جز یاد تو در دلم قرارى نَبُود اى دوست، بجز تو غمگسارى نَبُود
دیوانه شدم، ز عقل بیزار شدم خواهان تو را به عقل، کارى نَبُود
با چشم منى، جمال او نتوان دید با گوش تویى، نغمه او کس نشنید
این ما و تویى، مایه کورى و کرى است این بت بشکن تا شَوَدَت دوست پدید
علمى که جز اصطلاح و الفاظ نبود تیــــــــرگى و حجاب، چیزى نفزود
هر چند تو حکمت الهى خوانیش راهى به سوى کعبه عاشق ننمود
تا دوست بُوَد، تو را گزندى نَبُود تا اوست، غبارِ چون و چندى نَبُود
بگذار هر آنچه هست و او را بگزین نیکوتر از این دو حرف، پندى نَبُود
آن کس که رخش ندید، خفــــــاش بُوَد خورشیدْ، فروغ رخ زیباش بُوَد
سرّ است و هــر آنچه هست اندر دو جهان از جلوه نورِ روى او فاش بُوَد
آن شب که همه میکده ها باز شوند یارانِ خــــرابات هـــــم آواز شوند
فــــــــارغ ز رقیب، در کنـــــارِ محبوب طومار فراق بسته، همراز شوند
ذرّات جهان، ثناى حق مىگویند تسبیح کنان، لقاى او مىجویند
ما کـوردلان خامششان پنداریم با ذکر فصیح راه او مــــى پویند
ذرّات وجود، عاشق روى وىاند با فطرت خویشتن، ثناجوى وىاند
ناخواسته و خواسته دلها همگى ر جا که نظر کنند، در سوى وىاند