بعد همه از دور حسرتتو بخورن و آرزوتو بکنن و بخاطرت آه بکشن 

 تو تو دنیای ذهنت همه افسوس و درد باشی و همه از دور حسرت خوشیاتو بخورن . و تو در عالمی پر از بی میلی و بی رغبتی غرق باشی و همه با عینک خودشون درباره دنیا و اخرتت قضاوت کنن و تو درد بکشی و همه ..... ای بابا

تازه این یه بعدشه . بعد دیگش اینه که تو لنگان لنگان فریاد حسرت یار بکشی و همه تو رو تو عرش ببینن . تو ارزوی مرگ از شرم کنی و همه تو رو شفیع ببینن و تو ارزوی بوی یار کنی و همه تو رو همدم یار ببینن و پیام رسان دلدار

هر چی فک کردم ببینم همه این قصه تو یه خط چه جوری جمع میشه به نتیجه ای غیر از آش نخورده و دهن سوخته نرسیدم که اصلا نمی چسبه

تا خدا بدلم این بیت سعدی رو انداخت . کووووولاکه . نه تو رو خدا روش خیلی عمیق بشو

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم

گرگ دهن آلوده، یوسف ندریده


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/3/23 | نظر

 

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه.

در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم.

 چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم.

هر روز صبح زیارت عاشورا مى خوندیم و کار را شروع مى کردیم.

گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. 

مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود داره.

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خوند

 توسلى پیدا کرد به امام رضا(علیه السلام).

شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او.

 مى خوند و همه زار زار گریه مى کردیم.

 در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگردونه

 ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمون فقط باز گردان این شهدا

به آغوش خانواده هاشون است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر.

 دیگه داشتیم ناامید مى شدیم.

خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شه.

آخرین بیل ها که تو زمین فرو رفت

 تکه اى لباس توجهمون رو جلب کرد.

 همه سراسیمه خود را به اونجا رسوندیم .

با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم.

روزى اى بود که اون روز نصیبمون شده بود.

شهیدى آروم خفته به خاک.

یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم

 تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم

 در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یه آینه کوچیک

 که پشت اون تصویرى نقاشى از تمثال

 امام رضا(علیه السلام) نقش بسته به چشم مى خوره .

از اون آینه هایى که تو مشهد، اطراف حرم مطهر مى فروشن .

 گریه مون دراومد .

 همه اشک مى ریختن .

جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که

 از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است.

شور و حال عجیبى به بچه ها حکم فرما شد.

 ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردن

 بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را بفهمن .

 مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشه، گفت:

 

 «پسر من علاقه و ارادت خاصى به

              حضرت امام رضا(علیه السلام) داشت...»


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/3/23 | نظر

                                                                                                                                                                                         

 

 

هنگامی که سردار متوسلیان ماموریت یافت تیپ محمدرسول الله(ص) را تشکیل دهد، او همراه سایر برادران به سمت جبهه های جنشهید دستوارهوب عزیمت کرد و در آنجا به علت مهارت در جذب نیرو مامور تشکیل واحد پرسنلی تیپ گردید.
ایشان با میل باطنی که به گردانها رزمی داشت، روحیه اطاعت پذیری اش باعث شد تا بدون هیچگونه ابهامی مسئولیت محوله را قبول کند، اما از فرماندهان تقاضا کرد که مجاز به شرکت در عملیات باشد.
بنابراین در روزهای عملیات، سلاح به دست در کنار فرماندهان گردان وارد عمل می شد.
شهید دستواره به همراه سرداران لشکر محمدرسول الله(ص) برای یاری رساندن به مردم مسلمان و ستمدیده لبنان و شرکت در نبردهای پرحماسه رمضان و مسلم بن عقیل به فرماندهی تیپ سوم ابوذر منصوب گردید و تا زمان عملیات خیبر در همین مسئولیت به خدمت صادقانه مشغول بود

 


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/3/23 | نظر

امام جواد(ع)

 طوبای تو میان دلم قد کشیده است
بین من و خیال خودم سد کشیده است

احساس می کنم به تو نزدیک می شوم
جذر مرا نگاه تو مد کشیده است

این جذبه طلایی بالا نشین تو
بال مرا حوالی گنبد کشیده است

دست خدای عز و جل روی قلب ما
این بار سوم است محمد کشیده است

نوری رئوف در حرمت موج می زند
الطاف کاظمین به مشهد کشیده است

بخشنده تو ،خدای کرم تو ، جواد تو
ابن الرضا تو ، حضرت باب المراد تو

بگذار خاک پای تو نقاشی ام کنند
سجاده ی دعای تو نقاشی ام کنند

بگذار بر کنار قدم های هر شبت
با رشته عبای تو نقاشی ام کنند

بال و پرم بده که شبیه کبوتری
امروز در هوای تو نقاشی ام کنند

بگذار از زمان ازل تا همیشه ها
آقای من برای تو نقاشی ام کنند

وقتی میان خانه دعا پخش میکنی
مسکین ترین گدای تو نقاشی ام کنند

بخشنده تو ، خدای کرم تو ، جواد تو
ابن الرضا تو ، حضرت باب المراد تو

ای بالش تو دست امام رئوف ما
ای  سایه بان روی تو بال فرشته ها

تا آمدی امام رضا گریه اش گرفت
ای مستجاب چله سجاده دعا

تا یک تبسمی نکنی پا نمی شود
خورشید از مقابل گهواره شما

اینگونه بی نقاب نظر می خوری عزیز
اینقدر در مقابل آیینه ها نیا

آقا قرار ما سر میدان کاظمین
ای اولین زیارت ما بعد کربلا

بخشنده تو ، خدای کرم تو ، جواد تو
ابن الرضا تو ، حضرت باب المراد تو

هر صبح چهارشنبه مقیم تو می شوم
از زائران صبح نسیم تو می شوم

روزی اگر به طور مرا راهیم کنند
سوگند میخورم که کلیم تو می شوم

وقتی که از محله ما میکنی عبور
کوچه نشین دست کریم تو می شوم

بر پشت بام گنبد زرد و طلائیت
مثل کبوتران حریم تو می شوم

کم کم در ابتدای خیابان کاظمین
دارم همان گدای قدیم تو می شوم

بخشنده تو ،خدای کرم تو ، جواد تو
ابن الرضا تو ، حضرت باب المراد تو
***علی اکبر لطیفیان***

بر آن شدیم باز که دلبر بیاوریم
در آسمان ستاره دیگر بیاوریم

باید دوباره نخل ولا را ثمر دهیم
یعنی به باغ عشق صنوبر بیاوریم

خورشید روی دیکری از نسل یاسها
مهتابی از تبار بیمبر بیاوریم

ای جبرئیل مژده بده بر رضایمان
باید برای پر زدنش پر بیاوریم

تا چشمهای ابتریان کورتر شود
باید دوباره سوره کوثر بیاوریم

این طفل باب رحمت و باب مراد ماست
از اهل بیت ماست همانا جواد ماست


دستان ابرهاسبد گاهواره اش
پر میکشند حور و ملک با اشاره اش

دنیا ترانه خوان قدومش غزل غزل
جنت قصیده ایست ز یک استعاره اش

از عرش تا زمین همه صف بسته منتظر
دل بیقرار مانده به شوق نظاره اش

در لابلای بال سپید فرشتگان
خورشید دیگریست رخ ماهپاره اش

غرق ستاره میکند آغوش عشق را
وقتی رسیده با قدم پر ستاره اش

با خنده اش گل از گل بابا شکفته است
بر روی دست مادرش آرام خفته است


وقتی که آمدی تو،باران نزول کرد
از فرط شوق بر تنمان جان نزول کرد

جبریل بهر تهنیت از نزد کردگار
همراه خیل حوری و قلمان نزول کرد

گویا دوباره مثل تمام کریمها
کاملترین کرامت انسان نزول کرد

در لیله های قدر خدا دفعه نهم
قرآن دوباره بر روی قرآن نزول کرد

ای یوسف رضا که به بازار حسن تو
نرخ فروش یوسف کنعان نزول کرد

ای آسمان جود بباران کرامتت
در خرمن وجود بباران کرامتت


تو کوثر آمدی و ز کوثر چکیده ای
در ظلمت همیشه دنیا سپیده ای

تو اولین ولی خدایی که اینچنین
در سن کودکی به امامت رسیده ای

مأمون و پور اکثم ، نزد تو عاجزند
با تیغ علم گردنشان را بریده ای

تو آن نسیم سبز در اوج طراوتی
که در کویر مرده دلها وزیده ای

ما در مسیر پرتو باب المرادیت
تو در جوار جد خودت آرمیده ای

مرده است هر کسی نرود زیر دین تو
جانهای ما فدای تو و کاظمین تو

پروردگارمان که تورا آفریده است
ما را اسیر دست شما آفریده است

قبل از ازل که وصله جود شما شدیم
مارا به خاطر تو گدا آفریده است

یعنی به جز شما به کسی رو نمیزنیم
وقتی جواد ابن رضا آفریده است

یعنی تویی که نقطه عطف کرامتی
خالق برای جود خدا آفریده است

با هدیه اش برای امام رئوفمان
بابی برای حاجت ما آفریده است

با نام تو هر آینه دلشاد میشود
هر کس دخیل بنجره فولاد میشود
***
محمد علی بیابانی***


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/3/23 | نظر

 

شهید علمدار  سیّد همیشه « یا زهرا(س) » می گفت. البته عنایاتی هم نصیب ما می شد. مثلاً دو سه بار اتفاق افتاد که بی پول شدیم. آنچنان توان مالی نداشتیم. یکبار می خواستم دانشگاه بروم اما کرایه نداشتم. 5 تا یک تومانی بیشتر توی جیبم نبود. توی جیب ایشان هم پول نبود. وقتی به اتاق دیگر رفتم دیدم اسکناسهای هزاری زیر طاقچه مان است. تعجب کردم، گفتم: آقا ما که یک 5 تومانی هم نداشتیم این هزاریها از کجا آمد. گفت: این لطف آقا امام زمان (عج) است. تا من زنده هستم به کسی نگو      


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/3/23 | نظر

 

به رخت‌خوا‌ب‌ها تکیه داده بود. دستش را روی زانوش که توی سینه‌اش کشیده بود،‌ دراز کرده بود و دانه‌های تسبیحش تند تند روی هم می‌افتاد. منتظر ماشین بود؛‌ دیر کرده بود.مهدی دور و برش می‌پلکید. همیشه با ابراهیم غریبی می‌کرد،‌ ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً‌ محل نمی‌گذاشت. همیشه وقتی می‌آمد مثل پروانه دور ما می‌چرخید،‌ ولی این‌بار انگار آمده بود که برود. خودش می‌گفت «روزی که من مسئله‌ی محبت شما را با خودم حل کنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.»

عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بی‌عاطفه‌ای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»

صورتش را برگردانده بود و تکان نمی‌خورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،‌با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند و همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپل‌تر می‌شی. فکر نمی‌کنی مادرت چه‌طور می‌خواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.چند دقیقه‌ای می‌شد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ‌کوبم کرد. نمی‌خواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون‌قدر نماز می‌خونم و دعا می‌کنم که دوباره برگردی.»  


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/3/22 | نظر

به رخت‌خوا‌ب‌ها تکیه داده بود. دستش را روی زانوش که توی سینه‌اش کشیده بود،‌ دراز کرده بود و دانه‌های تسبیحش تند تند روی هم می‌افتاد. منتظر ماشین بود؛‌ دیر کرده بود.مهدی دور و برش می‌پلکید. همیشه با ابراهیم غریبی می‌کرد،‌ ولی آن روز بازیش گرفته بود. ابراهیم هم اصلاً‌ محل نمی‌گذاشت. همیشه وقتی می‌آمد مثل پروانه دور ما می‌چرخید،‌ ولی این‌بار انگار آمده بود که برود. خودش می‌گفت «روزی که من مسئله‌ی محبت شما را با خودم حل کنم،‌ آن روز،‌ روز رفتن من است.»

عصبانی شدم و گفتم «تو خیلی بی‌عاطفه‌ای. از دیشب تا حالا معلوم نیست چته.»

صورتش را برگردانده بود و تکان نمی‌خورد. برگشتم توی صورتش. از اشک خیس شده بود.بندهای پوتینش را یک هوا گشادتر از پاش بود،‌با حوصله بست. مهدی را روی دستش نشاند و همین‌طور که از پله‌ها پایین می‌رفتیم گفت «بابایی! تو روز به روز داری تپل‌تر می‌شی. فکر نمی‌کنی مادرت چه‌طور می‌خواد بزرگت کنه؟» و سفت بوسیدش.چند دقیقه‌ای می‌شد که رفته بود. ولی هنوز ماشین راه نیافتاده بود. دویدم طرف در که صدای ماشین سر جا میخ‌کوبم کرد. نمی‌خواستم باور کنم. بغضم را قورت دادم و توی دلم داد زدم «اون‌قدر نماز می‌خونم و دعا می‌کنم که دوباره برگردی.»   

 


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/3/22 | نظر

نسیمی از سر زلفت بهار دنیا شد
تو آمدی و امیدی به عشق پیدا شد

تو آمدی و خبر آمد از سرادق عرش
زمین برای همیشه پر از مسیحا شد

درست مثل زمان تولد زهرا
مدینه مثل زمین های مکه زیبا شد

هزار حظ منزه به دیده اش آمد
همین که چشم ستاره به روی تو وا شد

و آسمان اگر امروز این همه بالاست
به پای قامت طوبایی شما پا شد

صدای پای کریمانه تو می آید
دلم به پشت در خانه تو می آید

تو نور عشقی و حق آفتابتان کرده است
دعای سبزی و حق مستجابتان کرده است

میان خیل هزاران  هزار بخشنده
برای جود خودش انتخابتان کرده است

هزار و چهار صد سال می شود که خدا
مرا پیاله به دست شرابتان کرده است

تو را سرشته و ادغام کرده با قرآن
تو را نوشته و حالا کتابتان کرده است

قسم به کعبه برای شفاعت فرداست
اگر جواد الائمه خطابتان کرده است

خدا سرشته تو را تا که مثل نور کند
کریمی اش به کریمی تو ظهور کنتد


مسیح سبز نفس های تو حیاتم داد
شعاع نور ضریحت به جاده ام افتاد

برای آنکه خدا حاجت مرا بدهد
مرا نوشت و مرید  تو را نوشت مراد

به روی صفحه پیشانی ام ملائک تو
نوشته اند سگ خانه امام جواد

چگونه لطف نداری به این اسیری که
غلام حلقه به گوش تو بوده مادر زاد

صدای اول عشق و صدای آخر عشق
تمام عشقی و ای عشق خانه ات آباد

رسیده است به روی مهت سلام رضا
علی اکبر در خانه امام رضا


تو آمدی پی اکرام و هم نشینیمان
جواب عاطفه باشی به مستکینیمان

تو آمدی  ز طبق های آسمان پایین
و کردی از پی چشمانتان زمینیمان

چگونه دست توسل نیاوریم آقا
تو آمدی که همیشه گدا ببینیمان

توی تو ماحصل چله توسل ها
تویی شراب طهورای اربعینیمان

تویی که حق خدایی به گردنم داری
تو آفریده شدی تا بیافرینیمان

تو را جواد و مرا آفریده ات کردند
قتیل آن دو کمان کشیده ات کردند

نگاه بی مثلت از تبار خورشید است
ضریح چشم قشنگت مدار خورشید است

کواکب از جریان تو نور می گیرند
طلوع نور شما تا دیار خورشید است

تو انعکاس جمال امام خورشیدی
شبیه آینه ای که کنار خورشید است

همین که سردی مان رفت و فصل گرما شد
به گوش خویش سرودم که کار خورشید است
...
قسم به حرمت خاک زمین کرب و بلا
به ان دیار که مهپاره بار خورشید است

جواب کودک خورشید سر بریدن نیست
جواب نور گلوی سحر بریدن نیست
***علی اکبر لطیفیان***


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/3/22 | نظر

عصر، عصر غربت لاله هاست , اینجا کسی دیگه از شهدا نمیگه

از آنان که تلاطمی هستن .

آی شهدا در این دنیای سرد و سکوت ما بعد شما هیچ نکردیم ؛


چفیه هاتون را به دست فراموشی سپردیم و وصیت نامه هاتون را نخوانده رها کردیم ؛

 

پلاکهاتون را که تا دیروز نشانی از شما بود امروز گمنام مونده.

کسی دیگه به سراغ سربندهاتون نمی ره

 و دیگه کسی نیست که در وصف گلهای لاله شاعرانه ترین احساسش رابگه

و بگه:چرا آلاله آنقدر سرخ است؟

چرا کسی نپرسید مزار باکری کجاست؟

و چرا شهید محمدرضا در قبر خندید؟

چرا وقتی که گفتیم:

یک گردان که همگی سربند یا حسین (ع ) بسته بودن شهید شدن کسی تعجب نکرد؟

 چرا وقتی گفتن :

 تنی معبر عبور دیگران از میدان مین شد شونه ای نلرزید؟

چرا هیچ کس نپرسید:

به کدامین گناه هفتاد پاسدار را در شهر پاوه سربریدن؟

وقتی که گفتیم بعد از پونزده سال پیکر شهیدی را سالم از زیر خاک بیرون آوردن کسی تعجب نکرد؛

چرا کسی از حقوق اون کودکی که در حلبچه شیمیائی شد دفاع نکرد؟

 چرا نمی دونیم شیمیائی چیست و زخم شیمیایی چقدر دردناکه؟

شاید ما نیز از تاولهای دستهاشون نمی ترسیم که روزی بترکد و ما نیز شیمیائی شیم؛

شاید اگر رنج اونها را می دیدیم درک می کردیم که چطور میشه یک عمر با درد زیست

 نمیدونم که چرا کسی نپرسید چگونه خدا خرمشهر را آزاد کرد ؟؟؟!!!!!

 ای شهیدان ما بعد شما هیچ نکردیم.

آن ندای یا حسین (ع ) که ما را به کربلا نزدیک و نزدیکتر می کرد دیگر بگوش نمی رسه.

یادتون هست که گفتید سرخی خونمون را به سیاهی چادرتون به امانت می دهیم.

ما امانت دار خوبی نبودیم و خونتون را فرش راه رهگذران کردیم.

یادتان هست هنگامی که گفتید :

رفتیم تا آسمانی شویم و شما بمانید و بگوئید که بر یاران خمینی (ره ) چه گذشت.

رفتید ولی یادمان رفت که حتی یادمانتان را در یک هفته برگزار کنیم.

جاتون خالی اینجا عده ای فرهنگ شهادت را خشونت طلبی می نامن و شهید را خشونت طلب

 وقتی حکایت شما را گفتیم فقط پچ پچی از سر تأسف سر دادن

و رفتن تا صلح را در کتاب جنگ و صلح تولستوی جستجو کنن.

رفتن تا با نام شهید کیسه بدوزن ولی نفهمیدن که چطور بسیجیان،

همپای امامشون جام زهر را نوشیدن و چقدر سخت بود.

دیگر کسی نیست تا قلب رهبر امت رو شاد کند.

فقط کارشون شده خون کردن قلب رهبر انقلاب و بعده اون اگه فهمیدن نمی خوان معذرت بخوان .

عده ای مصلحت دیدن که مقابل توهین به اسلام و شهید سکوت کنن ؛ 

ولی ما مصلحت خویش را در خون رقم زدیم .

راست گفتن که بهشت را به بها میدن نه به بهانه

 و ماعمری یه که بهانه بهشت را میگیریم.

 آری بسیجیان !!

میدانم که از آن روزی که تمام شهیدان را بدرقه کردید و برگشتید

دلهاتون را در سنگرها جا گذاشتید .

میدانم که هنوز هم دلهاتون هوای خاکریزهای جنوب را می کنه ؛

و می دونم که دیگر کسی از بسیج نمی گه ؛

 ولی بدونید که تا شما هستید ما می تونیم از همت بشنویم

و ازخاطرات حسین خرازی لذت ببریم ؛

تا شما هستید میدونم که رهبر تنها نیست ؛

و تا شما هستید ، عشق، تنها میدان دار این عرصه است.

امروز کسانی از شهیدان سخن می گون که از دیدن فشنگ نیز واهمه دارن .

کسانی دم از شهادت می زنن که با شنیدن صدای آژیر تا کفشهایشان زرد می شود

ولی در میدان عمل جز سکوت چیزی از آنها نمی بینی .

ما ماندیم تا امروز از آنان بگوییم و فریاد برآوریم

« ما از این گردنه آسان نگذشتیم ای قوم »

ما موندیم که نه یه هفته بلکه سالهای سال از آونا بگییم.

چرا که خون اوناست که می تپه .

 و یادمون نره که اگر امروز در آسایش زندگی می کنیم ،

 

مدیون شهداییم؛

مدیون حماسه هایی که آونا آفریدن .

تا حالا شده چشامون و باز کنیم و دور و اطرافمون رو نگاه کنیم

به اوضاع جامعمون نگاه کنیم

به دخترا به پسرا !!!

که شهدا چی بودن و ما چی هستیم ؛

تا حالا شده عکسه یه شهید پسر رو برازی جلوت آره جوونای امروزی رو میگم

با یه عکس شهید مقایسه کنی .

تا حالا شده عکسه یه خانم امروزی رو بزای جلوت با خانم های زمان جنگ مقایسه کنی

تا حالا تو خیابون که راه  میری به تریپ دختر و پسرا دقت کردی در مقابل شیمیایی ها

یادمون نره که ما هنوز باید جواب بدیم که

 

« بعد از شهدا چه کردیم ؟؟؟؟ »


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/3/22 | نظر

و حالا این وبلاگ افتتاح شد برای ترویج فرهنگ شهادت

تا شاید مقدمه ای باشه برای ادامه دهنده راه شهدا

تا شاید بتونیم مثل آقا سید مرتضی آوینی ما هم از شهدا بگیم و رهرو اونا باشیم .

کلام آخر :

آی رفقایی که پا میشیم چنیدن ساعت رو می گذرونیم تا به مناطق جنگی بریم

تا کنار شهدا از اون موقع که از کنار شهدا برگشتیم خودمون رو چقدر اصلاح کردیم

آی رفقایی که پانزده ساعت می گذرونید و می گذرونیم که تا پیش امام رضا بریم

و حالا برگشتیم به قول یکی از رفقا خیلی اصلاح شدید

چرا نمی خواهیم سریع برگردیم

چر نمی خواهیم به قول پیغمبر خُلق و خوی و روی و موی یعنی حسن حسن حسن

مثل امام حسن باشیم و سریع برگردیم .

عجله کنیم عجله کنیم عجله کنیم .

به فرموده آیت بهجت (ره) ظهور نزدیک است

التماس دعا ...

یا حق !!!


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/3/22 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )