رفیق خستهى من! از سفر چه میدانى؟
تو از تلاقى درد و خطر چه میدانى؟
چقدر فاصله دارى ز هرم آتش و دود
و از تبانى تیغ و سپر چه میدانى؟
چقدر کوچک و دورى ز عمق رنج کویر
زخشکسالى چشمان تر چه میدانى؟
بخوان دوباره حدیثى زبیقرارى چشم
نشان چشمهى دل را اگر چه میدانى!
سکوت حنجرههامان خیانتیست به عشق
سکوت پنجرهها را تو در چه میدانى؟
شکسته بال پریدن حکایتیست غریب
زاوجگیرى بیبال و پر چه میدانى؟
بیا دوباره بخوانیم این ترانهى عزم
که از حلاوت صبح ظفر چه میدانى؟
هنوز اول راهیم و مقصدى دشوار
رفیق خستهى من! از سفر چه میدانى؟
این پلاک و استخوان از من به صف جا مانده است
نقطه پرواز سرخى بود، آنجا مانده است
من خودم از شوق مىرفتم تنم افتاده بود
در مقام وصل فهمیدم که سرجا مانده است
بى نشانى را خود من خواستم باور کنید
نام گمنامى اگر دیدید تنها مانده است
من رفیقى داشتم همسنگرم جانباز شد
دستهایش یادگارى پیش مولا مانده است
آن بسیجى هم که معبر را برایم باز کرد
دیدمش آن روز در تشییع بىپا مانده است
یادتان باشد سلاح و کوله و فانسقهام
زیر نور ماه سرخ ، از بهر فردا مانده است
پاسداریدش مبادا غفلتى خاکسترى
گیرد عزمى را که آن از راز زهرا (س) مانده است
افسوس که ایام شریف رمضان رفت
سی عید به یک مرتبه از دست جهان رفت
افسوس که سی پاره این ماه مبارک
از دست به یکباره چو اوراق خزان رفت
ماه رمضان حافظ این گله بد از گرگ
فریاد که زود از سر این گله شبان رفت
شد زیر و زبر چون صف مژگان صف طاعت
شیرازه جمعیت بیداردلان رفت
بی قدری ما چون نشود فاش به عالم
ماهی که شب قدر در او بود نهان رفت
تا آتش ِجوع رمضان چهره بر افروخت
از نامه اعمال سیاهی چو دخان رفت
با قامت چون تیر در این معرکه آمد
از بار گنه با قد مانند کمان رفت
برداشت ز دوش همه کس بار گنه را
چون باد سبک آمد و چون کوه گران رفت
چو اشک غیوران ز سراپرده مژگان
دیرآمد و زود از نظرآن جان ِجهان رفت
از رفتن یوسف نرود بر دل یعقوب
آنها که به صائب ز وداع رمضان رفت
***صائب تبریزی***
از وبلاگ تیشه های اشک***
خوش الحانان قفس را باز کردند
به قاف قرب حق پرواز کردند
سبکبالان شب سیر مهاجر
بهارى تازه را آغاز کردند
در دل را ز خلوتخانه راز
به سوى بىنهایت باز کردند
فراز قله ایثار را فتح
مقام صدق را احراز کردند
چو جام معرفت را سر کشیدند
به غمزه کشف رمز و راز کردند
گرفته جام دل از عمر و خود را
رها از قید حرص و آز کردند
کجا رفتند یارب سربداران
که سر عشق را ابراز کردند
وصال ارزانى آنان که ما را
به درد هجر خود دمساز کردند
"آخر پسرم تو که بلندی قدت، زورکی به اندازه یک تفنگ برنو میرسد، به خیالت جبهه رفتن بچه بازی است. ببینم اصلا زورت میرسد تا اگر لازم باشد، یک نارنجک جنگی را بیست، سی متر پرتاب بکنی؟!" محمدحسین از حرف پدر سرش را انداخت پایین. اما هنوز ناامید نشده بود و این بار رو کرد به مادر و گفت: "مامان شما یک چیزی بگو. بچههای سیزده ساله توی خرمشهر، چطوری با تانکهای دشمن جنگیدند. تازه من که یک سال هم از آنها بزرگتر هستم". مادر با نگرانی میان نظر شوهرش و درخواست پسرش مانده بود. به ناچار حد وسط را گرفت و پس از مکثی گفت: "چه بگویم مادر جان. این جوری که پیداست، این جنگ حالا حالاها ادامه دارد. میدانی تا بخواهند خرمشهر و قصر شیرین و شهرها و آبادیهای دیگر را از دست دشمن پس بگیرند، چند سال طول میکشد. خب انشاالله بزرگتر که بشوی، تو هم به آرزویت میرسی و به سلامتی میروی جبهه و با پیروزی هم برمیگردی."
جواب منطقی مادر هم، محمدحسین را قانع نکرده بود و دنبال بهانة دیگری بود و نگاهی به برادر و خواهرهایش انداخت و گفت: "حالا خدا رحم کرده هفت تا بچه دارید. اصلا من هم که نباشم، زیاد معلوم نمیشود."
مادر استکانها را برداشت و قبل از رفتن به آشپزخانه جواب داد: "مادر جان مگر ندیدی آن دفعه هم که با همکلاسیهایت بدون اجازه رفته بودی، بابات چطوری آمد جبهه و پیدایت کرد و برت گرداند به خانه. از من گفتن، باز هم که بروی، هر جوری شده میآید دنبالت. کاری ندارم. اما آن وقت پیش رفیقات برای خودت هم بد میشود." محمدحسین شب تا صبح هزار جور فکر به ذهنش آمد. اول صبح، وقتی مادر مشغول آماده کردن صبحانه بود، از فرصت استفاده کرد و در کمد را باز کرد. شناسنامة خودش را بیرون آورد و گذاشت توی کیف مدرسهاش. شب کنار سفرة شام به حال قهر دست به غذا نزد. مادر بشقاب شام را هل داد مقابلش و پرسید: "چی شده بازم. محمد هنوزم که پکری؟!". پدر زیر چشمی پسر را برانداز کرد و بعد لیوانی آب نوشید و گفت: "سلام بر حسین شهید. لعنت بر یزید." محمدحسین رنگ چهرهاش به ناگاه تغییر کرد و بیدرنگ نامهای از جیب بیرون آورد و گذاشت جلوی پدرش. پدر لبهایش را پاک کرد و گفت: "چیه. نمره کم آوردی محمدحسین. نامه مدرسه است؟!". محمدحسین سر پایین انداخت و با شرم گفت: "شما اگر واقعا از ته دل گفته باشی سلام بر حسین، پس بفرمایید این نامه را امضاء کنید بابا جان". پدر نگاهی به پارچ آب انداخت و نگاهی به نامه با مهر پایگاه بسیج و پس از مکثی رو به محمدحسین که دل توی دلش نبود گفت: "پس تو هم شناسنامهات را دستکاری کردهای؟!". محمدحسین قلبش ریخت و سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: "با اجازة شما. به کمتر از شانزده سالهها، اجازة جبهه رفتن را نمیدهند." پدر بعد از تأملی نگاهش را دوخت به چهرة مصمم و امیدوار محمدحسین. وقتی رضایت نامه را برداشت، قطرهای اشک از چشمهایش روی برگه افتاد. جوهر امضایش با اشک قاتی شد.
همه رفتند، گدا باز گدا مانده هنوز
شب عید است و خدا عیدی ما مانده هنوز
دهه آخر ماه اول راه سحر است
بعد از این زود نخوابیم، دعا مانده هنوز
عیب چشم است اگر اشک ندارد،ور نه
سر این سفره ی تو حال و هوا مانده هنوز
کار ما نیست به معراج تقرّب برسیم
یا علیّ دگری تا به خدا مانده هنوز
گوئیا سفره ی او دست نخورده مانده است
او عطا کرد، ولی باز عطا مانده هنوز
گریه ام صرف تهی بودن اشکم نیست
دستم از دامن محبوب جدا مانده هنوز
وای بر من که ببینم همه فرصت ها رفت
باز در نامه ی من جرم و خطا مانده هنوز
یک نفر بار زمین مانده ی ما را ببرد
کس نپرسید که این خسته چرا مانده هنوز
هر قدر این فتنه گری رنگ عوض کرد ولی
دل ما مست علی، شکر خدا مانده هنوز
تا که در خوف و رجائیم توسل باقی است
رفت امروز ولی روز جزا مانده هنوز
هر چه را خواسته بودیم، به احسان علی
همه را داد، ولی کرب و بلا مانده هنوز
***علی اکبر لطیفیان***
ای مشک نریز آبرویم
بر باد مده تو آرزویم
ای مشک اگر چه عرصه تنگ است
بی آب روم به خیمه ننگ است
جنگ است و تمام همتم جنگ
سربازم و استطاعتم جنگ
سربازم و غم نمی شناسم
از کشته شدن نمی هراسم
هر جا که وظیفه جبهه بگشود
شمشیر به دوش عهده ام بود
امروز که در دلم خروش است
ای مشک دو عهده ام بدوش است
هم حامی حامیان دین دینم
هم ساقی چند نازنینم
امروز که دیده ام پر اشک است
بر دوش دلم لوای مشک است
ای مشک کسی ندیده از ناس
در رزمگه التماس عباس
اینک بشنو تو التماسم
دارم زتو پاس، دار، پاسم
اشکم که چکیده فرات است
پنهان شده از مخدرات است
آبی که به سینه ات نهان است
رشک لب آسمانیان است
این آبروی من است در تو
ایثار خلاصه هست در تو
افلاک، سبو، گرفته سویم
بر خاک نریز آبرویم
بی آب اگر روم دمادم
باید زخجالت آب گردم
ای آب که اینچنین روانی
امروز چو من در امتحانی
کابوس عطش بهانه باشد
حیثیت تو نشانه باشد
از بهر کسی که عشقباز است
کابوس، حقیقی،مجازست
مولا که ندارد آب اکنون
دارد سر عشقبازی خون
گر امر کند به هر سحابی
بارد به سر زمین گلابی
اما نه ز ابر، بار خواهد
لب تشنه لقای یار خواهد
لب تشنه اگر چه دختر اوست
این آب صداق مادر اوست
آندم که سکینه مشک آورد
با دیده پر زاشک آورد
تا دیده به دیده ترم دوخت
از آتش آه، هستی ام سوخت
اینک من و خاطرات آن اشک
اینکم منم و فرات و این مشک
اینک منم و هزار دشمن
هم تو هدف شراره هم من
افسوس که من گناه کردم
بر آب روان نگاه کردم
هر چند که آب را نخوردم
کف در خنکای آب بردم
این دست ز تن بریده بادا
از حدقه برون دو دیده بادا
کفاره لمس آب این است
خوش باش که عاشقی چنین است
یا رب نشود خجل بمانم
تا هست شکسته دل بمانم
***محمد حسین صادقی (غلام)***
هر که مست است مست روی علی ست
هر چه مستی ست از سبـوی علی است
تاک را کاشت با دو دست خـودش
باده یک قطره از وضوی علی ست
ای که پرسیدی آمدم ز کجا؟
بر تنت گرد و خاک کوی علی ست
هر کسی اصل خـویش را جوید
به یقین گرم جستجوی علی ست
از علی آمده ست هر چه که هست
بازگشت همه به سوی علی ست
آنچه تنزیل بـر محمّد شد
با خدا شرح گفتگوی علی ست
معنـی اینمــا تـولوا... چیست؟
هر طرف رو کنید روی علی ست
او خدا نیست نه! خدا او نیست
که خدا هم در آرزوی علی ست
هو علی هو علی علی هو هو
دو جهان غرق های و هوی علی ست
***جلیل صفربیگی***