من بچه شاه عبدالعظیم هستم و درخانهای به دنیا آمده و بزرگ
شدهام که درهر سوراخش که سر میکردی به یک خانواده
دیگر نیز برمیخوردی.
ناگهان یکی از بچهها بلند شد و گفت:« آقا اجازه؟ آقا، بگیم؟ این جمله را فلانی نوشته و اسم مرا به آقای مدیر گفت. آقای مدیر هم کلی سر و صدا کرد و خلاصه اینکه: «چرا وارد معقولات شدی؟» و در آخر گفت:« بیا دم در دفتر تا پروندهات را بزنم زیر بغلت و بفرستمت خانه.» البته وساطت یکی از معلمین، کار را درست کرد و من فهمیدم که نباید وارد معقولات شد.
بعدها هم که در عالم نوجوانی و جوانی، گهگاه حرفهای گنده گنده و سؤالات قلمبه سلمبه میکردیم معمولاً به زبانهای مختلف حالیمان می کردند که وارد معقولات نباید بشویم. مثلاً یادم است که در حدود سالهای45-50 با یکی از دوستان به منزل یک نقاشکه همهاش از انار نقاشی میکشید، رفتیم. میگفتند از مریدهای عنقا است و درویش است. وقتی درباره عنقا و نقش انار سؤال میکردیم با یک حالت خاصی به ما میفهماند که به این زودی و راحتی نمیشود وارد معقولات شد. تصور نکنید که من با زندگی به سبک و سیاق متظاهران به روشنفکری نا آشنا هستم، خیر من از یک راه طی شده با شما حرف میزنم .من هم سالهای سال در یکی از دانشکدههای هنری درس خواندهام، به شبهای شعر و گالری های نقاشی رفته ام.موسیقی کلاسیک گوش داده ام. ساعتها از وقتم را به مباحثات بیهوده درباره چیزهایی که نمیدانستم گذراندهام. من هم سالها با جلوه فروشی و تظاهر به دانایی بسیار زیستهام. ریش پروفسوری و سبیل نیچهای گذاشتهام و کتاب «انسان تک ساختی» هربرت مارکوز را -بیآنکه آن زمان خوانده باشماش- طوری دست گرفتهام که دیگران جلد آن را ببینند و پیش خودشان بگویند:«عجب فلانی چه کتاب هایی میخواند، معلوم است که خیلی میفهمد.»... اما بعد خوشبختانه زندگی مرا به راهی کشانده است که ناچارشدهام رودربایستی را نخست با خودم و سپس با دیگران کنار بگذارم و عمیقاً بپذیرم که«تظاهر به دانایی» هرگز جایگزین «دانایی» نمیشود، و حتی از این بالاتر دانایی نیز با «تحصیل فلسفه» حاصل نمیآید. باید در جست و جوی حقیقت بود و این متاعی است که هرکس براستی طالبش باشد، آن را خواهد یافت، و در نزد خویش نیز خواهد یافت.
و حالا از یک راه طی شده با شما حرف میزنم. دارای فوق لیسانس معماری از دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران هستم. اما کاری را که اکنون انجام می دهم نباید با تحصیلاتم مربوط دانست. حقیر هرچه آموختهام از خارج دانشگاه است. بنده با یقین کامل میگویم که تخصص حقیقی درسایه تعهد اسلامی به دست میآید و لاغیر. قبل از انقلاب بنده فیلم نمیساختهام اگر چه با سینما آشنایی داشتم. اشتغال اساسی حقیر قبل از انقلاب در ادبیات بوده است. اگر چه چیزی – اعم از کتاب یا مقاله – به چاپ نرساندهام. با شروع انقلاب حقیر تمام نوشتههای خویش را اعم از تراوشات فلسفی، داستانهای کوتاه، اشعار و .... در چند گونی ریختم و سوزاندم و تصمیم گرفتم که دیگر چیزی که «حدیث نفس» باشد ننویسم و دیگر از خودم سخنی به میان نیاوردم. هنر امروز متأسفانه حدیث نفس است و هنرمندان گرفتار خودشان هستند. به فرموده خواجه شمس الدین محمد حافظ شیرازی«رحمهالله علیه»
تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز
سعی کردم که خودم را از میان بردارم تا هرچه هست خدا باشد و خدا را شکر بر این تصمیم وفادار ماندهام. البته آنچه که انسان می نویسد همیشه تراوشات درونی خود او است- همه هنرها اینچنیناند کسی هم که فیلم میسازد اثر تراوشات درونی خود اوست- اما اگر انسان خود را در خدا فانی کند آنگاه این خداست که در آثار ما جلوهگر میشود. حقیر اینچنین ادعائی ندارم اما سعیام بر این بوده است.
با شروع کار جهاد سازندگی در سال 58 به روستاها رفتیم که برای خدا بیل بزنیم. بعدها ضرورتهای موجود رفته رفته ما را به فیلمسازی برای جهاد سازندگی کشاند. در سال 59 به عنوان نمایندگان جهاد سازندگی به تلویزیون آمدیم و در گروه جهاد سازندگی که پیش از ما بوسیله کارکنان خود سازمان صدا وسیما تأسیس شده بود، مشغول به کار شدیم. یکی از دوستان ما در آن زمان «حسین هاشمی» بود که فوق لیسانس سینما داشت و همان روزها از کانادا آمده بود. او نیز به همراه ما به روستاها آمده بود تا بیل بزند. تقدیر این بود که بیل را کنار بگذاریم و دوربین برداریم. بعدها «حسین هاشمی» با آغاز تجاوزات مرزی رژیم بعث به جبهه رفت و در روز اول جنگ در قصر شیرین اسیر شد – به همراه یکی از برادران جهاد بنام «محمد رضا صراطی» – ما با چند تن از برادران دیگر، کار را تا امروز ادامه دادیم. حقیر هیچ کاری را مستقلا? انجام ندادهام که بتوانم نام ببرم. در همه فیلمهایی که در گروه جهاد سازندگی ساخته شده است سهم کوچکی نیز – اگر خدا قبول کند – به این حقیر میرسد و اگر خدا قبول نکند که هیچ.
به هر تقدیر، من فعالیت تجاری نداشتهام. آرشیتکت هستم! از سال 58 و 59 تاکنون بیش از یکصد فیلم ساخته ام که بعضی عناوین آنها را ذکر می کنم: مجموعه«خان گزیدهها»، مجموعه «شش روز در ترکمن صحرا»، «فتح خون»، مجموعه«حقیقت»، «گمگشتگان دیار فراموشی(بشاگرد)»، مجموعه «روایت فتح» - نزدیک به هفتاد قسمت- و در چهارده قسمت اول از مجموعه «سراب» نیز مشاور هنری و سرپرست مونتاژ بودهام. یک ترم نیز در دانشکده سینما تدریس کردهام که چون مفاد مورد نظر من برای تدریس با طرح درسهای دانشگاه همخوانی نداشت از ادامه تدریس در دانشگاه صرف نظر کردم. مجموعه مباحثی را که برای تدریس فراهم کرده بودم با بسط و شرح و تفسیر بیشتر در کتابی به نام «آینه جادو» - بالخصوص در مقالهای با عنوان تأملاتی درباره سینما که نخستین بار در فصلنامه سینمایی فارابی به چاپ رسید – در انتشارات برگ به چاپ رساندهام.
وقتی میری گلزار شهدا، وقتی مادر شهیدی رو می بینی که کنار مزار پسرش نشسته، می شینی یه گوشه و به مادر شهید خیره می شی، به اشکاش، به دعا خوندنش، به اینکه با اون اشکاش دست می کشه رو سنگ مزار پسرش و زیر لب زمزمه ای می کنه، نیگاش می کنی، خیلی دوست داری بدونی مادر به پسرش چی می گه، یعنی داره می گه پسرم اون دنیا شفاعتم کن؟ یا داره می گه از این دنیای بی تو بودن خسته شدم، منم زودتر پیش خودت ببر؟نمی دونی، فقط خیره شدی به تن مادرش. پیش خودت می گی: ای کاش منم جزء یه خونواده ی شهید بودم، یا ای کاش جای مادر شهید بودم. چقدر به این شهید غبطه می خوری.
آدم تو کار خدا می مونه، چه حکمتی داره کارای خدا؟ نمی دونم، پیش خودم فکر می کنم، می گم اگه یه روز شهدا فراموش شن، اگه مزارشون فراموش شه، چی پیش میاد؟ خدا اون روز رو نیاره.
اصلا نمی خوام حتی به این موضوع فکر کنم واینکه حتی خیلی ها هنوز که هنوزه اونا رو به دست فراموشی سپردم، و اصلا عین خیالشون نیست که یه زمانی جنگی بوده، چقدر زود همه فراموش می کنن، ماها حتی خودمون هم زود به دست فراموشی سپرده می شیم، دقت کردید؟ وقتی یکی از دنیا میره، فقط تا هفتم به یاد همه هستیم، بعد از اون دیگه انگار نه انگار که یکی رو از دست دادیم، که حتی سر مزارش بریم و فاتحه ای بخونیم، چقدر دلم می گیره برای اون زمون. خدایا نصیب همه بکن که ما اون طور که می خوای،زندگی کنیم. شهید آوینی حرف قشنگی می زنه: ای شهید! ای آنکه بر کرانه ازلی وجود بنشسته ای، دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش.
بابا مجتبی سلام
امیدوارم حالت خوب باشد.
حال من خوب است، خوب خوب.
یادش بخیر!
آن روزها که مهد کودک بودم و موقع ظهر به دنبالم می آمدی.
همیشه خبر آمدنت را خانم مربی ام به من می رساند:
سیده زهرا علمدار!
بیا بابات آمده دنبالت .
و تو در کنار راه پله مهد کودک می نشستی و لحظه ای بعد من در آغوشت بودم.
اول مقنعه سفیدم را به تو می دادم و با حوصله ای بیاد ماندنی آن را بر سرم می گذاشتی و بعد بند
کفشهایم را می بستی و در آخر، دست در دستان هم بسوی خانه می آمدیم و با مامان سر سفره ناهار
می نشستیم و چه بامزه بود.
راستی بابا چقدر خوب است نامه نوشتن برایت و بعد از آن با صدای بلند، رو به روی عکس تو ایستادن
و خواندن؛
انگار آدم سبک می شود.
مادر می گوید:
بابا خیلی مهربان بود،اما خدا از او مهربانتر است و من می خواهم بعد از این نامه ای برای خدا بنویسم
و به او بگویم که می خواهم تا آخر آخر با او دوست باشم و اصلاً باهاش قهر نکنم.
اگر موفق شوم به همه بچه ها خواهم گفت که با خدا دوست باشند و فقط با او درد دل کنند.
مادر بزرگ می گوید هرچه می خواهی از خدا بخواه و من از خدا می خواهم که پدر مردم ایران حضرت
آیت ا.. خامنه ای را تا انقلاب مهدی(عج) محافظت فرماید و دستان پر مهر پدرانه اش همیشه بر سرِ ما
فرزندان شهدا مستدام باشد.
ان شا ا.. ، خدانگهدار– دخترت سیده زهرا
این بار دیگه راست میگم ! . . .
شهدا؛ می شنوید؟! ؟!
بچه ها تنگی نفس گرفته ند! می فهمی ؟! اکسیژن می خوان !
اینجا هوا گرفته ست. . .
؛ کبوترای سپید دارن بال بال می زنن .
همگی در به در یه آسمون آبی ند !
کاری بکنید ، زود باشید دارن از دست می رن . . .
حاجی؛ تو یه کاری کن . . .
یک مشت هوای شیمیایی، از همونایی که واسه خودت یادگاری اُورده بودی؟ آره همونارو میگم. . .
واسه پایان انتظار، آغاز بدی نیست !؟
لااقل چهار تا ازون ترکش های ریز و درشت بفرست.
یا الله حاجی جون؛ دشمن تا نزدیکی قلبمون پیش اومده. . .
؛ پس چرا معطلی ؟ !
تو که با این منطقه آشنایی!؟ خودت چندبار قبلِ پرواز، گِراشو بِم دادی ! !
بسم الله . . .
یه دونه از اون رمزای مشتی رو اعلام کن !! بی سیم دل همه بچه ها روشنه.
پس چرا هنوز وایسادی و مات حرفای منی ؟!
نذار نا امید بشن، بگو یا زهرا . . .
بگو حاجی جون ؛ همین یه راه بیشتر نمونده . . . !!!
جون خیبری ها ، جون اون کربلا چهاری ها . . .
حاجی تو رو جون والفجر هشتی ها یه یازهرا بگی کار ماهم تمومه ها. . .
راحتمون کن ! همه بریدن. . .
باور کنید این شهر جای زندگی نیست !!!
آخه این بچه ها چه گناهی کردن که همش باید فاتحه خونِ این شهید و اون شهید باشن؟
همیشه باید یه چششون اشک باشه و یه چششون خون؛
این درستشه ؟ خسته شدیم به خدا . . .
بابا اصلا نوبتی ام باشه دیگه نوبتِ ما اِ . . .
این همه خجالت و شرمندگی و رو سیاهی بسمون نیست ؟
می خواید شکایتتونُ به . . . ؛
الو ، الو . . .
ای بابا ! خداجون اینبارم قطع شد، بذار یه بار دیگه امتحان کنم . . .
شاید اینبار صدامو بشنون و کارو یه سره کنن.
اما . . .
نه مثل اینکه بی فایده ست ! ! ! دوباره . . .
خدایا ! پس کی این گر? کور از کار ما باز میشه ؟؟؟؟؟؟؟
بازم باید تو قنوتامون ، تو سجده هامون بگیم ؟ باشه . . .
رفقا! شهدا پشت درهای بهشت منتظر ما هستن،باور کنین!
منتظرشون نذاریم...
آقا سید مرتضی چون گلی سرخ میان بچه های روایت می درخشید، همه از تلألو وجود او جان می گرفتند، امید حرف اول چشمان بغض آلودش بود، با وجود تمام غصه های سالهای جنگ و شهادت دوستان بر روی دو پایش ایستاده بود. اما هنوز در سر سودایی داشت، دلش نمی خواست مردم اسطوره های ایمان را به فراموشی بسپارند.
«روایت فتح» دوباره به راه افتاد.
حدود ساعت سه صبح امد.
یک نقشه هم دستش بود و خسته.
پرسیدم که چیزی خورده است؟
جوابش منفی بود.
ان شب غذا نداشتیم.
پرسید: چیزی ندارید؟
سوار ماشین شدم که برایش غذا بگیرم.
دلم برایش سوخت.
کجای دنیا یک فرمانده لشکر تا ساعت سه صبح گرسنه می ماند.
گریه ام گرفته بود.
گفت: نمی خواهد این موقع در تاریکی بروی دنبال غذا! هرچی هست میخورم.
کمی نان خشک برداشت اب زد و خورد
تازه بعدش کاغذ هایش را باز کرد و نشست سر کار
***...................***
چنگال اراذل و اوباش در خیابان شریعتی تهران، در آستانه نابینایی از یک چشم قرار گرفت.
به گزارش جهان حجتالاسلام فرزاد فروزش امام جماعت دانشگاه علوم پزشکی تهران
که شب گذشته برای نجات یک دختر جوان از چنگال ? نفر از اراذل و اوباش از جانگذشتگی
کرده و هماکنون در پی نجات دادن این دختر، در آستانه نابینایی چشم راست خود قرار گرفته
است، در بخش اورژانس بیمارستان فارابی تهران و در حالی که خون چشم وی تمام
لباسهای وی را پوشانده بود، در تشریح این واقعه گفت: ساعت ?? شب سهشنبه در
خیابان شریعتی، پائینتر از خیابان ملک به همراه ? نفر همراه داخل خودروی خود در حال
عبور بودیم که ناگهان صدای فریادهای دختر جوان را شنیدیم.
وی افزود: بلافاصله پس از شنیدن این فریادها به سمت صدا حرکت کرده و مشاهده کردیم
که ? نفر از اراذل و اوباش سوار بر یک موتور برای ربایش یک دختر جوان اقدام کردهاند.
این اراذل و اوباش قصد داشتند به زور، دختر جوان را سوار بر موتور کرده و با خود ببرند اما
این دختر با فریادهای خود درخواست کمک کرده و از سوار شدن خودداری میکرد و ? پسر
جوان نیز وی را ضرب و شتم کرده و مورد هتاکی قرار میدادند.
حجتالاسلام فروزش ادامه داد:
با مشاهده این صحنه برای نجات دادن دختر به سمت اراذل و اوباش مهاجم یورش بردیم،
اما با مقاومت این مهاجمان روبرو شده و درگیر شدیم.
در هنگام درگیری، یکی از آنها که شیشه نوشابهای در دست داشت، این شیشه را با زدن
به بدنه موتور شکست و سپس با آن چندین ضربه به چشم راست من وارد کرد که
نتیجهاش را مشاهده میکنید.
ضربات وارد شده بر چشم راست حجتالاسلام فروزش بسیار شدید بوده و به گفته یکی
از پزشکان حاضر در اورژانس بیمارستان فارابی احتمال تخلیه شدن چشم راست این
روحانی از خودگذشته و ایثارگر بسیار زیاد است.
حجتالاسلام فروزش گفت:
الحمدلله هرچند به قیمت مجروح شدن شدید یک چشم، موفق شدیم این دختر را از
چنگال اراذل و اوباش و دزدان ناموس مردم نجات دهیم.
حجتالاسلام فروزش دقایقی پس از گفتوگوی خود به علت خونریزی شدید چشم
راست خود بیهوش شد.
این روحانی از خودگذشته به علت شدت جراحات وارده و برای جراحی به بیمارستان
حضرت رسول(ص) منتقل شد.
اوایل آذر ماه 65 بود
از اموزشی غواصی گردان یاسین اومده بودیم اهواز برای مرخصی یه روزه .
رفتیم تو شهر برا تلفن و خرید و اینا
با علی شیبانی بودیم و حسن دیزجی و ناصر ازادفر
سه تاشون شهید شدن
برگشتیم قرار گاه که بریم برای خرمشهر ادامه اموزش
تو قرارگاه شهید وزین وارد اردوگاه که شدیم هیچکی هنوز نیومده بود
فقط دیدیم علی محمد زاده زود اومده و تنهایی وسط اسایشگاه روی موکتا خوابه خوابه
شیطنتمون گل کرد . ناصر ازادفر خطش خوب بود . رفتیم یه تیکه مقوا برداشتیم و نوشتیم شهید محمد زاده و همونجور که خواب بود بستیم به دکمه پیرهنش
بعدم من یه عکس حجله ای گرفتم
بعد یواشکی مقوا رو برداشتیم و خیلی طبیعی بیدارش کردیم
گفتم دفعه دیگه که اومدیم عکسو میدیم ظاهر کنن می ریم فردوس خونشون اذیتش می کنیم .....................
ده روز بعد وسط اموزش علی تو گردابای کارون گیر کرد و رفت زیر اب
هر چی دنبالش گشتیم نبود
بعد چن دقیقه دیدیم اومد روی اب یه لبخند زد و دستی برای ما تکون داد و رفت
دو روز بعد جنازه اش رو که به پل مارد گیر کرده بود پیدا کردیم و عکسه برامون شد حسرت ..................
نمی دونستم عکسا رو کجا ظاهر کردن و کی و اصلا ظاهر شده یا نه
با توجه بشهادتش که اولین شهید گردان یاسین بود دیگه دنبالشم نبودم
تا الان که یهوووو اینجا دیدم
...
***تقدیم به کبوترای عاشق...***
امروز، روز پنجم است که در محاصره هستیم. آب را جیره بندی کرده ایم. نان را جیره بندی کرده ایم. عطش همه را هلاک کرده، همه را جز شهدا، که حالا کنار هم در انتهای کانال خوابیده اند.
دیگر شهدا تشنه نیستند، فدای لب تشنه ات ای پسر فاطمه...
سفر کرده ام تا بجویم سرت را
و شاید در این خاکها پیکرت را
من اینجایم اى آشناى برادر
همان جا که دادى به من دفترت را
همان جا که با اشک و اندوه خواندى
برایم غزل وارهى آخرت را
کجایى که چندى است نشنیده ام من
دعاهاى پر سوز و درد آورت را
همین تپه را باید آیا بکاوم؟
که پیدا کنم نیمه ى دیگرم را
تفنگت، پلاکت همین جاست اما
ندیدیم تسبیح و انگشترت را
تو را زنده زنده مگر دفن کردند
که بستند دستان و پا و سرت را
پس از این من اى کاش هرگز نبینم
نگاه به درمانده مادرت را
*** تقدیم به شهدای تفحص***