روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...
دردی به جان نشسته دگر پا نمی شود
جز با دوای زهر مداوا نمی شود

یک جای پرت مانده ام و بغض کرده ام
در این سیاه چال دلم وانمی شود

کافیست داغ دوری معصومه و رضا
دیگر غمی به سینه من جا نمی شود

معصومه کاش بود کمی درد دل کنم
کس مثل دختر همدم بابا نمی شود

می خواستم دوباره ببوسم رضام را
هنگام رفتنم شده گویا نمی شود

اصلاَ نخواستم کسی آید به دیدنم!!
سیلی که مونس دل تنها نمی شود

از بس زدند خورد شده استخوان من
این پا برای من که دگر پا نمی شود

زنجیرها رسانده به زانو سر مرا
کاغذ هم اینچنین که منم تا نمی شود

گاهی هوای تازه و آزاد می روم
بی تازیانه و لگد اما نمی شود

زجر من از جسارت سِندی شاهک است
بی ناسزا شکنجه اش اجرا نمی شود

گفتم سر مرا ببر اما تو را خدا
اسمی نبر ز مادرم،آیا نمی شود
 
تشییع من اگرچه روی تخته در است
تشییع هیچکس روی نی ها نمی شود
***علی صالحی***

نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 91/3/25 | نظر
از تازیانه مانده بر رویت نشانی
روحت جراحت دیده از زخم زبانی
 
زنجیرهای پیر این گردن گواه است
شاید فقط امروز را زنده بمانی

با این تن سنگین نمی دانم چگونه
داری بلای شیعیان را می کشانی ؟

محروم از یک روزنه نوری به زندان
گرچه تو خورشید همه کون و مکانی

پهلوی تو با ضرب پایی آشنا شد
چون خواستی شب ها مناجاتی بخوانی

از این شکنجه سخت تر بهر پسر نیست
اسمی برند از مادرش با بد دهانی

چشم انتظار دیدن روی رضایی
در این سیه چاله ... بمیرم ، نیمه جانی

شکر خدا در شهر غربت هم که هستی
تو باز داری در غریبی دوستانی

شکر خدا که بعد مرگ تو کسی هست
نگذارد عریان بر زمین دیگر بمانی

اما خدا داند که زیر نعل اسبان
دیده چه جسمی ! زینب قامت کمانی...
***رضا رسول زاده***

نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 91/3/25 | نظر
ای قاری مقیم سیه چال، ای غریب
وی هم صدای قاری گودال، ای غریب

قرآن بخوان که صوتِ رسایت حسینی است
ای قاری شکسته پر و بال، ای غریب

زندانِ سرد و تیره که جایِ امام نیست
ای جسم تو چو  جَدّ تو پامال، ای غریب

ای تازیانه خوردن تو مثل عمّه ات
افتاده ای به طُعمه ی دجال، ای غریب

با آن زبانِ روزه و لبهای تشنه لب
افطار کرده ای به چه منوال؟ ای غریب

از بس که سینه ات نفسی پاره پاره داشت
دیگر رمق نداشت به دنبال، ای غریب

معصومه ات اگر پی جسم تو میدوید
خصمش نبرد معجر و خلخال، ای غریب

روی عبای خاکی تو جای پای کیست؟
ای سرو ِقامتت شده چون دال، ای غریب
***مهدی میری***

نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 91/3/23 | نظر
 در میان هلهله سوز و نوا گم می شود
زیر ضرب تازیانه ناله ها گم می شود

بس که بازی می کند زنجیر ها با گردنم
در گلویم گریه های بی صدا گم می شود

در دل شب بارها آمد نمازم را شکست
در میان قهقه صوت دعا گم می شود

چهار چوب پیکرم بشکسته و لاغر شدم
وقت سجده پیکرم زیر عبا گم می شود

تازه فهمیدم چرا در وقت سیلی خوردنش
راه مادر در میان کوچه ها گم می شود

بین تارکی شب چون ضربه خوردم آگهم
آه، در سینه به ضرب بی هوا گم می شود

از یهودی ضربه خوردم خوب می دانم چرا
گوشوار بچه ها در کربلا گم می شود
***قاسم نعمتی***

نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 91/3/23 | نظر
باب الحوائج هستی و عالم گدایتان
امّید نا امیدها نوشته خدایتان

ای ملجاء همیشگی بی پناه ها
ای مستجاب لحظه به لحظه  دعایتان

میگفت مادرم که دخیل های بسته اش
وا شد به روضه ها و به این سفره هایتان!

آقا به کاظمین تو گر ره نداده اند
پرواز کرده دل به کنار رضایتان

بدکاره ای رسیده به آزارتان ولی
در سجده ات فتاد و شده مبتلایتان

گویا اسیر جذبه ی روحانی ات شدند
جمع ِ محافظان ِ به زندان سرایتان

ای آسمان نشین و امام فرشته ها
مقتل چرا نوشته سیاهچال جایتان؟

اصلا مگر سیاهچال برای شما کم است ؟
زنجیر و قل زدند چرا دست و پایتان؟

در زیر تازیانه ی این بی حیاترین
تقطیع میشود نفس و ناله هایتان

با این قواره های کفن بهر تو دلم
رفته کنار بی کفن کربلایتان
***یاسر مسافر***

نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 91/3/23 | نظر
زندان به حال زار موسی گریه می کرد
زنجیر و غل بر دست آقا گریه می کرد

وقتی عزیز فاطمه تشییع می شد
پای جنازه داشت زهرا گریه می کرد

سلطان رأفت زد گریبان چاک از غم
افلاک بر احوال آقا گریه می کرد

آرایه های بی کسیهای کریمه
تکمیل شد از هجر بابا گریه می کرد

می گفت شهری با کنایه خارجی رفت!!!
زینب به یاد شام آنجا گریه می کرد

جسم کفن پوش امیر عشق بر دست
ارباب بی غسل و کفنها گریه می کرد

هر کس که آمد بر حریمش تسلیت گفت
معصومه یاد قامتی تا   گریه می کرد

در کاظمین شور حسینی بود بر پا
صاحب زمان آمد تماشا گریه می کرد

باب الحوائج شد که ما حاجت بخواهیم
او از فراق دلبر ما گریه می کرد
***حسین ایمانی***

نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 91/3/23 | نظر
زیر سنگینی زنجیر سرش افتاده
خواست پرواز کند دید پرش افتاده

میشود گفت کجا تکیه به دیوار زده ست
بسکه شلاق به جان کمرش افتاده

آدم تشنه عجب سرفه ی خشکی دارد
چقدر لخته ی خون دور و برش افتاده

گریه پیوسته که باشد اثراتی دارد
چند تاری مژه از پلک ترش افتاده

هر کس ایام کهنسالی عصا میخواهد
پسرش نیست ببیند پدرش افتاده

آنکه از کودکی اش مورد حرمت بوده ست
سر پیری به چه جایی گذرش افتاده!

به جراحات تنش ربط ندارد اشکش
حتم دارم که به یاد پسرش افتاده
***حسین رستمی***

نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 91/3/23 | نظر
آقا بیا که روضه موسی بن جعفر است
چشمانمان ز داغ مصیباتشان تر است

جامه سیاه بر تن و بر جان شرار آه
دلها به یاد غصه او پر ز آذر است

افتاده است بی کس و تنها ، غریب وار
مردی که با تمامی خلقت برابر است

مرثیه خوان حضرت کاظم ، خود خداست
بانی روضه ،حضرت زهرای اطهر است

زندان نگو ، که گرم مناجات با خداست
غار حرای حضرت موسی بن جعفر است

مرغی که در قفس ، نفسش تنگ آمده
از وی به جای مانده فقط یک بغل پر است

از تازیانه خوردن حضرت نگو دگر
ارثیه ای رسیده به ایشان ز مادر است

باشد همیشه ورد زبانم به هر نفس
لعنت به آن یهودی بی دین که کافر است

ای من فدای شال عزای شما شوم
آقا بیا که روضه موسی بن جعفر است
***میلاد یعقوبی***

نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 91/3/23 | نظر
بر روی لب هایت به جز یا ربنا نیست
غیر از خدا ، غیر از خدا، غیر از خدا نیست

زنجیر ها راه گلویت را گرفتند
در این نفس بالا که می آید صدا نیست

چیزی نمانده از تمام پیکر تو
انگار که یک پوستی بر استخوانی است

زخم گلوی تو پذیرفته است اما
زخم دهانت کار این زنجیر ها نیست

این ایستادن با زمین خوردن مساوی است
از چه تقلا میکنی ؟ این پا که پا نیست

اصلا رها کن این پلید بد دهان را
 از چه توقع میکنی وقتی حیا نیست

نامرد ! زندان بان ! در این زندان تاریک
اینکه کنارش میزنی با پا عبا نیست

این تخته ی در که شده تابوت حالا
بهتر نباشد بدتر از آن بوریا نیست

اما تو را با نیزه ها بالا نبردند
پس هیچ روزی مثل روز کربلا نیست
***علی اکبر لطیفیان***

نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 91/3/22 | نظر
این مردمان که قلب خدا را شکسته اند
دائم غرور آینه ها را شکسته اند

خورشید را روانه ی زندان نموده اند
و حرمت امام مِنا را شکسته اند

زنجیر دور گردن او حلقه می کنند
با تازیانه دست دعا را شکسته اند

او ناله می زند و به جایی نمی رسد
کنج سیاه چال صدا را شکسته اند

با ذکر نام فاطمه دشنام می دهند
اینان که قلب قبله نما را شکسته اند

آقا شنیده ام که امانت بریده اند
با سعی خویش پشت صفا را شکسته اند

حالا خدا به داد دخترت رسد
بدجور ساق پای شما را شکسته اند
***مسعود اصلانی***

نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 91/3/22 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )