سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...


(خاطره ای از سردار شهید حاج خداکرم)


دو سال فرمانده ناحیه انتظامی قم بود . یک روز زنی آمد توی ستاد . گریان و نالان ؛ درمانده بود ، بی شوهر ، با چند بچه قد و نیم قد . خودش نان آورخانه بود . توی محله های کوچک قم مستأجر بود . خودش را رساند به سردار . قیافه غمگین آدم کافی بود تا سردار را زیر و رو کند . آن زن گریه هم می کرد . خون افتاده بود توی چشم های حاج خداکرم .
موضوع را پرسید . بیچاره گفت : همسایه ای دارم که منو زده . پرسید: مرد بود ؟





زن گفت : زن و مرد افتادند به جان من . سر چی ؟
سر دعواهای بین بچه ها و نمی دانم غیض و غرض الکی .
رفتم پاسگاه و شکایت کردم ؛ ولی کسی به دادم نمی رسد .
یارو هم جری شده و بدتر می کند . مانده ام بی یاور.
 

ترس ورم داشته و روزگارم را از این بدتر کرده . سردار بلند شد . من شاهد بودم .
پیش خودم گفتم اگر الان دستش به رئیس پاسگاه فلان برسد ،... . گفت : عرب ! فلانی را پیدا کن .
تلفن زدم و وصل کردم به دفتر سردار . دیدم داد و هوار است که سر طرف می زند .
می گفت : زمین باید پیش پای این زن دهان بازکند و حاج خداکرم را ببلعد. خاک بر سر امثال من که نتواند حق یک خانواده تنها را بگیرد . چه کردی تا حالا ؟
بالاخره سریع پیگیری کردند و قضیه حل شد . وقتی مشکلی برای مردم شهر پیش می آمد ، آرامش نیرو به حد صفر می رسید تا این که سردار به چشم خود می دید که آرامش به مردم برگشته .
در این صورت نیرو می توانست استراحت کند .

نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/5/2 | نظر


خاطره ای از سردار شهید حاج خداکرم

این آخری ها ، چهل و پنج شبانه روز با سردار بودیم .
داشتیم خودمان را برای سرمای زمستان آماده می کردیم .
سردار گفته بود که باید فکری به حال نگهبان های دشت بکنیم . کانال ها را احداث کرده بودیم .
آن کله قندی های زرد ، محل عبور و مرور اشرار بود . مرتب گزارش می رسید که از آنجا گذرکرده اند .

 



آن ها گفته بودند باید سردار را از میان برداشت . همة ما نگران حال سردار بودیم ؛ اما او اصرار داشت که شخصاً ناظر کارها باشد . یک روز برای بازدید نوار مرزی آمده بود .

به طرف صفر مرزی رفت . چند برجک سیار ساخته بودند .
نمی خواست نگهبانها در سرما پاس بدهند . می گفت : مگر مردم بچه هایشان را از سر راه به ما امانت سپرده اند ؟
خیلی حرص و جوش نیروها را می خورد . در حاشیة مرز، کانال زده بودیم ؛ کانالی عریض و عمیق ؛ بگونه ای که ماشین ها نمی توانستند عبورکنند .
چند روز قبل از شهادت سردار، خبر دادند که اشرار با لودر کانال را پر کرده اند و وارد خاک ما شده اند . سردار به اتفاق معاونینش آمده بود .
خودش رفت و بالا ایستاد و کانال را تخلیه کردند . یک برجک هم در جای حساس ساخت . مرتب به او می گفتیم : بیایید برگردیم . منطقه امن نیست .
ولی سردار می خواست با چشم خودش اتاقک نگهبانی را ببیند که ساخته می شود ؛ حتی تا لحظة آخر از فکر نیروهای زیردست خودش غافل نبود .

 


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/5/2 | نظر
عاشقانه یک خلبان با همسرش
 عباس دوران به سال 1329 در شیراز متولد شد. شهید دوران با آغاز جنگ تحمیلی خدمت خود را در پست افسر خلبان شکاری و معاونت عملیات فرماندهی پایگاه سوم شکاری نفتی شهید نوژه ادامه داد و در طول سالهای دفاع مقدس بیش از یک صد سورتی پرواز جنگ انجام داد.

دوران در تاریخ 7/9/1359 اسلکه «الامیه» و «البکر» را غرق کرد و در عملیات فتح*المبین نیز حماسه آفرید.در تاریخ 20/4/1361 برای انجام مأموریت حاضر شد و هدف موردنظر او ناامن کردن بغداد از انجام کنفرانس سران کشورهای غیرمتعهد بغداد بود.

اما هنگام عملیات اصابت موشک عراقی باعث شد، هواپیما آتش بگیرد، دوران به طرف پالایشگاه الدوره پرواز کرد و تمام بمب ها را بر روی پالایشگاه فرو ریخت، قسمت عقب هواپیما در آتش می سوخت.
کاظمیان، همراهش با چتر نجات به بیرون پرید اما دوران به سمت هتل سران ممالک غیرمتعهد پرواز کرد. او در آخرین لحظات با یک عملیات استشهادی هواپیما را به ساختمان هتل کوبید.

سردار دلاور 40 ساله ایران اسلامی در روز سی ام تیر سال 1361 به شهادت رسید.
سرانجام بعد از بیست سال تنها قطعه ای از استخوان پا به همراه تکه ای از پوتین عباس دروان به میهن بازگشت و روز دهم مردادماه سال 1381 خانواده آن را در شیراز به خاک سپردند.

 

 

آنچه در ادامه مطلب خواهید خواند اولین نامه ای است که شهید عباس دوران برای همسرش در روزهای جنگ تحمیلی نوشته است.

خاتون من ، مهناز خانم گلم سلام

بگو که خوب هستی و از دوری من زیاد بهانه نمی گیری برای من نبودن تو سخت است ولی چه می شه کرد جنگ جنگ است و زن و بچه هم نمی شناسد .
نوشته بودی دلت می خواهد برگردی بوشهر . مهناز به جان تو کسی اینجا نیست همه زن و بچه ها یشان را فرستادند تهران و شیراز و اصفهان و ...

علی هم (سرلشگر خلبان شهید علیرضا یاسینی ) امروز و فرداست که پروانه خانم و بچه ها را بیاورد شیراز دیشب یک سر رفتم آن جا . علیرضا برای ماموریت رفته بود همدان از آنجا تلفن زد من تازه از ماموریت برگشته بودم می خواستم برای خودم چای بریزم که گفتند تلفن . علی گفت : مهرزاد مریضه پروانه دست تنهاست . قول گرفت که سر بزنم گفت : نری خونه مثل نعش بیفتی بعد بگی یادم رفت و از خستگی خوابم رفت ، می دانی این زن و شوهر چه لیلی و مجنونی هستند .

پروانه طفلک از قبل هم لاغر تر شده مهرزاد کوچولو هم سرخک گرفته و پشت سرش هم اوریون پروانه خانم معلوم بود یک دل سیر گریه کرده . به علی زنگ زدم و گفتم علی فکر کنم پروانه خانم مریضی مهرزاد را بهانه کرده و حسابی برات گریه کرده است . علی خندید و گفت : حسود چشم نداری توی این دنیا یکی لیلی من باشه ؟

دلم اینجا گرفته عینکم رو زدم و همان طور با لباس پرواز و پوتین هایی که چند روز واکس نخورده نشستم تا آفتاب کم کم طلوع کنه باد آن روزی افتادم که آورده بودمت اینجا ، تو رستوران متل ریسکس نمی دونم شاید سالگرد ازدواج یکی از بچه ها بود .
اگر پروانه خانم و بچه ها توی این یکی دو روز راهی شیراز شدند برایت پول می فرستم .

خیلی فرصت کم می کنم به خونه سر بزنم ، علی هم همینطور حتی فرصت دوش گرفتن رو هم ندارم . دوش که پیشکش پوتینهایم را هم دو سه روز یکبار هم وقت نمی کنم از پایم خارج کنم . علی که اون همه خوش تیپ بود رفته موهایش رو از ته تراشیده من هم شده ام شبیه آن درویشی که هر وقت می رفتیم چهارراه زند آنجا نشسته بود .

بچه های گردان یک شب وقتی من و علی داشت کم کم خوابمون می برد دست و پایمان را گرفتند و انداختند توی حمام آب را هم رویمان بازکردند . اولش کلی بد و بی راه حواله شان کردیم اما بعد فکر کردیم خدا پدر و مادرشان را بیامورزد چون پوتینهایمان را که در آوردیم دیدیم لای انگشتهایمان کپک زده است .

مهناز مواظب خودت باش این حرفها را نزدم که ناراحت بشی بالاخره جنگ است و وضعیت مملکت غیر عادی . نمی شود توقع داشت چون یک سال است ازدواج کردیم و یا چون ما همدیگر را خیلی دوست داریم جنگ و مردم و کشور را رها کرد و آمد نشست توی خانه . از جیب این مردم برای درس خواندن امثال من خرج شده است پیش از جنگ زندگی راحتی داشتیم و به قدر خودمان خوشی کردیم و خوش بخت بودیم به قول بعضی از بچه های گردان خوب خوردیم و خوابیدیم الان زمان جبران است اگر ما جلوی این پست فطرتها نایستیم چه بر سر زن و بچه و خاکمان می آید . بگذریم

از بابت شیراز خیالت راحت آن جا امن است کوه های بلند اطرافش را احاطه کرده و اجازه نمی دهد هواپیماهای دشمن خدای ناکرده آنجا را بزنند . درباره خودم هم شاید باورت نشه اما تا بحال هر ماموریتی انجام دادم سر زن و بچه های مردم بمب نریختم اگر کسی را هم دیدم دوری زدم تا وقتی آدمی نبوده ادامه دادم .

لابد خیلی تعجب کردی که توی همین مدت کوتاه چطور شوهر ساکت و کم حرفت به یک آدم پر حرف تبدیل شده خودم هم نمی دانم به همه سلام برسان به خانه ما زیاد سر بزن مادرم تورا که می بیند انگار من را دیده .
سعی می کنم برای شیراز ماموریتی دست و پا کنم و بیایم تو راهم ببینم همه چیز زود درست می شود دوستت دارم خیلی زیاد .

مواظب خودت باش

منبع :گروه جهاد و مقاومت مشرق

 

همسرت عباس - مهر ماه 1359

نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 90/5/1 | نظر

گفتم: محمد خسته شدم می خوام برم. گفت: بخوای می تونی استعفاء بدی ! تو پاسداری، هرجا باشی از اسلام دفاع می کنی. دوباره گفت: اما اگه تو بخوای بری، منم برم، پس کی می مونه؟
این طوری شد که هردو به جبهه اعزام شدیم.

«شهید محمد فرومندی»


نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 90/5/1 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )