عید سال 73 بود که در منطقه شلمچه به دو تیم تقسیم شدیم تا به تفحص برویم. از کنار نهر «خیّن» آمدیم و به فاصله ده - بیست متر از هم، رفتیم توى میدان که معبر باز کنیم و پخش شویم توى میدان مین و زمین را بگردیم.
تیمى که من توى آن بودم تیم برادر «منصور عزیزى» بود. او سر ستون مى رفت و ما هم پشت سرش. منصور از بچه هاى تخریب بود. همین طور که پشت سرش مى رفتیم، ناگهان دیدم یک چیزى زیر پایش پتى صدا کرد و دود سفیدى بالا آمد. یک انفجار کوچک بود که فقط او را به جلو پرت کرد. خیلى ترسیدم. چون منصور توى عملیات خیبر پاى چپش رفته بود روى مین و چهار انگشت و بخشى از کف پایش قطع شده بود. انفجار هم زیر پاى سالمش یعنى پاى راستش زد. یک آن با خودم گفتم پاى دیگرش هم قطع شد. احساس کردم باید مین گوجه اى زده باشد زیر پایش.
منصور پرت شده بود بچه ها رفتند جلو ببینند که چى شده; جراحتى به چشم نمى خورد، نگاهى به محل انفجار انداختم، درست حدس زده بودم. یک مین گوجه اى پوکیده بود. پوسته مین و خرج هاى داخلش پرت شده بودند بیرون و ته آن توى زمین مانده بود. مواد منفجره داخل مین ناقص عمل کرده بودند. منصور ایستاده بود و نگاه مى کرد که ببیند چى شده، هاج و واج مانده بود. باورش نمى شد.
هرکس از بچه ها که به منصور مى رسید، نگاهى از روى تمسخر به مین مى انداخت و نگاهى به منصور. بعضى ها که توى سرش مى زدند و مى گفتند:
- خاک بر سرت کنم، چه وضعشه؟ مین هم براى تو شیشکى مى بنده. دیدى مین هم تو رو لایق ندونست و برات شیشکى بست.
هرکس تیکه اى مى انداخت، البته همه از روى مزاح و شوخى بود; خودمان هم باورمان نمى شد. میدان مین آنجا خیلى بهم ریخته و آشفته بود و به هیچ چیز نمى شد اطمینان کرد.
نگاهى به منصور انداختم; نگاهى به آسمان، و خدا را شکر کردم که پاى سالمش آسیبى ندید.
اواسط سال 72 بود که همراه حمید اشرفى، در اطراف ارتفاع 112 فکه، در حال زدن یک معبر جدید بودیم. از راه نفر رویى که میان میدان مین قرار داشت، مى گذشتیم تا کار را پى بگیریم. در حالى که به پاک بودن راهى که مى رفتیم اطمینان داشتم و در ذهنم بود که از کدام جهت وارد معبر شویم، جلو حرکت مى کردم و حمید پشت سرم مى آمد.
در همان حال تند راه رفتن ناگهان احساس کردم پایم به یک شاخه یا ریشه گیاهى گیر کرد که تعادلم را از دست دادم و تلو تلو خوردم. نزدیک بود بیفتم داخل میدان مین. خودم را کنترل کردم و خیلى عادى و بى توجه به آنچه گذشت، خواستم به مسیر خود ادامه دهم که اشرفى با عتاب گفت: «کجایى مرد حسابى؟ حواست کجاست؟»
فکر کردم مى خواهد مسخره ام کند که نزدیک بود بخورم زمین. گفتم الان است بگیرد زیر آتش که: «توى زمین صاف هم راه نمى توانى برى، چطور مى خواهى معبر بزنى...» گفت: «مردمومن چشمت را باز کن مثل اینکه خیلى توى فکرى، چى شده؟ کجایى؟» پرسیدم: «مگه چى شده که اینقدر شلوغ مى کنى؟ نکته گلخونه جنابعالى رو ریختم بهم؟!».
تعجب کرد. توى چشمانم نگاه کرد و در حالى که به زمین اشاره داشت گفت: «اى بابا، یعنى تو اینجا رو ندیدى؟» به جایى که دستش نشان مى داد، نگاه کردم. جا خوردم. لاى همان علف هایى که چند لحظه پیش از آن پایم به آنجا گیر کرده بود، شاخک هاى عبوس و زنگ زده یک مین والمرى خود نمایى مى کرد. تازه فهمیدم چى شده. آنچه پاى من به آن گیر کرده بود، شاخک هاى مین والمرى بود. همانجا نشستم زمین و زل زدم به مین که حالا سرش را کج کرده بود تویراه کار خاکى. اشرفى نشست به التماس دعا و گفت:
- اى خدا، اگه این مى زد، چه مى شد؟! هم این مى رفت، هم من. هم خیال تو راحت مى شد، هم خیال ما...
کم کم التماسهایش تبدیل شد به داد و فریاد و فحش دادن به مین والمرى و...
- اگه غیرت داشتى مى زدى! آخه به تو هم مى گن مین؟! تو اگه وجود داشتى مى زدى...اگه مردى بزن، من وایسادم اینجا. جون مادرت بزن دیگه، اگه مردى بزن. جگر دارى بزن...
بچه ها آن طرف تر ایستاده و مات مانده بودند که حمید باکى این طورى حرف مى زند.
ساعت حدود ده صبح بود. بچه ها هنوز نیامده بودند پاى کار. من و یکى از بچه ها که راننده بیل مکانیکى بود، شب در همان نزدیک ارتفاع 143 فکه، کنار دستگاه خوابیده بودیم. از صبح شروع کردیم به کار و منتظر آمدن بچه ها نشدیم.
هرچه زمین را با بیل مکانیکى زیرورو مى کردیم، خبرى نمى شد. راننده هم خسته شد. خسته و کلافه. تابستان بود و هوا گرم. مقدار آبى را که براى خوردن با خودمان آورده بودیم، داخل کلمن، گرم شده بود. تا آن روز حرف بچه ها این بود که در این اطراف شهید پیدا نمى شود و بهتر است وسایل را جمع کنیم و برویم به ارتفاع 146. اینجا دیگر هیچى ندارد. بچه ها کم کم آمدند.
دو ساعت و نیم مى شد که دستگاه روى یک منطقه کار مى کرد. گیر کرده بود. نه مى توانست زیر پاى خودش را محکم کند و بیاید جلو، و نه مى توانست بیل بزند و زمین را بکند. رو به راننده گفتم: «بیا پایین و دستگاه را بگذار تا نیم ساعتى در جا کار کند، بعد آن را مى بریم روى ارتفاع 146».
آمد پایین. رفتیم در سایه دستگاه نشستیم تا استراحت کنیم. همانجا دراز کشیدم و کلاه حصیرى اى را که داشتم، روى صورتم کشیدم تا چُرتى بزنم. یکى از سربازها گفت:
- برادر شاد کام... این پرنده را نگاه کن، اینجا روى دستگاه نشسته...
و اشاره کرد به پرنده اى که روى پاکت بیل نشسته بود. نگاه که انداختم، با تعجب دیدم پرنده مورد نظر «کفتر» است. کفترى سفید. او هم در کمال تعجب گفت که اینجاها کفتر پیدا نمى شود. و این نشان مى داد که به قول بچه ها توى کار کفتر و کفتر بازى خیلى خبره است. خندیدم. ولى او گفت: «برادر شادکام اینجا دو نوع پرنده بیشتر نداره. یکى سبزه قبا، یکى هم گنجشک هاى سیاه و سفید. این اینجا چکار مى کند؟».
راست هم مى گفت، واقعاً غیر طبیعى بود. بلند شدم و نگاهم را به کبوتر دوختم. مانده بودم که این حیوان چگونه توى این هواى گرم مى تواند زنده بماند. چه جورى آمده اینجا. کمى پرید و مجدداً اطراف پاکت بیل نشست. دور آن مى چرخید و مدام بر روى زمین نوک مى زد و بغ بغو مى کرد. حرکات عجیبى از خودش نشان مى داد و سر و صدا مى کرد; به طورى که انسان حالت تشویش و اضطراب را در آن پرنده حس مى کرد.
در افکار خودم غوطهور بودم که یکى از بچه ها گفت: «نکنه تشنه شده؟». راست مى گفت. درِ کلمن را از آب پر کردم و بردم گذاشتم جلویش. کمى پرید. بغ بغویى کرد و آمد دور ما. شروع کرد به چرخیدن بالاى سرمان. بعد روى زمین قدم مى زد. اصلا از وجود ما نمى ترسید. مجدداً پرید روى دستگاه و شروع کرد به بى تابى کردن. در همین احوال بود که براى خود من سوال پیش آمد که این حیوان چرا این جورى مى کند. اصلا فلسفه وجودى این احیوان در اینجا چیست؟ اینجا چکار دارد؟ آن هم با یک همچنین حالت اضطراب و بى تابى که از خودش نشان مى دهد و از ما نمى ترسید.
یکى از بچه ها هوس کرد که آن را بگیرد. گفتم گناه دارد. اذیتش نکنیم، مى ترسد. یکى از بچه ها گفت:
- راستى، نکنه اینجا شهید باشد و اون مى خواد بما نشونش بده...
با این حرف، جا خوردم. یک لحظه خوابى را که قبلا دیده بودم که محل شهیدى را پیدا کردم و خواب هایى دیگر که بچه ها دیده بودند، جلوى نظرم آمد. همه اینها نشانه هایى با خود داشتند. گفتم نکند واقعاً دارد یک چیزى را نشانمان مى دهد. سریع بلند شدم و رفتم طرف بیل. با بلند شدن من، پرنده از روى بیل برخاست و پرواز کرد و رفت. رفت و ناپدید شد. با خود گفتم شاید برود بیست سى متر آن طرف تر بنشیند، ولى خبرى نشد. چند دقیقه اى نگاه همه مان به او بود که رفت در افق و دیگر دیده نشد.
جوان سرباز گفت: «برادر شادکام مى خواهم ایجا را بکنم. اینجا حتماً باید چیزى باشد.» و برخاست. او که نامش «بهزاد گیجلو» بود، نشست پشت دستگاه و شروع کرد به بیل زدن. بیل اول نه، بیل دوم را که زد، دیدم یک چفیه مشکى خاکى زد بیرون. فریاد زدم که دست نگاه دارد. چفیه را از خاک در آوردم و تکان دادم. یک کلاه آهنى هم بغلش بود. آرام، با دست خاک هاى اطرافش را خالى کردیم و دیدیم که یک شهید خفته است.
نکته بسیار جالب در وجود این شهید، موهاى زیبایش بود، خیلى زیبا و قشنگ انگار که تازه شانه کرده باشند. و این در حالى بود که سرش اسکلت شده بود فرقى که روى موهاى سرش باز کرده بود، به همان حالت باقى بود. موهایش قشنگ شانه خورده بود. موهایش قشنگ شانه خورده بود. موهاى مشکى و لختى داشت. روى پیشانى بند سرخى که بسته بود، مقدارى از موهایش آویزان مانده بود. چهره اش به نظرم خیلى زیبا آمد.
آقا سید میرطاهرى و بچه ها بعداً اسمش را در آوردند و به خانواده اش هم گفتند که چگونه او را پیدا کرده اند. متأسفانه من نامش را به خاطر ندارم.
پیدا شدن این شهید، باعث شد که ما به ذهنمان برسد کانالى را که آن شهید اولش افتاده بود، بیل بزنیم و زدیم; ده پانزده متر که کندیم، چیزى پیدا نشد. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. یک مقدار وسایل و تجهیزات پیدا کردیم ولى شهید نبود. امتداد کانال مى رسید به ارتفاع 146. تا آنجا را کندیم. در همان امتداد بود که رسیدیم به سنگر فرماندهى نیروهاى عراق و تعدادى شهید یافتیم. مى توانم بگویم با یافتن آن شهید، ما توفیق یافتیم که حدود یکصد شهید آنجا بیابیم و به آغوش خانواده ها باز گردانیم.
داشتیم مى رفتیم به طرف میدان مین براى شناسایى راه کار. مى خواستیم از آنجا کار را شروع کنیم تا به جایى که احتمال مى دادیم تعدادى شهید افتاده باشند برسیم. همراه بچه ها، در منطقه 112 فکه، نرسیده به میدان مین، متوجه سفیدى روى زمین شدم که به چشم مى زد. هر چیزى مى توانست باشد. منطقه را سکوت محض گرفته بود. فقط باد بود که میان سیم هاى خاردار گذر مى کرد.
به نزدیکش که رسیدم، از تعجب خشکم زد، پیکر شهیدى بود که اول میدان مین روى زمین دراز کشیده بود. اول احتمال دادیم شهیدى است که تیر یا ترکش خورده و افتاده اولمیدان مین. بالاى سرش که رسیدم، متوجه یک ردیف مین منور شدم; دنبال آن را که گرفتم، دیدم جایى که او دراز کشیده است، درست محل انفجار یکى از مین هاى منور است.
مین منور شعله بسیار زیادى دارد. به حدى که مى گویند کلاه آهنى را ذوب مى کند. حرارتى که رد نزدیکى آن نمى توان گرمایش را تحمل کرد. خوب که نگاه کردم دیدم آثار سوختگى به خوبى بر روى استخوان هاى این شهید پیدااست. در همان وهله اول فهمیدم که چه شده است! او نوجوانى تخریبچى بوده که شب عملیات در حال باز کردن راه کار و زدن معبر بوده است تا گردان از آنجا رد شوند، ولى مین منورى جلویش منفجر شده و او براى اینکه عملیات و محور نیروها لو نرود، بلافاصله خودش را بر روى مین منور سوزان انداخته تا شعله هاى آن منطقه را روشن نکند و نیروها به عملیات خود ادامه دهند.
پیکر مطهر سوخته او را که جمع کردیم، از همان معبرى که او سر فصلش بود، وارد میدان مین شدیم. داخل میدان، ده پانزده شهید در راه کار، پشت سر یکدیگر دراز کشیده و خفته بودند.
پلاک آن شهید اولى ذوب شده بود ولى شهدایى که در میدان مین بودند پلاک و کارت شناسایى بعضى شان سالم بود و شناسایى شدند که فهمیدیم از نیروهاى دلاور لشکر 31 عاشورا بوده اند و یکسرى هم از نیروى ارتش لشکر 81 زرهى خرم آباد.
مرتضى شادکام
آن روز، مصادف بود با ولادت حضرت امام محمد تقى(علیه السلام)، سال 73 بود. همراه بقیه نیروهاى تفحص، در محور ارتفاع 143 که بودم منتهى مى شد به ارتفاع 146 منطقه عملیاتى والفجر یک در فکه، یک سنگر بتونى خیلى بزرگ نظر ما را به خود جلب کرد. سنگر بر بلندى قرار داشت و پله هاى بتونى، محل رسیدن به آن بود. محل برایمان مشکوک بود. طول و عرض سنگر حدوداً 4×3 متر بود و شاید هم بزرگتر. کف آن هم سى - چهل سانتى متر بتون ریخته بودند. آنجا را که مشکوک بود، با بیل کندیم که به قطعات بدن یک شهید برخوردیم. پاها و تن شهید را که درآوردیم، متوجه شدیم شانه، دست ها و سرش زیر پله بتونى است. معلوم بود که بتون را روى پیکر او ریخته اند. در حال جمع آورى بدن او بودیم که یک پوتین یدگر به چشممان خورد. شروع کردیم به کندن کل اطراف سنگر.
سرانجام پس از جستجوى فراوان در پاى سنگر، حدود پنجاه شهید را پیدا کردیم که روى آنها بتون ریخته و سنگر ساخته بودند.
برایمان جاى تعجب بود که دشمن چگونه اینجا سنگر زده است. اگر یکى دو تا شهید بود چیزى نبود ولى پنجاه شهید خیلى جاى حرف داشت. ظواهر امر انشان مى داد که سنگر فرماندهى آنجا مستقر بوده است چون در نقطه اى استراتژیک قرار داشت.
مرتضى شادکام
در عملیات کربلاى پنج [19/10/65- شلمچه، شرق بصره] "خرمشهر" بودیم. یکى از دوستانم به نام "امیدعلى جلیلى" بر روى دیوارى با گچ نوشت: "شهادت افتخار ماست". دقایقى بعد به وسیله ترکش شهید شد. قبل از شهادتش، به اندازه اى که رمق داشت و مى توانست سر پا بایستد زیر این شعار را با خون خودش امضا کرد.
بوسه:
عملیات در جبهههای غرب بسیار جانکاه بود. پیش از گرمای سرب داغ دشمنان، این سرمای برنده کوهستان
بود که جسمت را پاره پاره میکرد. چه بسیار بسیجیانی پرواز کردند در حالی که که خون گرمشان، روی محاسنشان یخ بسته بود.
این عکس، مربوط به «عملیات بیت المقدس 3» است که توسط حاج بهزاد پروینقدس برداشته شده. عملیات بیتالمقدس با رمز مقدس «یا موسیبن جعفر (علیه السلام)» در تاریخ 23 اسفند 1366 در منطقه عملیاتی جنوب «ماووت» انجام گرفت.
برای مشاهده تصویر کامل به عکس مرتبط (سمت چپ کادر) کلیک کنید.
منبع:farsnews.com
به دنبال دوربین گشتم؛ زیر خاک بود! گوشه بندش را گرفتم و از زیر خاک بیرون کشیدم، لنزش را تمیز کردم و بدون
دقت، در واقع چشم بسته از چهره آرام شهید «امینی» عکس گرفتم.
در بخشی از خاطرات احسان رجبی در یکصد و شصت و پنجمین شب خاطره حوزه هنری آمده است: وقتی جنگ شروع شد، من چهارده ساله بودم؛ دلم میخواست به همراه بچههای محله در جبهه حضور پیدا کنم اما برادر بزرگم مانع رفتنم میشد تا اینکه یک سال گذشت و برادر و خانواده رضایت دادند به جبهه بروم.
حضور من در جبهه، مصادف بود با عملیات والفجر مقدماتی؛ در آن جا من به عنوان نیروی ساده مشغول شدم. خوب یادم هست که قبل از اعزام نخستین فرمانده ما «مهدی جاویدی»، با ما اتمام حجت کرد؛ تا شاید افراد کم سن و سالی مثل من اگر تردیدی دارند پشیمان شوند و برگردند سر درس و زندگی خودشان یا این که نیروهای زبده را شناسایی کند.
فرمانده همه را به صف کرد و خیلی جدی گفت «ببینید عزیزان من! جبهه جنگ، به این سادگی که شما تصور میکنید نیست. آنجا جنگ واقعیه، توپ و تیر و تانک و آتیشه، دست و پا قطع شدن داره، سر پریدن داره و ...»؛ فرمانده هر چه گفت هیچکس خم به ابرو نیاورد و کوچکترین خدشهای به عزم و ارادهاش وارد نشد. از آن به بعد هر جا عملیاتی بود خودم را میرساندم.
نخستین خاطرهام را از عکس «شهید امینی» شروع میکنم؛ در کربلای 5 گفته بودند منطقه حساس است و به هر قیمتی شده باید خط و خاکریز حفظ شود. در چنین شرایط خطرناکی من و [شهید] جانبزرگی و [شهید] فلاحتپور تصمیم گرفتیم برای تهیه عکس و فیلم به آن جا برویم.
اول به قرارگاه تاکتیکی رفتیم، علیرغم توصیه فرماندهان مبنی بر نرفتن و صرف نظر کردن، تصمیم گرفتیم به هر قیمتی شده خودمان را به خط مقدم برسانیم تا رشادت و ایستادگی بچهها را به تصویر بکشیم. بالاخره منتظر ماندیم تا یک «پی ام پی» آمد و سوار شدیم و به دل آتش زدیم، مسیر سخت و دشوار بود. دشمن با تمام توان و امکانات به میدان آمده بود تا منطقه از دست داده را پس بگیرد.
انفجارهای پی در پی از دریچه منشور «پی ام پی» دیده میشد، زمین میلرزید و انفجارها تعادل ماشین آهنی را برهم میزد. اگر با تویوتا آمده بودیم که دیگر پایمان به خط نمیرسید. در یک قدمی مرگ و شهادت بودیم و نفسها در سینه حبس شده بود و ذکر میگفتیم و استغفار میکردیم. خودمان را دربست به خدا سپرده بودیم.
به جایی رسیدیم که دیگر امکان جلو رفتن نبود. گفتند «دیگه این آخر خطه! پیاده شید» با دلهره پیاده شدیم. جایی را نمیشناختیم سراغ «شاه حسینی»را گرفتیم. کمی جلوتر بود. به سمت سنگر و محور مربوطه رفتیم. خمپاره همچنان میآمد و مرتب مجروح به عقب منتقل میشد. از چیزی که خبر نبود، نیروهای تازه نفس بود.
خیال میکردیم یک لشکر و گردان پشت خط داریم؛ ولی به بچهها که رسیدیم با تعجب دیدیم تمام آدمها با خود ما روی هم میشویم 20 نفر! دیدیم با این وضعیت کمبود نیرو نمیشود فقط عکس و فیلم گرفت. باید آستین بالا زد و کمک کرد. این جا بود که آقا سعید به طور خودجوش مدیریت صحنه عکاسی را به دست گرفت و گفت «یه دوربین نوبتی بچرخه فیلمبرداری کنه، بقیه بچهها کمک کنند» چارهای نبود باید مسلح میشدیم و میجنگیدیم.
شاه حسینی، فرمانده خط آدم عجیبی بود؛ بیشتر از همه خطر میکرد و دائم سرکشی میکرد و به بچهها روحیه میداد. آن روز از صبح تا ساعت 5 بعداز ظهر درگیر بودند؛ بعد کم کم آتش سبک شد- حدود 10 دقیقه - دیدم سعید آمد و گفت «اولاً از فیلم و عکس غافل نشید! در ثانی سریع شروع کنید به سنگر کندن و جان پناه درست کردن، این آرام شدن موقتی، آرامش قبل از طوفان است».
شروع کردیم به کندن سنگر به اصطلاح روباهی که گودی آن تا زیر زانو بود؛ مشغول کار بودیم که دیدیم فرمانده «امینی» و «اسفندیاری» آمدند و رفتند بالای خاکریز سنگر ما نشستند، مشغول بررسی منطقه و محور شدند. بالای خاکریز سنگر ما نشستند ، مشغول بررسی منطقه و محور شدند. شنیدیم که پور احمد گفت «ببین چه جهنمی یه....!» امینی گفت «ولی جهنمش قشنگه!»
هر لحظه منتظر اتفاقی بودیم. باطری دوربین فیلمبرداری تمام شده بود. نگران شدیم، حجم آتش و انفجار لحظه به لحظه شدیدتر میشد.
با انفجار خمپاره 82 کنار بچهها یک مرتبه همه جا زیر و رو شد، آن لحظه دنیا جلوی چشمم تاریک شد. همه جا را سیاه میدیدم؛ سعید با نگرانی تکانم داد و بعد برای اینکه شوک بدهد محکم به پشتم زد، صدایی شنیدم که میگفت «زندهای؟» کمی که دود و غبار پراکنده شد به خودم آمدم و دیدم هر کس یک طرفی افتاده در حال جان دادن است.
سعید داد زد «گونی بیارید رو شهید بکشیم»؛ یک لحظه خانوادهاش آمد جلوی چشمم، انگار صدای وجدانم بود که نهیب میزد، «دوربین رو بردار عکس بگیر....» به دنبال دوربین گشتم زیر خاک بود! گوشه بند آن را گرفتم و از زیر خاک کشیدم بیرون، لنزش را تمیز کردم و بدون دقت، در واقع چشم بسته از چهره آرام شهید «امینی» عکس گرفتم.
اینکه عکس اینگونه واضح و شفاف از آب در آمد، عنایت و لطف خدا بود و وجود آن گوهرهای نابی که به خدا و ائمه(ع) متصل بودند.
*دهباشی را میدیدم که در حال جان دادن با «نایش» ذکر میگفت
دومین خاطره از سه راهی شهادت، قضیه آتش گرفتن ماشین «حاجی بخشی» است؛ آن وقتی که موشک کاتیوشا به ماشین خورد، دو جانباز صندلی عقب نشسته بودند و حاج بخشی و دهباشی هم جلو، به محض انفجار و آتش گرفتن ماشین، موج انفجار حاج بخشی را به بیرون پرتاب کرد و بقیه درآتش سوختند.
به خاطر شدت حرارت شعلهها نزدیک شدن به آن ممکن نبود و تلاش برای نجات آنها به جایی نرسید از من در آن لحظه جز عکس گرفتن کاری ساخته نبود. عکس و سند جنایت دشمن متجاوزی که باید در تاریخ میماند و نسل آینده بر مظلومیت و حقانیت ملت ما گواهی میداد.
دهباشی را میدیدم که در حال جان دادن با «نایش» ذکر میگفت و حاج بخشی دو دستی بر سرش میزد و یا حسین میگفت.
*«امشب من ماهی رو میخورم و فردا این ماهی منو!»
در قضیه خلیج و درگیری با ناو آمریکایی، بچهها رزم جانانهای با آنها داشتند که متأسفانه خوب پوشش خبری داده نشد. بچهها چنان درسی به آنها دادند که تا ابد فراموش نخواهند کرد.
در آن واقعه 4فروند هلیکوپترشان را زدند؛ آمریکاییها اول منکر شدند و بعد گفتند «دو تا گشت هوایی به هم خوردند و یکی نقص فنی پیدا کرد و چهارمی را ایرانیها زدند»؛ در آن مصاف رو در رو، «مهدوی» و «بیژن توسلی» شرکت داشتند که ماجرای آن در فیلم 6 قسمتی تحت عنوان «ستارههای آسمان گمنامی» در سال 71 از تلویزیون پخش شد.
خاطره قشنگی از شهید توسلی و مادرش دارم، پس از شهادت او برای تهیه قسمتهایی از فیلم به خانه آنها در «تنگستان» دزفول رفتیم، مادرش تعریف میکرد که بیژن معمولاً دیر به منزل میآمد و هر وقت هم که میآمد چون خیلی ماهی دوست داشت برایش ماهی سرخ میکردم.
روز آخر هم که شنیدم پسرم داره مییاد خونه، رفتم ماهی تهیه کردم تا برایش سرخ کنم. مادر میگفت: به بیژن گفتم «خسته نباشی، برات ماهی درست کردم» بیژن هم تبسمی کرد و گفت «امشب من ماهی رو میخورم و فردا این ماهی منو میخوره!؟»
مادر میگفت «من متوجه حرفش نشدم؛ همان شب، عملیات شد و 11 نفر با آمریکاییها درگیر شدند. 3نفر اسیر شدند و 8 نفر در آبهای خلیج فارس، طعمه کوسه و ماهی شدند! که بیژن یکی از آنها بود.