سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

اومدم آشتی کنم وقتشه حالا - آخدا
روت و برنگردون از من،جون مولا آخدا

من میخوام ساده و بی پرده باهات حرف بزنم

مِثِه اون چوپون که بود دوره ی موسی آخدا

هر چی بنده بد باشه،تو زود ازش راضی می شی

نمیخوای میون مردم بشِه رسوا آخدا

من که روشو ندارم،اِسمتو برلب بیارم
امّا تو گفتی بیا بگو خدایا،آخدا

بَدَم و،یه عُمریه برای اینکه خب بشم

می کنم هِی با خودم امروز و فردا آخدا


کی می تونه به تو نارو بزنه،رو راس نشه

خال تو بالاتَره از همه خالا آخدا


من می خوام غیر خودت به هیچ کسی رو نندازم

دَستامُو دراز کنم پیش تو تنها آخدا


تو که بهتر از همه می دونی من چیکاره ام

جونِ مولا - نزنی پَردَه مو بالا آخدا


تو که بیشتر از خودم تُو مردم آبروم دادی

می دونم- نمی کنی مشت منو وا آخدا


باورم نمی شه فردا تو منو بسوزونی

دشمن مولا بایسته به تماشا آخدا


هر چی من بد می کنم بازم تو خوبی میکنی

نه با من با هر بَدی خوب میکنی تا آخدا


بَدی مو قبول دارم تو خوبی کن به روم نیار

چون کوتاهه پیش تو دیوار حاشا آخدا


به گُل روی علی و بچّه هاش خوارم نکن

بی- اونا چیکار کنم روز مبادا آخدا


بَس کی بد سرزده ازمن دیگه سَرخورده دلم

به سرم هرچی بیاد حَقَّمه امّا - آخدا


دیده رو،ندیده گیر،منو به اربابم ببخش

مَردِ مَردا - پسر بی بی و مولا آخدا


همونی که همه ی بیگونه هام دیوونه شن

که نداشت یه ذَرّه از دُشمنا پَروا آخدا


اونی که به زیر بار زور نرفت و کشته شد

با لب تشنه کنار دو تا دریا آخدا


دست آخر اومدن خیمه هاشم آتیش زدند

بچّه هاشم فراری همه به صحرا آخدا


تو اگه بخوای بشه"انسونی"ام آدم می شه

لُری میگم،منو بپّا – آخدا

***استاد حاج علی انسانی***

***تیشه های اشک***


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/5/16 | نظر

همه می‌دانستند آن روز مراسم خاکسپاری سید مرتضی آوینی است، قرار نبود آیت‌الله سید علی خامنه‌ای در این مراسم باشکوه شرکت کنند، در اولین ساعات روز آقا تماس گرفتند و فرمودند:«من دلم گرفته، دلم غم دارد، می‌خواهم بیایم تشییع پیکر پاک شهید آوینی. من افتخار می‌کنم به وجود این بچه‌های نویسنده و هنرمندی که در این مجموعه حوزه هنری تلاش می کنند. این آقای آوینی را آدم وقتی سیما و چهره نورانی‌اش را می‌بیند، همین‌طور دوست دارد به ایشان علاقمند بشود».


دل بی‌قرار رهبر در جست و جوی مروارید گم شده سپاهش بود، که اینک بر دوش هزاران ایرانی مسلمان به سمت بهشت‌زهرا می‌رفت، و باز هم آقا صبور،‌ سنگین و سرافراز غم فراق یکی دیگر از مرواریدانش را به جان می‌خرید.

منبع : کتاب راز خون صفحه 30


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/5/11 | نظر

یاد کانالها بخیر که گنداب خودنمایی در آن جریان نداشت .

 

یاد مین بخیر که سکوی پرواز بود

یاد گلوله ها بخیر که قاصد وصال بودند .

یاد خمپاره بخیر که پیمانه وصل همراه داشت .

یاد منورها بخیر که دیدار چهره های نورانی می آمدند و سرانجام شدت حادت چراغ عمرشان خاموش می شد و آخرین خود را می انداختند .

یاد لباسهایی بخیر که از بس عزیز بودند خدا زمین را به رنگ آنها آفرید .

یاد فانسخه هایی بخیر که کمرهای زرین جهادگران را محکم می کرد و حلقه های اسارت دنیا را نه یکی پس از دیگری که همه را به هم می گسست .

یاد قمقمه ها بخیر که آب حیات از آنها می جوشید و پایان نداشت .

 


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/5/11 | نظر

در عملیات کربلای پنج،‌ سید مرتضی مسئول اکیپ بود.
از آسمان آتش می بارید. از شدت سرما بدنمان می لرزید. آوینی گفت :« باید به جاده فاطمه الزهرا (س) که زیر آتش عراقیهاست، برویم.»
مدتی بعد «مرادی نسب»، «والایی» و «عباسی» هر سه نفر از جاده باز گشتند. از سر و صدا چشمانم را باز کردم؛ اما دوباره بی هوش افتادم.
یک ساعت بعد بیدار شدم، مرتضی بیرون سنگر نماز شب می خواند،
با خودم گفتم : « این مرد خستگی ندارد»
برای نماز صبح همه بچه ها را بیدار کرد، بعد از اقامه نماز دوباره به خط رفتیم.
حاجی فقط تا رسیدن به خط خوابید. در خط مقدم شجاعانه می دوید،
اصلا لزومی نداشت کارگردان آنجا باشد، مسئولیتهایی که در شهر داشت باید مانع حضور او در جبهه می شد،
ترس و خستگی در قاموس مرتضی راه نداشت،
او در جبهه به دنبال چیز دیگری بود.
«مروارید گم شده یقین که سخت پیدا می شد.»

منبع : کتاب هسفر خورشید
راوی: آقای همایونفر


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/5/11 | نظر

آن روزگار اتاق بچه‌های سوره تنها محفل انس کسانی بود که «هنر دیانت مدار» را بر «دئانت هنرمدار» ترجیح می‌دادند. آن روز تازه خبر شهادت سفیر فرهنگ ولایت «صادق گنجی» را در روزنامه‌ها نوشته بودند. وارد اتاق که شدم بوی خوش عطر «تی‌رز» به مشامم رسید، فهمیدم که سید آنجاست. مقابل پنجره ساکت و منتظر ایستاده بود. جلو رفتم. دانه های درشت اشک گونه‌هایش را نوازش می‌کرد، با صدای بلند گفتم:«خدا قوت آقا مرتضی!» یکی از بچه‌ها سریع مرا به سکوت دعوت کرد، همانجا سر جایم نشستم نمی‌دانستم حالش بد است».
ناگهان برگشت و با بغض گفت: « می بینی حسین؟ می بینی چه جوری داریم در جا می زنیم ؟
هفته پیش با او بودیم. کاش او را می شناختی. گل بود! به خدا گل بود، اونم چه گلی!... خوش به حالش
کی فکر شو می کرد به این قشنگی اونم بعد از این همه مدت که از قطعنامه می گذره بره ؟»
دیگر چیزی نگفت. هق هق گریه امانش را برید. او عاشق رفتن بود و بالاخره پر کشید.

منبع:  حسین بهزاد


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/5/10 | نظر

 

قوانین شهید سید مجتبی علمدار برای نزدیکی به خدا

قانون اول

خداوندا ! اعتراف می کنم به این که قران را نشناختم و به آن عمل نکردم .حداقل روزی 10 آیه قران را باید بخوانم ،  اگر روزی کوتاهی کردم و به هر دلیل نتوانستم این 10 آیه را بخوانم روز بعد باید حتما یک جزء کامل بخوانم

تاریخ اجرا : 4/5/1369

قانون  دوم

پروردگارا اعتراف می کنم از این که نمازم را به معنا نخواندم و حواسم جای دیگری بود در نتیجه دچار شک در نماز شدم .حداقل روزی دو رکعت نماز قضا باید بخوانم اگر به هر دلیل نتوانستم این دو رکعت نماز را بخوانم روز بعد باید نماز قضای یک 24 ساعت را بخوانم .

تاریخ اجرا : 11/5/1369

قانون سوم

خدایا اعتراف می کنم از این که مرگ را فراموش کردم و تعهد کردم مواظب اعمالم باشم ولی نشد.حداقل هر شب قبل از خواب باید دو رکعت نماز تقرب بخوانم اگر به هر دلیل نتوانستم روز بعد باید 20 ریال صدقه و 8 رکعت نماز قضا به جا بیاورم.

تاریخ اجرا 26/5/1369

قانون چهارم

خدایا اعتراف می کنم از این که شب با یاد تو نخوابیدم و بهر نماز شب هم بیدار نشدم حداقل در هر هفته باید دو شب نماز شب بخوانم و بهتر است شب پنج شنبه و شب جمعه باشد اگر به هر دلیل نتوانستم شبی را به جا بیاورم باید به جای هر شب 50 ریال صدقه و 11 رکعت نماز را به جا بیاورم .

تاریخ اجرا : 16/6/1369

قانون پنجم

خدایا اعتراف میکنم به اینکه (خدا میبیند ) را در همه کارهایم دخالت ندادم و برای عزیز کردن خود کار کردم.حداقل در هر هفته باید دو صبح زیارت عاشورا و صبحهای جمعه سوره الرحمن را بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم زیارت عاشورا را بخوانم باید هفته بعد 4 صبح زیارت عاشورا و یک جز قران بخوانم و اگر صبح جمعه ای نتوانستم سوره الرحمن بخوانم باید قضای آنرا در اولین فرصت به اضافه 2 حزب قران بخوانم.

تاریخ اجرا :13/7/1369

 

قانون ششم

حداقل باید در آخریم رکوع و در کلیه سجده های نمازهای واجب صلوات بفرستم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم باید به ازای هر صلوات 10 ریال صدقه بدهم و 100 صلوات بفرستم.

تاریخ اجرا : 18/8/1369

قانون هفتم

حداقل باید در هر بیست و چهار ساعت 70 بار استغفار کنم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم در بیست و چهار ساعت بعدی باید 300 بار استغفار کنم و باز هم 300 به 600 تبدیل می شود.

تاریخ اجرا : 30/9/1369

قانون هشتم

هر کجا که نماز را تمام میخوانم باید 2 روز روزه بگیرم.بهتر است که دوشنبه و پنجشنبه باسد.اگر به هر دلیل نتوانستم این عمل را انجام دهم در هفته بعد باید به جای دو روز 3 روز و به ازای هر روز 100 ریال صدقه بپردازم.

تاریخ اجرا : 19/11/1369

قانون نهم

در هر روز باید 5 مسئله از احکام حضرت امام (ره) را بخوانم.اگر به هر دلیلی نتوانستم این عمل را انجام دهم روز بعد باید 15 مسئله را بخوانم.

تاریخ اجرا : 14/1/1370

قانون دهم

در هر بیست و چهار ساعت باید 5 بار تسبیحات حضرت زهرا (س) برای نماز های یومیه و 2 بار هم برای نماز قضا بگویم.اگر به هر دلیل نتوانستم این فریضه الهی را انجام دهم باید به ازای هر یکبار 3 مرتبه این عمل را تکرار کنم.

تاریخ اجرا : 15/3/1370

منبع: هفته نامه یالثارات الحسین(ع)

امیدوارم من نیز بتوانم این قوانین را در سال جدید جزء قوانین زندگیم به کار ببرم...


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/5/10 | نظر
بی سیمچی
ما سالهاست که در محاصره هستیم !
از آسمان غبارآلود چقدر تشنگی می بارد
اما دیگر لاله ها تشنه نیستند.
آه! از این همه عطش و آتش که بر کام
پنجره ها نشسته است !
و دریغ از پروانه و پرواز که نگاه زخمی شهر
را پر از خستگی کرده است.

برادرم !
ما هنوز در محاصره هستیم !
و تو چه زیبا حصار تنگ دنیا را شکستی.

نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/5/10 | نظر

 خاطرات شهید رضا صادقی یونسی

بسیاری از شهدا...با زبان روزه شهید شدند...برخی از رزمندگان...سهمیه ی ناهارشان را می گرفتند...اما آن را به هم رزم هایشان می دادند و خودشان روزه می گرفتند...

اولین بار که در جبهه رفتم...نزدیک شب قدر بود...شب قدر که رسید...به اتفاق چندین تن از هم رزم هایم...به محل برگزاری مراسم احیا رفتم. از مجموع 350 نفر افراد گردان...فقط بیست نفر آمده بودند...تعجب کردم...

شب دوم هم همین طور بود...برایم سؤال شده بود که چرا بچه ها برای احیا نیامده اند...نکند خبر نداشته باشند...از محل برگزاری احیا بیرون رفتم...پشت مقر ما صحرایی بود که شیارها و تل زیادی داشت...به سمت صحرا حرکت کردم...وقتی نزدیک شیارها رسیدم...دیدم در بین هر شیار...رزمنده ای رو به قبله نشسته و قرآن را روی سرش گرفته و زمزمه می کند...چون صدای مراسم احیا از بلند گو پخش می شد...بچه ها صدا را می شنیدند و در تنهایی و تاریکی حفره ها...با خدای خود راز و نیاز می کردند...بعدها متوجه شدم آن بیست نفر هم که برای مراسم عزاداری و احیا آمده بودند...مثل من تازه وارد بودند...

این اتفاق یک بار دیگر هم افتاد...بین دزفول و اندیمشک...منطقه ای بود که درخت های پرتقال و اکالیپتوس زیادی داشت...ما اسمش را گذاشته بودیم جنگل...نیروهای بعثی بعد از آنکه پادگان را بمباران کرده بودند...نیروهایشان را در آن جنگل استتار کرده بودند...
آنجا دیگر تپه نداشت...اما بچه ها خودشان حفره هایی کنده بودند و داخل آن می رفتند و در تنهایی عجیبی با خدا راز و نیاز می کردند...

 التماس دعا...


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/5/10 | نظر

 ماه رهایی

 

ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگر ها به ارمغان می آورد...وضو با آب سرد و قنوت در دل شب...سحری خوردن کنار آرپی چی و مسلسل توصیف ناشدنی است...ربنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می داد...ربنایی که تمام وجود رزمندگان مملو ازحقانیت آن بود...بچه ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشاء وضو می گرفتند...

 

 ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می زد و افطاری را توزیع می کرد...
سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج می زد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره می نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می کردیم...دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت...
معنویتی که « السلام علیک یااباعبدالله » « زیارت عاشورا » و یا « وجیه عندالله اشفع لناعندالله » در توسل به سفره افطار و سحر ما هدیه می کرد غیرقابل توصیف است و همین بنیه ی معنوی و عدم غفلت از لحظات معنوی رزمندگان را از دیگران ممتاز کرده بود...

نمی توانم این لحظات را برای شما بیان کنم در لشگر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردم اما جاذبه این ماه مرا در کردستان ماندگار کرد...ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان می آورد...
برکت دعا در کنار سنگرها...نماز روی زمین خاکی...سحری خوردن کنار آرپی چی و مسلسل...وضو با آب سرد...قنوت در دل شب...قیام روبروی آسمان بدون هیچ حجابی که تو را از دیدن وسعت ها بی نصیب کند...گریه ی بچه های عاشق در رکوع و همه چیز برای یک مهمانی خدا آماده بود...


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/5/10 | نظر

 ماه رهایی

 

ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگر ها به ارمغان می آورد...وضو با آب سرد و قنوت در دل شب...سحری خوردن کنار آرپی چی و مسلسل توصیف ناشدنی است...ربنای لحظات افطار از پایان یک روزه خبر می داد...ربنایی که تمام وجود رزمندگان مملو ازحقانیت آن بود...بچه ها با اشتیاق فراوان برای نماز مغرب و عشاء وضو می گرفتند...

 

 ماشین توزیع غذا به همه چادرها سر می زد و افطاری را توزیع می کرد...
سادگی و صمیمیت در سفره افطار ما موج می زد و ما خوشحال از اینکه خدا توفیق روزه گرفتن را به ما هدیه داده بود سر سفره می نشستیم و بعد از خواندن دعا با نان و خرما افطار می کردیم...دعای توسل و زیارت عاشورا هم در این روزها حال و هوای دیگری داشت...
معنویتی که « السلام علیک یااباعبدالله » « زیارت عاشورا » و یا « وجیه عندالله اشفع لناعندالله » در توسل به سفره افطار و سحر ما هدیه می کرد غیرقابل توصیف است و همین بنیه ی معنوی و عدم غفلت از لحظات معنوی رزمندگان را از دیگران ممتاز کرده بود...

نمی توانم این لحظات را برای شما بیان کنم در لشگر 28 سنندج بودم و قرار بود بعد از یک هفته به خانه برگردم اما جاذبه این ماه مرا در کردستان ماندگار کرد...ماه رمضان بهترین و زیباترین خاطرات را برای ما در سنگرها به ارمغان می آورد...
برکت دعا در کنار سنگرها...نماز روی زمین خاکی...سحری خوردن کنار آرپی چی و مسلسل...وضو با آب سرد...قنوت در دل شب...قیام روبروی آسمان بدون هیچ حجابی که تو را از دیدن وسعت ها بی نصیب کند...گریه ی بچه های عاشق در رکوع و همه چیز برای یک مهمانی خدا آماده بود...


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/5/10 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )