سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

با زیارت عاشورا

نواى نینوا دارد بسیجى

صداى آشنا دارد بسیجى

درون جبهه‏ها بینى که در سر

هواى کربلا دارد بسیجى

بسیجى دیده بیدار عشق است

بسیجى پیر میدان‏دار عشق است

اگر چه کوچک و کم سن و سال است

ولیکن در عمل سردار عشق است‏

بسیجى ز آشنایان حسین (ع) است

نمک پرورده خوان حسین است

به جبهه گر چشد شهد شهادت

گوارایش که مهمان حسین است

حسین (ع) اى درس آموز شجاعت

بسیجى از تو آموزد شهادت

به روى سینه و پشت بسیجى

نوشته : یا زیارت یا شهادت

نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/6/10 | نظر

رفیق خسته‏ى من! از سفر چه میدانى؟
تو از تلاقى درد و خطر چه میدانى؟
چقدر فاصله دارى ز هرم آتش و دود
و از تبانى تیغ و سپر چه میدانى؟
چقدر کوچک و دورى ز عمق رنج کویر
زخشکسالى چشمان تر چه میدانى؟
بخوان دوباره حدیثى زبیقرارى چشم‏
نشان چشمه‏ى دل را اگر چه میدانى!
سکوت حنجره‏هامان خیانتیست به عشق‏
سکوت پنجره‏ها را تو در چه میدانى؟
شکسته بال پریدن حکایتیست غریب‏
زاوج‏گیرى بیبال و پر چه میدانى؟
بیا دوباره بخوانیم این ترانه‏ى عزم‏
که از حلاوت صبح ظفر چه میدانى؟
هنوز اول راهیم و مقصدى دشوار
رفیق خسته‏ى من! از سفر چه میدانى؟


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/6/10 | نظر



این پلاک و استخوان از من به صف جا مانده است
نقطه پرواز سرخى بود، آنجا مانده است
من خودم از شوق مى‏رفتم تنم افتاده بود
در مقام وصل فهمیدم که سرجا مانده است
بى نشانى را خود من خواستم باور کنید
نام گمنامى اگر دیدید تنها مانده است
من رفیقى داشتم همسنگرم جانباز شد
دست‏هایش یادگارى پیش مولا مانده است
آن بسیجى هم که معبر را برایم باز کرد
دیدمش آن روز در تشییع بى‏پا مانده است
یادتان باشد سلاح و کوله و فانسقه‏ام
زیر نور ماه سرخ ، از بهر فردا مانده است
پاسداریدش مبادا غفلتى خاکسترى
گیرد عزمى را که آن از راز زهرا (س) مانده است


نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/6/9 | نظر

افسوس که ایام شریف رمضان رفت
سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت

افسوس که سی پاره این ماه مبارک
از دست به یکباره چو اوراق خزان رفت


ماه رمضان حافظ این گله بد از گرگ
فریاد که زود از سر این گله شبان رفت

شد زیر و زبر چون صف مژگان صف طاعت
شیرازه جمعیت بیداردلان رفت

بی قدری ما چون نشود فاش به عالم
ماهی که شب قدر در او بود نهان رفت

تا آتش ِجوع رمضان چهره بر افروخت
از نامه اعمال سیاهی چو دخان رفت

با قامت چون تیر در این معرکه آمد
از بار گنه با قد مانند کمان رفت

برداشت ز دوش همه کس بار گنه را
چون باد سبک آمد و چون کوه گران رفت

چو اشک غیوران ز سراپرده مژگان
دیرآمد و زود از نظرآن جان ِجهان رفت

از رفتن یوسف نرود بر دل یعقوب
آنها که به صائب ز وداع رمضان رفت

***صائب تبریزی***

از وبلاگ تیشه های اشک***


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/6/8 | نظر


خوش الحانان قفس را باز کردند
به قاف قرب حق پرواز کردند
سبکبالان شب سیر مهاجر
بهارى تازه را آغاز کردند
در دل را ز خلوتخانه راز
به سوى بى‏نهایت باز کردند
فراز قله ایثار را فتح‏
مقام صدق را احراز کردند
چو جام معرفت را سر کشیدند
به غمزه کشف رمز و راز کردند
گرفته جام دل از عمر و خود را
رها از قید حرص و آز کردند
کجا رفتند یارب سربداران‏
که سر عشق را ابراز کردند
وصال ارزانى آنان که ما را
به درد هجر خود دمساز کردند


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/6/8 | نظر

 


در خصوص آخرین ملاقاتم ، طبق روال و سنت همیشگی ( به عنوان داماد آن خانه ) به اتفاق خانواده در روز عید غدیر خدمت ایشان رسیدیم .
با حاج آقا و حاج خانم دیدار کردیم . صبح آنروز حاج آقا جهت دیدار با مقام معظم رهبری خدمت ایشان رفته بود .
پس از بازگشت از بیت آقا ، به هریک از ما یک اسکناس دویست تومانی داد و گفت که این عیدی آقاست .
از ایشان تشکر کردیم و بعد متوجه شدیم که درجة سرلشکری ایشان همان روز از سوی مقام معظم رهبری تأیید شده است .
من خندیدم و گفتم : حاج آقا ! با این حساب به عنوان شیرینی ارتقاء درجه ، یک هتل استقلال میهمان شما هستیم .
ایشان خندید و گفت : که ما خیلی به دنبال این نیستیم که سرتیپ شویم ، سرلشگر شویم و یا ستوان بمانیم .
می خواهیم خدمت کنیم ؛ فرقی نمی کند که چه درجه ای داشته باشیم . من به شوخی گفتم : البته برای ما فرق می کند . یک شیرینی درست و حسابی هم دارد .

 


بعد ایشان لبخندی زد و همه صلوات فرستادیم .
حاج آقا هم گفت : حالا چلوکباب امروز را من می دهم . ایشان نیم ساعت بعد ، جهت تهیة غذا به بیرون رفت .
نکتة عجیب این که ایشان پس از آن که برگشت ، گلدان بزرگ و زیبایی را به همراه داشت و پس از مدت ها به حاج خانم هدیه کرد و گفت :
این گلدان از طرف من برای شما یادگاری باشد . از این که بی مقدمه این کار انجام پذیرفت ، برای همه تعجب آور بود .

 


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/6/7 | نظر

"آخر پسرم تو که بلندی قدت، زورکی به اندازه یک تفنگ برنو می‌رسد، به خیالت جبهه رفتن بچه بازی است. ببینم اصلا زورت می‌رسد تا اگر لازم باشد، یک نارنجک جنگی را بیست، سی‌ متر پرتاب بکنی؟!" محمدحسین از حرف پدر سرش را انداخت پایین. اما هنوز ناامید نشده بود و این بار رو کرد به مادر و گفت: "مامان شما یک چیزی بگو. بچه‌های سیزده ساله توی خرمشهر، چطوری با تانک‌های دشمن جنگیدند. تازه من که یک سال هم از آنها بزرگتر هستم". مادر با نگرانی میان نظر شوهرش و درخواست پسرش مانده بود. به ناچار حد وسط را گرفت و پس از مکثی گفت: "چه بگویم مادر جان. این جوری که پیداست، این جنگ حالا حالاها ادامه دارد. می‌دانی تا بخواهند خرمشهر و قصر شیرین و شهرها و آبادی‌های دیگر را از دست دشمن پس بگیرند، چند سال طول می‌کشد. خب انشاالله بزرگتر که بشوی، تو هم به آرزویت می‌رسی و به سلامتی می‌روی جبهه و با پیروزی هم برمی‌گردی."

جواب منطقی مادر هم، محمدحسین را قانع نکرده بود و دنبال بهانة دیگری بود و نگاهی به برادر و خواهرهایش انداخت و گفت: "حالا خدا رحم کرده هفت تا بچه دارید. اصلا من هم که نباشم، زیاد معلوم نمی‌شود."

 

مادر استکان‌ها را برداشت و قبل از رفتن به آشپزخانه جواب داد: "مادر جان مگر ندیدی آن دفعه هم که با همکلاسی‌هایت بدون اجازه رفته بودی، بابات چطوری آمد جبهه و پیدایت کرد و برت گرداند به خانه. از من گفتن، باز هم که بروی، هر جوری شده می‌آید دنبالت. کاری ندارم. اما آن وقت پیش رفیقات برای خودت هم بد می‌شود." محمدحسین شب تا صبح هزار جور فکر به ذهنش آمد. اول صبح، وقتی مادر مشغول آماده کردن صبحانه بود، از فرصت استفاده کرد و در کمد را باز کرد. شناسنامة خودش را بیرون آورد و گذاشت توی کیف مدرسه‌اش. شب کنار سفرة شام به حال قهر دست به غذا نزد. مادر بشقاب شام را هل داد مقابلش و پرسید: "چی شده بازم. محمد هنوزم که پکری؟!". پدر زیر چشمی پسر را برانداز کرد و بعد لیوانی آب نوشید و گفت: "سلام بر حسین شهید. لعنت بر یزید." محمدحسین رنگ چهره‌اش به ناگاه تغییر کرد و بی‌درنگ نامه‌ای از جیب بیرون آورد و گذاشت جلوی پدرش. پدر لب‌هایش را پاک کرد و گفت: "چیه. نمره کم آوردی محمدحسین. نامه مدرسه است؟!". محمدحسین سر پایین انداخت و با شرم گفت: "شما اگر واقعا از ته دل گفته باشی سلام بر حسین، پس بفرمایید این نامه را امضاء کنید بابا جان". پدر نگاهی به پارچ آب انداخت و نگاهی به نامه با مهر پایگاه بسیج و پس از مکثی رو به محمدحسین که دل توی دلش نبود گفت: "پس تو هم شناسنامه‌ات را دستکاری کرده‌ای؟!". محمدحسین قلبش ریخت و سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: "با اجازة شما. به کمتر از شانزده ساله‌ها، اجازة جبهه رفتن را نمی‌دهند." پدر بعد از تأملی نگاهش را دوخت به چهرة مصمم و امیدوار محمدحسین. وقتی رضایت نامه را برداشت، قطره‌ای اشک از چشم‌هایش روی برگه افتاد. جوهر امضایش با اشک قاتی شد.


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/6/6 | نظر

همه رفتند، گدا باز گدا مانده هنوز
شب عید است و خدا عیدی ما مانده هنوز

دهه آخر ماه اول راه سحر است
بعد از این زود نخوابیم، دعا مانده هنوز

عیب چشم است اگر اشک ندارد،ور نه
سر این سفره ی تو حال و هوا مانده هنوز

کار ما نیست به معراج تقرّب برسیم
یا علیّ دگری تا به خدا مانده هنوز

گوئیا سفره ی او دست نخورده مانده است
او عطا کرد، ولی باز عطا مانده هنوز

گریه ام صرف تهی بودن اشکم نیست
دستم از دامن محبوب جدا مانده هنوز

وای بر من که ببینم همه فرصت ها رفت
باز در نامه ی من جرم و خطا مانده هنوز

یک نفر بار زمین مانده ی ما را ببرد
کس نپرسید که این خسته چرا مانده هنوز

هر قدر این فتنه گری رنگ عوض کرد ولی
دل ما مست علی، شکر خدا مانده هنوز

تا که در خوف و رجائیم توسل باقی است
رفت امروز ولی روز جزا مانده هنوز

هر چه را خواسته بودیم، به احسان علی
همه را داد، ولی کرب و بلا مانده هنوز
***علی اکبر لطیفیان***


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/6/6 | نظر

ای مشک نریز آبرویم 
 بر باد مده تو آرزویم

ای مشک اگر چه عرصه تنگ است
بی آب روم به خیمه ننگ است

جنگ است و تمام همتم جنگ
سربازم و استطاعتم جنگ

سربازم و غم نمی شناسم
از کشته شدن نمی هراسم

هر جا که وظیفه جبهه بگشود
شمشیر به دوش عهده ام بود

امروز که در دلم خروش است
ای مشک دو عهده ام بدوش است

هم حامی حامیان دین دینم
هم ساقی چند نازنینم

امروز که دیده ام پر اشک است
 بر دوش دلم لوای مشک است

ای مشک کسی ندیده از ناس
 در رزمگه التماس عباس

اینک بشنو تو التماسم
دارم زتو پاس، دار،‌ پاسم

اشکم که چکیده فرات است
 پنهان شده از مخدرات است

آبی که به سینه ات نهان است
رشک لب آسمانیان است

این آبروی من است در تو
 ایثار خلاصه هست در تو

افلاک، سبو، گرفته سویم
بر خاک نریز آبرویم

بی آب اگر روم دمادم
 باید زخجالت آب گردم

ای آب که اینچنین روانی
امروز چو من در امتحانی

کابوس عطش بهانه باشد
حیثیت تو نشانه باشد

از بهر کسی که عشقباز است
کابوس، حقیقی،‌مجازست

مولا که ندارد آب اکنون
دارد سر عشقبازی خون

گر امر کند به هر سحابی
بارد به سر زمین گلابی

اما نه ز ابر، بار خواهد
لب تشنه لقای یار خواهد

لب تشنه اگر چه دختر اوست
این آب صداق مادر اوست

آندم که سکینه مشک آورد
با دیده پر زاشک آورد

تا دیده به دیده ترم دوخت
از آتش آه، هستی ام سوخت

اینک من و خاطرات آن اشک
اینکم منم و فرات و این مشک

اینک منم و هزار دشمن
هم تو هدف شراره هم من

افسوس که من گناه کردم  
بر آب روان نگاه کردم

هر چند که آب را نخوردم
کف در خنکای آب بردم

این دست ز تن بریده بادا
از حدقه برون دو دیده بادا

کفاره  لمس  آب این است                        
خوش باش که عاشقی چنین است

یا رب نشود خجل بمانم                            
تا هست شکسته دل بمانم

***محمد حسین صادقی (غلام)***


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/6/3 | نظر

هر که مست است مست روی علی ست
هر چه مستی ست از سبـوی علی است

تاک را کاشت با دو دست خـودش
باده یک قطره از وضوی علی ست

ای که پرسیدی آمدم ز کجا؟
بر تنت گرد و خاک کوی علی ست

هر کسی اصل خـویش را جوید
به یقین گرم جستجوی علی ست

از علی آمده ست هر چه که هست
بازگشت همه به سوی علی ست

آنچه تنزیل بـر محمّد شد
با خدا شرح گفتگوی علی ست

معنـی اینمــا تـولوا... چیست؟
هر طرف رو کنید روی علی ست

او خدا نیست نه! خدا او نیست
که خدا هم در آرزوی علی ست

هو علی هو علی علی هو هو
دو جهان غرق های و هوی علی ست
***جلیل صفربیگی***


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/6/1 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )