سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

 

اوایل سال 72 بود و گرماى فکه.

در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین کانال اول و دوم، مشغول کار بودیم.

 چند روزى مى شد که شهید پیدا نکرده بودیم.

هر روز صبح زیارت عاشورا مى خوندیم و کار را شروع مى کردیم.

گره و مشکل کار را در خود مى جستیم. 

مطمئن بودیم در توسلهایمان اشکالى وجود داره.

آن روز صبح، کسى که زیارت عاشورا مى خوند

 توسلى پیدا کرد به امام رضا(علیه السلام).

شروع کرد به ذکر مصائب امام هشتم و کرامات او.

 مى خوند و همه زار زار گریه مى کردیم.

 در میان مداحى، از امام رضا طلب کرد که دست ما را خالى برنگردونه

 ما که در این دنیا هم خواسته و خواهشمون فقط باز گردان این شهدا

به آغوش خانواده هاشون است و...

هنگام غروب بود و دم تعطیل کردن کار و برگشتن به مقر.

 دیگه داشتیم ناامید مى شدیم.

خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شه.

آخرین بیل ها که تو زمین فرو رفت

 تکه اى لباس توجهمون رو جلب کرد.

 همه سراسیمه خود را به اونجا رسوندیم .

با احترام و قداست شهید را از خاک در آوردیم.

روزى اى بود که اون روز نصیبمون شده بود.

شهیدى آروم خفته به خاک.

یکى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را که باز کردیم

 تا کارت شناسایى و مدارکش را خارج کنیم

 در کمال حیرت و ناباورى، دیدیم که یه آینه کوچیک

 که پشت اون تصویرى نقاشى از تمثال

 امام رضا(علیه السلام) نقش بسته به چشم مى خوره .

از اون آینه هایى که تو مشهد، اطراف حرم مطهر مى فروشن .

 گریه مون دراومد .

 همه اشک مى ریختن .

جالب تر و سوزناکتر از همه زمانى بود که

 از روى کارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است.

شور و حال عجیبى به بچه ها حکم فرما شد.

 ذکر صلوات و جارى اشک، کمترین چیزى بود.

شهید را که به شهرستان ورامین بردن

 بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را بفهمن .

 مادر بدون اینکه اطلاعى از این امر داشته باشه، گفت:

 

 «پسر من علاقه و ارادت خاصى به

              حضرت امام رضا(علیه السلام) داشت...»


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/3/23 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )