سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

 

رایحه پیراهن

به یاد سردار شهید حسن باقرى

 

میداد نسیم سحرى بوى تنت را

از باد شنیدم خبر آمدنت را

صد مصر پر از یوسف و یعقوب، ندارد

اى گم شده‏ام ، رایحه‏ى پیرهنت را

همچون دل ما بشکند آن دست که بشکست

اى سرو چمن! قامت دشمن شکنت را

امروز به هنگام عروج تو ملایک

گفتند به من قصه‏ى پرپر زدنت را

گفتند که چون لاله‏ى پرپر شده بودیم

در روضه‏ى گل رنگ حسینى ، حسنت را !

یکپارچه جان بیند و دل جاى تن تو

صاحب نظرى گر بگشاید کفنت را !

جسم تو همه جان شد و پیوست به جانان

دیگر زچه گیریم سراغ بدنت را؟


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/5/10 | نظر

 

این پلاک و استخوان از من به صف جا مانده است

نقطه پرواز سرخى بود، آنجا مانده است

من خودم از شوق مى‏رفتم تنم افتاده بود

در مقام وصل فهمیدم که سرجا مانده است

بى نشانى را خود من خواستم باور کنید

نام گمنامى اگر دیدید تنها مانده است

من رفیقى داشتم همسنگرم جانباز شد

دست‏هایش یادگارى پیش مولا مانده است

آن بسیجى هم که معبر را برایم باز کرد

دیدمش آن روز در تشییع بى‏پا مانده است

یادتان باشد سلاح و کوله و فانسقه‏ام

زیر نور ماه سرخ ، از بهر فردا مانده است

پاسداریدش مبادا غفلتى خاکسترى

گیرد عزمى را که آن از راز زهرا (س) مانده است


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/5/10 | نظر

میدان مین

تقدیم به روح پاک سید مرتضى آوینى

 

در خیالم از خودم گاهى فراتر میروم‏

میروم تا روبه‏رو، آن سوى باور میروم‏

 

میچکد یک قطره سبزى بر خیال تند خاک‏

در خیالى سرخ از خود تا کبوتر میروم‏

 

میروم آنجا که مین روى زمین خوابیده است‏

گرچه خونین چهره‏ام، با زخم خنجر میروم‏

 

یک سر پر شور اینک روى خاک افتاده است‏

خاک میگرید برایم تا که بیسر میروم‏

 

با خودم گفتم که تنهایى غروب عاشقیست‏

گفت: تا میدان مین یک بار دیگر میروم‏


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/5/10 | نظر

بیاد شهید عباس حسن:

پس از مدتی مرخصی، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشین که شدم برای یک لحظه مسافران را برانداز کردم که ناگاه چشمم به او افتاد که روی صندلیهای ردیف آخر نشسته بود. آشنایی مختصری با او داشتم. طلبه‏ای بسیجی که بسیار مؤدب و مقید به آداب اجتماعی بود. او در یکی از مدارس جنوب تهران مشغول تحصیل بود... با اشتیاق رفتم و کنارش نشستم. با احترام زیاد به من جا داد و پس از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم: «راستی عباس! اهل کجای تهران هستی؟».

در حالی که سرش را به زیر انداخته بود با گوشه‏ی چشم نگاهی به من کرد و گفت: «خانه‏مان در کوی مهران است».

خیلی تعجب کردم و گفتم: «عباس! تو همان طلبه‏ی هم‏محل ما هستی که بچه‏ها به من گفته بودند! منم بچه‏ی همان کوچه‏ام!».

عباس با لبخند ملیحی گفت: «پس شما هم همان طلبه‏ای هستید که شنیده بودم ساکن کوی مهران است؟».

بعد هر دو خندیدیم و خوشحال از این اتفاق جالب، ساعتهایی را کنار هم گذراندیم. آنچه مرا به حیرت واداشته بود، اخلاص، ایمان و بی‏آلایشی او بود.

ساعت دو نیمه‏ی شب می‏بایست از هم جدا می‏شدیم. او باید اندیمشک پیاده می‏شد و من مقصدم اهواز بود. ساختمانهای پرخاطره‏ی پادگان دوکوهه پیدا شد، مکان مقدسی که قدمگاه هزاران شهید بسیجی و دهها سردار دلاور همچون حاج احمد، حاج همت، حاج رضا، حاج عباس، حاج دستواره و حاج توری بوده و هست.

عباس از جایش برخاست، گویی نیرویی مرا به طرف او می‏کشید. با آرامی گفت: «حمید آقا! امشب بیا پیش ما، فردا صبح برو».

گفتم: «نه خیلی ممنون! حتما باید بروم؛ کار دارم».

 

او به آرامی خداحافظی کرد و من با تأسف از این جدایی، پیشانی او را بوسیدم. اگر می‏دانستم این آخرین دیدار ما است، آن شب او را ترک نمی‏کردم.

پس از عملیات کربلای پنچ، من بر اثر جراحتی مختصر در بیمارستان بستری شدم. همان جا بود که بچه‏ها خبر آوردند «عباس عباس» شهید شد. من اصلا نمی‏خواستم این حرف را باور کنم، گفتم: «چی... عباس؟ عباس آقا؟»؛ اما به ناچار می‏بایست قبول می‏کردم که او هم پرید.

یکی از بچه‏ها داستان عجیب شهادت عباس را از زبان رفیق و همسنگرش این چنین می‏گوید: «ما در خط مقدم مشغول کار بودیم که ناگهان دیدم هوا پر از غبار شد. به طرف عباس رفتم. دیدم عباس عزیز، سر در بدن ندارد اما با تعجب بسیار مشاهده کردم پیکر بی‏سر عباس که به طرف قبله افتاده بود، بلند شده و روی دو پا نشست، آنگاه از بدن صدای سلام بر مولایمان حسین علیه‏السلام را شنیدم که گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله!».

او می‏گفت در این حال بیهوش شد و مرتب هم تکرار می‏کرد: «به خدا راست می‏گویم؛ اما شما شاید حرف مرا باور نکنید».

بعد از این شهادت، پدر صبور عباس تعریف می‏کرد: «عباس سه وصیت جالب داشت؛ اول این که مرا در عمامه‏ام کفن کنید. من که ابتدا وصیتنامه‏ی او را خواندم تعجب کردم که آن پیکر رشید و این عمامه‏ی کوچک باریک، با هم چه تناسبی دارند؟ اما هنگامی این تناسب برایم یقینی شد که پیکر مطهر عباس را دیدم؛ عباس من سر در پیکر نداشت و یک دست او هم قطع شده بود.

دوم این که عباس گفته بود: هنگام برداشتن جنازه‏ی من برای تشییع، چهارده سید به یاد چهارده معصوم علیهم‏السلام جنازه‏ی مرا بردارند که آن را عملی ساختیم.

سوم این که فرموده بود: هنگام تدفین جنازه‏ام اذان بگویید و ما هنگام تدفین او درصدد اذان گفتن بودیم که ناگهان صدای اذان از بلندگوهای بهشت زهرا طنین‏انداز شد. به ساعت که نگاه کردیم دیدیم ساعت دوازده ظهر است و ما در تعجب از این همه لطف خدا بودیم که هر وقت حضرتش بنده‏ای را دوست بدارد چگونه به خواستهای او جامه‏ی عمل می‏پوشاند».

(روزنامه‏ی جمهوری اسلامی، 8 / 10 / 66، ص 8)

راوی: حمید آقایی


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/5/10 | نظر

تپه انگار نمی خواست تمام شود. اگر این یکی را هم پشت سر می گذاشت دیگر تمام بود . یوسف چیزی نمی گفت یا می گفت و او نمی شنید. می ترسید پشت سرش را نگاه کند. می ترسید نگاه کند و ببیند یوسف هم نیست. مثل بقیه، که یکی یکی، با هر انفجار، انگار یک هو دود شده بودند و قاطی گرد و خاک و آتش، رفته بودند هوا.

انفجارها دیگر انفجار نبودند. فقط تکان سختی بودند که گاهی، زمینش می انداختند و گرد و خاک می کردند. ولی پاها باز بلند می شدند و او را پیش می راندند و تپه ، تمام نمی شد و تپه، انگار نمی خواست تمام شود.

 

شب بود که زنگ زدند.

- ‹‹پدرتان انگار .... ››

فکر کرد لابد تمام کرده است و فکر کرد لابد بعد از خوابی سی ساله ... صدای نازک زن پرستار زیاد مجال نداد تا ... .

- ‹‹وقتی می آیید شیرینی یادتان نرود!››

صدای سوتی که می آمد معلوم نبود از گوشی تلفن است که هنوز دستش بود یا سوت خمپاره ای است که می خواست میان سلول های خاکستری مغزش منفجر شود.

می دید که پرستارها و دکترها، می آیند و می روند. با تعجب نگاهش می کردند و توی گوش هم زمزمه می کردند. از آن همه سیم و لوله ای که به بدنش وصل شده بود چندشش می شد. خواست بپرسد که بالاخره آن تپه تمام شده است یا نه و می خواست بپرسد که یوسف کجاست. پرستاری خم شد روی صورتش. لب های زیادی قرمز را دید. چشم هایش را بست. خواست بگوید:

- ‹‹خواهر ... .››

اول به مادر زنگ زد. صدای خواب آلود آقا جعفر گفت :

- ‹‹الو... ؟››

جوابی نداد. آقا جعفر مکثی کرد و بعد شنید که مادر را صدا زد:

- ‹‹فاطمه ...››

چند لحظه بعد، صدای نگران مادر از گوشی تلفن بیرون خزید.

- ‹‹علی؟ چیزی شده؟››

گفت :

- ‹‹از بیمارستان زنگ زدند. گفتند که پدر ... .››

مادر امان نداد. از پشت تلفن صدای هق هق اش را شنید. فکر کرد راستی، تمام این سال ها، مادر چند بار بیهوده گریه کرده است. گذاشت تا برای آخرین بار شاید، یک دل سیر گریه کند. مادر عاشق گریه بود. مادر تمام عمرض را گریه کرده بود.

سال پنجم یا ششم خواب پدر بود که پدر بزرگی پکی به چپق خالی از توتون زد و گفت :

- ‹‹دهان مردم را نمی شود بست. برو دنبال زندگیت.››

و چند ماه بعد، مادر، گریه کنان، پشت سر آقا جعفر رفت.

دکتر دستی زد روی شانه اش و گفت :

- ‹‹سی سال ... و تو تمام این سال ها را خواب بودی برادر.››

فکر کرد لابد مرده است و این مرد هم فرشته ی مرگ است که لباس دکتر پوشیده. دکتر گفت :

- ‹‹بعد از این همه سال به زندگی برگشتی ... تولدت مبارک!››

همان جا کنار در ایستاده بود و از میان جمعیت انبوه توی اتاق به مردی نگاه می کرد که پدرش بود. از وقتی بچه بود تا همین چند روز پیش، پدر را همیشه خوابیده بر تخت بیمارستان دیده بود. با چشم های بسته و سینه ای که بالا و پایین می رفت. یادش می آمد که یک بار از مادربزرگ پرسیده بود :

‹‹بابا زنده است؟››

و مادر بزرگ دست کوچک او را گرفته و گذاشته بود روی سینه ی لخت پدر که گرم بود و گوشش را چسبانده بود به آن حجمی که مرتب بالا می رفت و پایین می آمد و صدای تاپ تاپی از توی آن شنیده می شد. مادر بزرگ گفته بود:

‹‹تا وقتی اون صدا و این گرما هست، پدرت زنده است.››

 

و او یاد گنجشکی که آقاجعفر برایش پیدا کرده بود، افتاده بود. گنجشک توی مشتش بود و او می توانست گرمای آن تن کوچک پر از پر را حس کند. اما گنجشک چشم هایش باز بود.

- ‹‹چرا چشم هایش را باز نمی کند؟››

- ‹‹ پدرت خواب است.››

- ‹‹ می داند من پیش اش هستم؟››

و مادر بزرگ بغض کرده بود. دستی به موهای پدر کشیده و آهسته، انگار با خودش، گفته بود :

- ‹‹می داند. می داند.››

بزرگ تر که شد کم تر می رفت. فهمیده بود که پدر متوجه نمی شود. پدر خواب بود. پدر او را نمی دید. اما حالا ... حالا آن چشم ها باز بودند. پدر می دید و پسر فکر کرد که حالا دارد دیده می شود.

حالا دکتر ها و پرستارها جایشان را به خبرنگاران داده بودند. فلاش دوربین ها چشم هایش را اذیت می کرد. صدای قلم هایی که تند و تند روی کاغذها می رقصیدند، اعصابش را می خراشیدند و رگبار سوالات ذهنش را سوراخ سوراخ می کردند. می خواست حرف بزند اما کلمات تا به دهانش می رسیدند، می مردند.

از لابه لای جمعیت چشمش افتاد به مرد جوانی که کنار در ایستاده بود. تا چشم در چشم شدند مرد جوان نگاهش را به زمین دوخت. خواست دست بلند کند و از او کمک بخواهد. دستش بلند نشد و مرد از اتاق بیرون رفت.

از اتاق که بیرون آمد مادرش را دید که با بقچه ای در بغل، توی راهرو روی نیمکتی نشسته است. دایی هم کنارش بود. مادر تا او را دید صورتش را توی چادر شب اش پنهان کرد و شانه هایش شروع کردند به لرزیدن .

دایی پرسید :

- ‹‹حالش چه طور است؟››

شانه بالا انداخت. دایی دوباره پرسید:

- ‹‹با هم حرف زدید؟››

پرستاری نزدیک شان آمد :

- ‹‹شما خانواده ی ... ››

مادر چادر را از صورتش کنار زد. پسر دنبال پرستار راه افتاد. مادر بلند شد و چند قدم دنبال شان رفت و بعد ایستاد. پسر برگشت و او را دید. ایستاده در میان راهرو، با هیکل نحیفی که در میان چادر شب اش گم شده بود.

دکتر گفت :

- ‹‹توضیح اش مشکل است. پدرتان.... ››

از پشت میزش بلند شد و آمد رو به روی پسر نشست.

- ‹‹بیداری پدرتان باعث شده تا... ››

پسر به انعکاس چهره ی دکتر در شیشه ی میز نگاه می کرد. توی شیشه دکتر لبش را گزید و بعد گفت :

- ‹‹بگذارید راحت بگویم. پدرتان چند روز یا شاید حتی چند ساعت بیش تر زنده نخواهد بود .››

 

پایان قسمت اول


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/5/10 | نظر
 



درد خواهم دوا نمی خواهم
غصه خواهم نوا نمی خواهم

عاشقم، عاشق مریض توأم
زین مرض من شفا نمی خواهم

من جفایت به جان خریدارم
از تو ترک جفا نمی خواهم

از تو جانا جفا وفا باشد
پس دگر من وفا نمی خواهم

تو صفای منی و مروه من
مروه را با صفا نمی خواهم

صوفی از وصل دوست بی خبر است
صوفی بی صفا نمی خواهم

تو دعای منی تو ذکر منی
ذکر و فکر و دعا نمی خواهم

هر طرف رو کنم توئی قبله
قبله! قبله نما نمی خواهم

هر که را بنگری فدائی توست
من فدایم فدا نمی خواهم

همه آفاق روشن از رخ توست
ظاهری، جای پا نمی خواهم
***حضرت روح الله***
***منبع:تیشه های اشک***


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/5/9 | نظر

باز آمدی به بزم باده نوشان شکیبا که دلارام عاشقان شوی.
باز آمدی که دل بری و جان بیاوری و نسیم صبح صفا در گیسوی مهرخان بیفکنی.
چه مهربان یار و چه نیکو انیس و چه زیبا ندیم منی ای اهل غمزه و اغماض، ای ماه بی مثال!
ندیم بدی بودم و ندیده انگاشتی و باز به سراغم آمدی!
دوباره مرا به میهمانی ملکوت می خوانی و شرم، زبان اجابتم بسته است و بغض حسرت از گذشته ی خویش، راه رهایی از نای بی نوایی ام می کاود.
جفا کردم، از تو وفا دیدم.
دیده به رویت بستم و ابواب عفو به رویم گشودی و عاشقانه سفیر رحمت دلدارمان شدی.
اشک انابه و لهیب دل و التهاب نگاهم ببین و ببخشای و سلام صمیم مرا دوباره پذیر و نامه ی ضیافت از من دریغ مدار!
تو رسول نگار و عشوه ی عرش و کرشمه ی احسان حبیب من و بشارت عنایت اویی.
ای ماه دلارای صائمان، رمضان!
به سراچه ی قلب غریبم خوش آمدی!
مهجوری من از راه فائزین قدر، حرمان هماره من است و دلجویی تو می جویم.
سحرت را دوست می دارم و هلالت بسان ابروی یار است و شبانگاهت عطر نیایش مولادارد.
عطش تو عاشورایی است و صیام، میثاق ما با قیام یاران نینواست.
غروب تو، طلوع فرحت ایمانیان است و خرسندی دوست؛ و طلوعت غروب رذیلت و ریمنی در آفاق انفاس روزه دار.
رمضان، ای موسم غفران و غوغای عفو!
تو ضیافت جمع علی جویان و محفل انس عاشقان مولایی!
عطشناکی ما در رؤیت هلال تو، عطش دیدار امیر عدل و عاطفه، علی (ع) است.
نکهت ولایت از لحظه های آسمانی تو می خیزد و جان را به جنان والیان می خوانی.
عجبا از این ضیافت عظما و محفل زیبا و نشور بی همتا!
اینک آیا بانگ چاووش رحمت را می شنوی؟
مباد از کاروان نیایشگران و نمازگزاران و سخا صفتان جدا افتی و ندیم حرمان و حسرت شوی.
در ماه مهرورزان و در ساحل زیبای ایمانیان، آماده ی آن شو که تن به دریای ناپیدا کرانه ی قدر بسپاری و همپای طاهران در وادی فطر پا گذاری و آنگاه به مدینة الایثار عاشورا رسی.
پروردگارا!
صیام و افطار و سحر و نیایش و نماز و قنوت و سجود و رکوع مان، بهانه ی تماشای یک نگاه ناز توست؛ دریغ مان مدار. تشنه ی آب و گرسنه ی طعام نیستیم.
ما تشنه دیدار توییم ای نور زمین و سماوات!
سیه روییم و در سپیدی بحر عنایت خویش، غسیل مان کن و با دلی پاکیزه بر خوان ضیافت رمضان، اذن جلوس مان ده.
شکرا که انتظاری تلخ به سرآمد و وصل شیرین یار، حاصل شد.
اینک سپیده، غالیه دان عطر نیایش می شود.
عطش رمضان، تذکار عطش عاشوراست.
لب های خشک روزه داران، حسین (ع) را زمزمه می کنند.
تلظی کام تشنگان، شوق وصال دریای ایثار اباالفضل (ع) در ساحل ارادت است.
رمضان، مقدمه ی محرم است.
قدر، دروازه ی شهر نینواست.
صیام، طلیعه ی قیام است و صائمین، طلایه داران سپاه قائم آل یاسین (عج).
در بهار وصل سالکانیم و توفیق حضوری دوباره در حلقه ی صالحان و دلدادگان دلارام یافته ایم و این شایان شکر در آستان خالق است.
دل هایمان را فرش راه یار می کنیم و با سوز عاشقانه و ترنم واژه های زلال وحی، قدوم بهار یاران و فصل وصل بهاری دلان را خوشامد می گوییم.
در ماه قربت و غفران، حجاب های ظلمت و نور، زدوده شده، جمال بی مثال نگار در رواق دیدگان دلدادگان، هویدا خواهد شد. بیایید حضورمان در میهمانی خدا را باور کنیم، غبار خود از خود بروبیم و در جریده ی رمضان ثبت نام کنیم.
یاران رمضان و یاوران عاشورا!
گوارایتان باد خوشگواری ضیافت نور.
ای میهمانان ملکوت! التماس دعا.


نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 90/5/8 | نظر

آمد رمضان و عید با ماست
قفل آمد و آن کلید با ماست

بربست دهان و دیده بگشاد
وان نور که دیده دید با ماست

آمد رمضان به خدمت دل
وان کش که دل آفرید با ماست

در روزه اگر پدید شد رنج
گنج دل ناپدید با ماست

کردیم ز روزه جان و دل پاک
هر چند تن پلید با ماست

روزه به زبان حال گوید
کم شو که همه مرید با ماست

چون هست صلاح دین در این جمع
منصور و ابایزید با ماست

مولانا


نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 90/5/8 | نظر

رویش شقایق ها

شقایق

اواخر سال 69 مى خواستیم در منطقه اى شروع به کار تفحص کنیم که مشکلاتى داشت و مى گفتیم شاید مجوز کار به ما ندهند. بحثى در آن زمان پیش آمده و سپاه گفته بود شما راهى که دارید این است که یک شهید بیاورید تا مشخص شود در آن منطقه شهید هست.

شش روز آن محدوده را گشتیم، اما چون به شهیدى برنخوردیم و منطقه را هم توجیه نبودیم، دلشکسته خواستیم برگردیم.
صبح نیمه شعبان بود; گفتیم: »امروز به یاد امام زمان(عج) مى گردیم» اما فایده نداشت. تا ظهر به جست و جو ادامه داده بودیم و بچه ها رفتند براى استراحت. در حال خودم بودم، گفتم: «یا امام زمان» یعنى مى شود بى نتیجه برگردیم؟» همین که در این فکر بودم، چشمم به چهار - پنج شقایق افتاد که بر خلاف جاهاى دیگر که تک تک مى رویند، در آنجا دسته اى و کنار هم روئیده بودند. گفتم: «حالا که دستمان خالى است، شقایق ها را مى چینم و مى برم براى بچه هاى معراجع تا دلشان شاد شود و این هم عیدیشان باشد.»
شقایق ها را که کندم، دیدم روى پیشانى یک شهید روییده اند. او نخستین شهیدى بود که در تفحص پیدا کردیم. شهید «مهدى منتظر قائم» این جست و جو در منطقه شرهانى بود و با آوردن آن شهید، مجوزى داده شد که به دنبال آن هم 300 شهید در آن منطقه شناسایى شد. شهدایى که هر کدام داستانى دارند.

شهید علیرضا غلامى


نویسنده روایت شهید حسن... در جمعه 90/5/7 | نظر

 

نماز مغرب و عشا را که خواندیم، رو کردم به سعید شاهدى و گفتم: «آقا سعید، شب جمعه است نمى خواى یک دعایى چیزى بخوانى؟» گفت: «چرا، مى خواهم دعاى یستشیر را بخوانم». گفتم: «زیارت عاشورا صفایش بیشتره» خندید و گفت: «نه مى خواهم دعاى یستشیر بخوانم». گفتم: «خب شروع کن بخوان». گفت: «نه، آخر شب مى خوانم که فقط خودمون باشیم».

چند نفرى بیشتر نبودیم که شروع کرد به خواندن دعا. روضه هایى هم درباره حضرت زهرا(علیها السلام) و حضرت على(علیه السلام) خواند. کم کم شروع کرد به التماس کردن، با خودش زمزمه مى کرد. اصلا توى حال عادى نبود، انگار نه انگار ما نشسته ایم دوروبرش، ناله مى زد و مى گفت:
- خدایا دیگه بسّه، هرچى گناه و معصیت کردم، هرچى ثواب کردم، دیگه بسّه. منم ببر. دلم واسه دوستام تنگ شده... منم ببر....
روز جمعه بود که توى سوله نشسته بودیم، سعید شاهدى و محمودى غلامى هم نشسته بودند و با هم صحبت مى کردند. آقا سعید به آقا محمود گفت: «دلم واسیه بچه هام تنگ شده....». آقا محمود یک لبخندى زد و گفت: «سعید بى خیال باش...» و با هم خندیدند.
من که روبرویشان نشسته بودم، دیوان حافظ در دستم بود که مثلا مى خوانم ولى حال و هواى آن دو، مرا هم مجذوب خودشان کرده بود. ناخواسته به آقا سعید گفتم که مى خواهم برایشان یک تفال به دیوان حافظ بزنم و زدم. یادم نیست چه شعرى آمد، ولى بعد از خواندن، حال به شوخى یا جدى، رو به سعید شاهدى کردم و گفتم: «آقا سعید، شما شهید مى شین». او فقط خنیدد و هیچى نگفت.
آن روز صبح شد، به قول بچه ها «خدا زده بود توى کمرم». بدجورى کمر درد گرفته بودم. آقا محمود یک «قیچى سیم خاردار بر» دستش بود، آقا سعید خندید و گفت: «رفیعى، تا کى مى خواهى بخورى و بخوابى، بیا با ما بریم جلو». گفتم: «مى خوام بیام، ولى کمرم درد مى کند. شما بروید، من بعد از ظهر مى ایم.» خیلى اصرار کرد که با آنها بروم. دو دل شده بودم. مى خواستم بروم، آقا سعید برگشت رو به من و گفت: «ول کن اصلا رفیعى را با خودمان نمى بریم» و رفتند. یک ساعتى از رفتنشان نمى گذشت که صداى انفجار آمد. دلم، هزار راه رفت گفتم شاید یک انفجار عادى بوده. صداى آمبولانس که آژیر مى کشید و مى رفت، مرا به خود آورد. فهمیدم باید اتفاقى براى بچه ها افتاده باشد. بچه ها که آمدند، گفتند سعید و محمود شهید شدند. دستى به کمر زدم، چه مصلحتى بود نتوانم با آنها بروم.


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/5/6 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )