دم دماى ظهر بود که در ارتفاع 112 کار مى کردیم. شهید در نمى آمد. خسته شده بودیم صداى اذان ظهر از بلندگوى مقر به گوشمان خورد. گفتیم کار را تعطیل کنیم و براى نهار و نماز به مقر برویم.
آماده که شدیم، رفتم تا دستگاه را خاموش کنم. انگار کسى به آدم چیزى بگوید، گفتم یک بیل هم آن بالا را بزنم و دستگاه را خاموش کنم. پاکت بیل را در خاک فرو بردم و آوردم بالا، خواستم دستگاه را خاموش کنم که بروم پائین، ناگهان دیدم پیکر یک شهید در پاکت بیل پیدا شده. رفتم جلوى بیل. پیکر شهید کاملا داخل پاکت بیل خوابیده بود; یعنى بیل که زده بودم بدن او آمده بود داخل پاکت. خاک ها را که خالى کردیم، جمجمه اش پیدا شد. پلاک را که دور گردنش بود در آوردیم، یک قمقمه آب پهلویش بود که سنگین بود. در آن را که باز کردیم دیدیم آب زلالى در آن موجود است. شهید را که به مقر بردمى، سید میر طاهرى با آب آن قمقمه روزه اش را افطار کرد. آبى زلال. انگار نه انگار که ده سال داخل قمقمه و زیر خاک مانده باشد.
آنها که رفته اند، مى دانند کانى مانگا چه شیب و ارتفاعى دارد. عملیات والفجر چهار آنجا انجام شد و نیروهاى ما مدتى روى آن مستقر بودند. اواسط سال 71 بود که براى آوردن پیکر شهدایى که در منطقه جا مانده بودند به آنجا رفتیم.
صبح زود که شروع کردیم به صعود. ظهر بود که در اوج خستگى و هن و هن کنان به نزدیک قله رسیدیم. لختى نشستیم تا نفسى تازه کنیم. هنوز بدنم را روى سنگ ها رها نکرده بودم که در چند مترى خودمان در سراشیبى تند قله کانى مانگا، متوجه پیکر شهیدى شدم که دمرو به کوه چسبیده بود رفتیم که براى آغاز پیکر او را برداریم. نزدیک که شدیم، ماتمان برد. شهید کفش هاى طبى مخصوص افراد معلول را به پا داشت که با میله هاى مخصوص به کمرشان بسته مى شود. ما در زمان صلح، بدون هرگونه خطرى، از صبح تا ظهر طول کشیده بود تا خودمان را به آنجا برسانیم ولى او در اوج عملیات و جنگ، در زیر آتش دوشکا و خمپاره هاى دشمن، مردانه و دلاورانه، خود را در شب عملیات تا آنجا بالا کشیده بود; کسى که بدون شک راه رفتن به روى زمین عادى برایش خیلى مشکل بوده.
متأسفانه هرچه گشتیم از پلاک یا کارت شناسایى اش خبرى نشد ولى آنجا محورى بود که بچه هاى لشکر 14 امام حسین(علیه السلام) اصفهان عملیات کرده بودند. روزهاى بعد به یگانشان که اطلاع دادیم، سریع او را شناختند و گفتند:
- او نوجوانى بود که پاهایش معلول بود ولى با اصرار زیاد به عملیات آمد و شهید شد و جنازه اش همان بالا ماند.
وقتی حلیمی اصل او را دید چهره اش باز شد و گفت: «او به چیزی که انتظارش را داشت رسید خدا به ما هم نصیب کند»
خط شکسته شده بود و صدای خفه تیراندازی گهگاه با صدای انفجار شدیدتری قاتی می شد. جابه جا جنازه عراقی روی زمین افتاده بود. بعضی هاشان آنقدر گنده بودند که آدم خیال می کرد در تمام مدتی که آنجا بوده اند فقط خورده و خوابیده اند. از آنجا می شد دید که بچه ها یک پرچم را زده اند بالای مسجدی که داخل شهر فاو است.
تا شب در سنگر عراقی ها مستقر شدیم و با تاریکی هوا به طرف کارخانه نمک راه افتادیم. یک دفعه رسیدیم جایی که دیدیم دارد از هر طرف گلوله می بارد. خیلی از بچه ها دستپاچه شدند. حلیمی اصل با آرامش خاصی گفت: «نگران نشوید آنها ما را نمی بینند»
«حسن زاده»(1) گفت: «چرا نگرانید! فوقش می میرید. دیگر قیافه تان را نمی بینیم و از دست تان راحت می شویم»
او هم مثل خدر نمی توانست ساکت بنشیند و چیزی نگوید. برایش هم فرق نمی کرد کجا باشد. وقت و بی وقت متلکی می پراند و همه را می خنداند.
باید جلوی خط پدافندی میدان مین می زدیم ولی اشتباهی از خط رد شده و رفته بودیم جلو. چندنفر از بچه ها رفتند به طرف جایی که از آنجا به سمت ما شلیک می شد. کمی بعد آتش آنها را خفه کردند. حدود یک کیلومتر برگشتیم عقب و رسیدیم به خط پدافندی. گردان ها پشت خاکریزها سنگر گرفته بودند. امتداد خاکریزی که نیروها پشت شان بودند دو تکه شده بود و ما هم ازآنجا رفته بودیم جلو آماده می شدیم کارمان را شروع کنیم که گفتند باید تا جلوی کارخانه نمک پیشروی کنیم و دیگر نیازی به زدن میدان مین نیست.
صبح که شد راه افتادیم سمت سنگرهای اجتماعی که سه چهار کیلومتر عقب تر از خط پدافندی بود. در بین راه هوپیماهای عراقی بالای سرمان ظاهر شدند. یکی از آنها بمب شیمیایی اش را درست روی خط پدافندی رها کرد. هواپیمای دیگر هم منطقه را با موشک زد. ترکش یکی از موشک ها به سر «متقیان» خورد و مغز سرش را متلاشی کرد. متقیان طوری افتاده بود که انگار به خواب رفته است. اشک تو چشم هایم حلقه زد و غلتید پایین. حسن زاده با بغضی که در صدایش بود گفت: «لیاقت می خواهد این جوری شود نه مثل ما!»
دود بمب شیمیایی پیچ و تاب می خورد و پخش شد روی منطقه. بیشتر بچه هایی که در خط پدافندی مستقر بودند ماسک نداشتند و شیمیایی شدند.
تا غروب استراحت کردیم و شب رفتیم تا در جلوی خط پدافندی که در سمت راست کارخانه نمک بود میدان مین بزنیم احتمال می رفت عراقی ها از آن نقطه پاتک کنند. با تعدادی از نیروها راه افتادیم. آنها تامین ایستادند و ما ساعت 9 شب شروع کردیم. منورها چند تا چند تا از سر و کول هم بالا می رفتند ولی ما سرمان به کار خودمان گرم بود. نزدیکی های اذان صبح یک قسمت از کار را تمام کرده و برگشتیم به عقب.
میدان بزرگ بود کار یکی دو روز نبود. هر شب می رفتیم و کار را در همان نقطه ادامه می دادیم. در آن بین بچه ها موفق شدند کارخانه نمک را هم تصرف کنند. وسایل مان را منتقل کردیم به کارخانه و آنجا شد مقر ما ولی توی کارخانه موش هایی بود که اگر گربه آنها را می دید زهره ترک می شد. باید حواس مان را جمع می کردیم وگرنه ممکن بود به جای چیزهای خوردنی دماغ و گوش مان را بجوند.
بعد از 10 شب کار میدان مین را تمام کردیم و تا حدودی خیال مان از بابت پاتک عراقی ها راحت شد.
یک شب می خواستیم در نزدیکی کارخانه کنار یک کانال و جایی که آب بود میدان درست کنیم. یک دفعه از توی آب صدایی شنیدم. خدر گفت: «آقا موشه آمده آبتنی!»
گفتم: «موش تو آب چه کار می کند؟»
خدر طوری نگاهم کرد که باورم شد راست گفته ام. شک کردیم و موضوع را با نیروهای تامین در میان گذاشتیم. دو نفر از آنها رفتند و کمی بعد به جای موش با دو تا عراقی سیبیلو که آمده بودند زاغ سیاه مان را چوب بزنند برگشتند. خدر با دیدن آنها گفت: «عجب موش های گنده ای!»
چند روزی گذشت و عملیات والفجر 8 با موفقیت تمام شد برگشتیم داخل روستایی کنار اروند رود. همه برای خودشان اتاقی داشتند و کاسه کوزه ای. عراقی ها که دماغ شان بدجوری مالیده شد بود دست بردار نبودند. گهگاه روستا و دور اطراف روستا را با توپ می زدند. «عبدالسلام آوازه» و «رضائیان»(2) توی یک اتاق می خوابیدند و موقع خواب هم در اتاق را باز می گذاشتند. روزی به عبدالسلام گفتم: «وقتی شب ها می خوابید دراتاق شان را ببندید و جلوی در نخوابید. اگر از ترکش خمپاره و توپ مردید من به شما شهید نمی گویم»
عبدالسلام گفت: «هر چی دلت خواست بگو!»
شب بعد همه آماده بودیم بخوابیم. یکی از بچه ها رفت پیش عبدالسلام و رضائیان و وقتی دید آنها در را باز گذاشته و جلوی درخوابیده اند به شوخی به آنها گفت: «دارید نور بالا می زنید. یک کم آن طرف تر بخوابید»
نصف شب خمپاره ای خورد جلوی اتاق عبدالسلام و رضائیان.
رضائیان بر اثر اصابت ترکش شهید شد. دیگر آنجا نماندیم و رفتیم جایی که پس و پناه بود و درخت های نخل آن قسمت را از دید خارج می کرد.
چند روز بعد از عملیات دستور رسید تا به موقعیت عراقی ها در اطراف کارخانه نمک حمله کنیم. از آن قسمت روی منطقه تسلط داشتند و نیروهای ما در دید آنها بودند. عراقی ها در آن قسمت یک میدان مین داشتند. شب عملیات حرکت کردیم. نیروهای رزمی گردان ها پشت سر ما حرکت می کردند تا بعد از باز شدن معبر بار دیگر مزه شکست را به عراقی ها بچشانند. درست رسیده بودیم کنار میدان مین که عملیات لو رفت از هر طرف ما را گرفتند زیر آتش برای چند دقیقه ای زمین گیر شدیم و حتی نتوانستیم سرمان را بلند کنیم. با بی سیم اطلاع دادند برگردیم عقب ولی کسی از جایش تکان نخورد.
بیشتر مین ها والمری و تله های انفجاری بود. به یک باره چند نفر از بچه ها بلند شدند و دویدند توی میدان مین. دو سه قدم که برداشتند گیر کردند به تله های انفجاری و افتادند. یاد اوایل جنگ افتادم. پشت سر آنها چندنفر دیگر هم رفتند توی میدان مین و خودشان را رساندند به کانال عراقی ها بعد از کشتن سربازهای عراقی ایستادند پشت دوشکاها. نیروهای گردان ها از معبر باز شده حرکت کردند و خط و غرور عراقی ها را یک جا شکستند.
داشتم با «سلیمی»(3) و «بهارلو»(4) وارد کانال می شدم که یک نارنجک «صورتی» کنار سلیمی منفجر شد. در چشم به هم زدنی دل و روده سلیمی ریخت بیرون ولی با آن وجود گفت: «نگران نباشید چیزی نیست!»
کنارش نشستم و سرش را روی زانو گرفتم. نفسش سنگین شده بود. دستم را به صورتش کشیدم. چیزی را زمزمه می کرد. گوشم را به طرف دهانش بردم تا صدایش را بشنوم. داشت ذکر می گفت و امام حسین (ع) را صدا می زد. لحظه ای بعد بی آنکه آه و ناله کند پلک هایش روی هم افتاد.
همه نیروها وارد کانال شدند. یک دفعه چشمم افتاد به دو عراقی که از سنگری که جلوی کانال بود بیرون می آمدند. ترسیدم. اسلحه نداشتم. نمی دانستم چه کار کنم. سرشان داد زدم و دستم را دراز کردم طرف شان. آنها هم فکر کردند من اسلحه دارم و دست شان را بالا بردند. دوباره سرشان داد زدم. معنی این داد زدنم این بود که بیایند جلو. وقتی وارد کانال شدند چشم هایشان از از تعجب گرد شد و دیدند چیزی تو دستم نیست. بچه ها آنها را دستگیر کردند. یکی از بچه ها که عربی بلد بود با آنها صحبت کرد و گفت می خواستند خودشان را تسلیم کنند ولی از ترس از توی سنگر بیرون نمی آمدند و می گفتند اگر تسلیم شوند ممکن است آنها را بکشیم.
صبح که شد با بچه های تخریب برگشتیم به کارخانه نمک و دیگر کار گردان تخریب در آنجا به اتمام رسید.
پی نوشتها :
(1) «ناصر حسن زاده» از شهدای تخریب شهرستان سراب است.
(2) «داود رضائیان» متولد 1346، در تاریخ 23/3/1365 در عملیات والفجر 8 در منطقه عملیاتی فاو شهید شد.
(3) «سلیمی» از شهدای تخریب شهرستان بستان آباد است.
(4) بهارلو؛ تخریبچی و از بچه های تبریز بود.
زندگی ای داشتیم که به گفتن نمی آید. دو تن بودیم، همچون دو روح، دو پرنده خیالی، بال در بال هم، در بهشت آرزوهای جوانی.
با هم بودیم.
روزهای آخر می گفت: «من از همه چیز بریده ام. از خداوند بخواه مهر تو را هم از دلم بردارد تا هر چه زودتر رها شوم.»
و یک شب من بریدن او را حس کردم.
نگاه سردش را که دیدم، تنم لرزید؛ با خودم گفتم: «نکنه آخرین شب باشه!»
وقتی سر جنازه اش رسیدم، خم شدن و نگاهی به پاهایم انداختم. می خواستم مطمئن شوم آیا هنوز پایی برای رفتن باقی مانده است؟ با هم بودیم، اما یکی رفت و دیگری ماند.
بعد از اتمام خدمت سربازی، وارد جهاد شدم. در سال 1362 بود و من که هنوز هوای جنگ و جبهه در سرم بود، به عنوان نیروی پشتیبانی از طرف جهاد به منطقه اعزام شده و مسئولیت اعزام نیرو به منطقه را به عهده گرفتم. کار بچه های جهاد پشتیبانی و تدارکات بود اما من سال بعد داوطلبانه در عملیات خیبر شرکت کردم.
حدود دو ماه نیز در جزیره مجنون بودم. یک شب دشمن که از خسارات ناشی از گلوله باران خاک ایران رضایت خاطر پیدا نکرده بود و نمی خواست به این حد از جنایات خود اکتفا کند، دست به بمباران شیمیایی زد. مهمات ما تمام شده بود و دو لشکر محمد رسول الله (ص) و 41 ثارالله با هم قاطی شده و منتظر ایستاده بودند تا عملیات را شروع کنند.
فرمانده قبل از شروع عملیات با بچه ها کمی صحبت کرد. او گفت:
من فرمانده شما نیستم، فرمانده همه ما آقا امام زمان (عج) است ....
هنوز صحبت های فرمانده به اتمام نرسیده بود که با گلوله دشمن به شهادت رسید. بچه ها از همان محور دست به عملیات زدند و بچه های جهاد نیز پشتیبانی جنگ را عده دار شدند.
مواد شیمیایی هوا را خفه و مسموم کرده بود. تا صبح طاقت آوردیم و فردا همزمان با طلوع دل انگیز خورشید، پیروزی نصیب ما شد. بعد از این عملیات به منظور بازسازی و برق کشی روستاها به بستان رفتیم.
هواپیماهای دشمن سراسر بستان را بمباران کرده بودند و بازسازی آن مشکل به نظر می رسید، اما در مقابل همت و پشتکار بچه های جهاد، کار کوچک و پیش پا افتاده ای بیش نبود.
بچه های جهاد به معنای واقعی جهادگر بودند و در همه کارها؛ چه در امور کاری و چه در امور مربوط به جنگ، نهایت تلاش خود را به کار می بستند.
زمانی که به جبهه اعزام شدم، به وضوح مشاهده می کردم که چیزی که خیلی برای سایر نیروها حایز اهمیت و جالب توجه است، تلاش و خستگی ناپذیری بچه های جهاد است. یک بار که تعداد دستگاه های سنگین کم بود و لودر نداشتیم، بچه ها با فرغون مشغول سنگر سازی شدند. اگر چه کار خیلی سختی بود و ساخت یک سنگر ساعت ها طول می کشید، اما بچه ها با شوخی کردن و سربه سر هم گذاشتن، به کار سرعت می دادند.
یکی از بچه ها ایستاده بود وسط راه و می گفت: ‹‹هر کس گواهینامه راندن فرغون نداشته باشد، نمی تواند از اینجا رد شود!››
بچه ها هم با حالتی جدی حبیب هایشان را جستجو می کردند و بعد از کمی این پا و آن پا کردن، می گفتند: ‹‹ببخشید جناب! مثل اینکه گواهینامه همراهم نیست.››
و به این ترتیب از چهار راه! عبور کرده و با خنده و شوخی سنگر می ساختند. خلاصه به هر سختی که بود بچه ها سنگرها را ساختند.
تخریبچى اگر قرار باشد در میدان مین بترسد، اصلا بدرد تخریب نمى خورد. گاهى مى شد به مین التماس مى کردیم که بزند. نه اینکه بخواهیم خودمان را بکُشیم، بلکه هر لحظه منتظر یک اشاره خدایى بودیم تا ما هم برویم.
یکى از روزهاى سال 72 بود که در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى کار مى کردیم. همان مقتل معروف. همه منطقه هم رملى بود و پیدا کردن مین مشکل. کل منطقه هم میدان مین بود. شهدایى هم که آنجا افتاده بودند، یا روى مین رفته و یا زیر دوشکاى دشمن افتاده بودند. مین هاى آنجا هم اکثراً ضد نفرات بود. مین والمرى، گوشتکوبى و گاهى ضد خودرو هم بود.
یک مین ضد خودرو را دیدم که در آوردم و پس از خنثى کردن در کنارى گذاشتم. بر حسب قائده خاص، باید سه مین والمرى هم در اطرافش باشد. دو تاى آن را در آوردم ولى سومى را پیدا نکردم. دستهایم را تا ساعد کرده بودم توى ماسه ها و بدون اینکه چیزى را ببینم، آن زیرها را مى گشتم بلکه مین سوم را پیدا کنم.
در حال گشتن بودم که حمید اشرفى آمد جلو و گفت: «مین سوم را باید من پیدا کنم». با تعجب گفتم: «آقا جان، اگه این مین پیدا نشد، زیاد مهم نیست ولى اگه بزند دو نفریمان ناکار مى شویم. حالا یا توى دست تو بزنه یا توى دست من، جفتمون رو داغان مى کنه. پس برو کنار بذار یک نفرى کار کنم!».
ول کن نبود. با خنده گفت: «نخیر! اگه قرار بزنه، چرا تنها برى. خب دوتایى باهم مى رویم. چه عیبى داره؟».
گفتم: «آقا جان، شرعاً اشکال داره. برو اون طرف و اینجا نمان». او هم نشست دستهایش را تا ساعد کرد زیر رمل ها. در حالى که آن زیرها را مى دید، با خودش مى گفت:
- جون مادرت بزن! تورو به حضرت عباس بزن، بزن دیگه لامصب...
کار، کار خطرناکى بود ولى همین حبّ شهادت و عاشق بودن کار را راحت مى کرد; نه اینکه اشعار باشد، هر لحظه منتظر بودیم و التماس مى کردیم که بزند. درست مثل زمان جنگ. وقتى مى دیدیم دوستانمان شهید مى شوند و مین راحت زیر پایشان مى زند، بر ایمان حسادت مى آورد و اُفت داشت.
بعضى عادات بود که از زمان جنگ به ارث برده بودیم. مثلا هر روز صبح براى شروع کار حتماً باید وضو مى گرفتیم، ولى به میدان مین ها که مى رسیدیم، آنجا تیمم مى کردیم و با صلوات وارد مى شدیم. تیمم، هم براى تجدد وضو بود و هم براى ابهت و عظمت کار در میدان مین. با تیمم وارد میدان شدن برایمان قوت قلب بود.
در همین حین گشتن، دستم خورد به چیزى که حدس زدم مین باشد. گفتم: «حمید والمرى اینجاست برو عقب». دور و بر مین را خالى کردم و آن را آوردم بیرون. اطرافش را بدجورى خاک گرفته بود. چون زیر خاک مانده و آب به خورد زمین رفته بود، پوسیده و حساس شده بود. وقتى که مین را در آوردم، حمید وحشت کرد. تا قیافه اش را دید گفت: «این لامصب این جورى حساس بود و ما مشت مشت پنجه مى زدیم زیر خاک و دنبالش مى گشتیم؟» مین را با رعایت ادب و احترام و به قول به ها بزرگوارانه، برداشتم و در کمال احتیاط بردم زیر یک درختچه گذاشتم تا کسى به آن نخورد، چون واقعاً فوق العاده حساس شده بود.
ارتفاع 112 از آن جاهایى است که بچه ها زیاد مقاوت کرده و شهید شده اند. از صحنه هاى بسیار جالب و تکان دهنده آنجا، یافتن پیکر شهدایى بود که براى زدن تانک و دوشکا، از بقیه نیروها جدا شده اند. یک تنه زده اند به دریاى بلا تا راه را باز کنند و خطر را بشکنند.
این یکى دیگر خیلى عجیب بود. یعنى چطور مى توانست باشد. همه تجهیزات بود، کوله پشتى، فانسقه و قمقمه و جیب خشاب ها، حتى کلاه آهنى، ولى هیچ اثرى از خود شهید نبود، اعصابم داشت خرد مى شد، یعنى چى شده؟ کجا مى توانست رفته باشد؟
آهان! حتماً تجهیزاتش را باز کرده تا سبکتر شود. تا راحت تر گام بردارد. سریعتر بپرد. اما کجا؟ به کدام سمت. چه جایى بوده که آن جوان را این گونه به سمت خویش کشانده است.
نگاهم را در اطراف چرخاندم. بر روى سنگر دو شکایى که کمى آن طرفتر بود، قفل شد. فاصله را سنجیدم. جهت را هم یافتم. بله. خودش بود. به احتمال بسیار قوى او رفته تا دوشکا را خفه کند. رفته تا او را که راه نیروها را سد کرده بوده خاموش کند.
مسیر را از محل تجهیزات به طرف سنگر دوشکا پى گرفتم. جلوتر کانالى بود. در نزدیکترین مکان ممکن، جایى یافتم که براى پناه گرفتن بهتر بود. جایى که از آنجا مى شد با پرتاب نارنجک، آتش دوشکا را ساکت کرد.
جا خوردم. خشک شدم. پاهایم بر زمین میخکوب شدند. همان گونه که حدس مى زدم، شد. در مقابل سنگر دوشکا، پیکر شهیدى بدون تجهیزات افتاده. نگاهم را انداختم به طرف محل قبلى. شهید که پلاک و کارت هاى شناسایى همراهش بود، این فاصله را دویده و خود را تا جلوى سنگر دوشکا رسانده بود. این گونه جاها، شهید کمتر یافت مى شود. آنهایى هم که پیدا مى شوند، معلوم است از آنهایى بوده اند که به واقع جمجمه هایشان را به خدا عاریه داده بودند. یکه و تنها، سینه سپر کرده و به دریاى بلا زده اند.
با ذکر صلوات، پیکر را جمع کردم. دلم نمى آمد از این صحنه عکس نگیرم. تجهیزاتى که میان سیم هاى خاردار، در حالى که آن سوتر سنگر کمین دوشکا به چشم مى خورد، دستخوش باد، این سو و آن سو مى شدند و فقط خش خشى آرام از آنها باقى مانده بود. آن را در قاب تصویر ضبط کردم.