فلاح نژاد» فرماندهى گروهان ما بود. براى بچههاى گروهان، مایهى خوشحالى بود که فلاح نژاد فرماندهى آنهاست.
راستش من خیلى دوست داشتم با او همصحبت باشم. حرفهایش خیلى برایم دلنشین بود؛ چون در عین حال که ما در شبه جزیرهى فاو و در خطرناکترین مناطق آن مستقر بودیم و هیچ کس در آن جا اطمینان نداشت که تا ده دقیقه دیگر زنده است یا شهید، او طورى حرف مىزد که انسان تصور مىکرد این جا محل تفریح و براى ییلاق آمده است. چهرهاش طورى آکنده از آرامش بود مثل این که در خانهى خودشان کنار خانوادهاش به سر مىبرد. کمترین لطف او نسبت به کسانى که برخورد مىکرد پس از سلام، یک تبسم بود. از عادات وى این بود که همیشه اول، نماز مىخواند بعد غذا مىخورد. اگر غذا مقدارى زودتر از وقت نماز مىرسید، مىگفت: «اول سجود بعدا وجود». اشکهایش در نماز فراوان بود و دعایش بعد از نماز، پراحساس.
وقتى بعد از نماز، مفاتیح به دست مىگرفت و با آهنگ دلنواز دعا مىخواند، خیلى دلم مىخواست کنارش بنشینم و گوش کنم. دیدار او و ذکر خدا برایمان همواره دو پدیدهى قرین بود. واقعا دیدارش انسان را به یاد خدا مىانداخت و صحبتش نیز روحیهبخش رزمندگان بود. گاهى وقتها به دوردستها و آن سوى دشمن چشم مىدوخت و خیره مىشد و با حسرت نگاه مىکرد، زیر لب زمزمه مىکرد: السلام علیک یا ابا عبدالله!
در صحبتهایش عشق به کربلا و شوق دیدار امام حسین علیهالسلام موج مىزد. فلاح نژاد اسم معشوقش امام حسین علیهالسلام را با شعف آمیخته به حسرت بر زبان جارى مىکرد. او مهمانى و مهمان شدن را دوست داشت. آن روز صبحانه به ما نرسیده بود و حسابى گرسنه بودیم. نزدیک ساعت یازده غذا آوردند. فلاح نژاد هم مهمان ما بود. مجبور شد قبل از نماز، نهار را همراه ما صرف کند، بعد از نهار پرسید: «وقت نماز شده؟». یکى از برادران گفت: «پنج دقیقه از وقت اذان گذشته است». با تعجب و حیرت گفت: «پنج دقیقه گذشت؟!». با حالت تأسف و تأثر، سرش را تکان داد و با قیافهى عبوس و گرفته و با صداى خفیف زمزمه کرد: «حیف که پنج دقیقه گذشته است».
شتابان براى وضو حرکت کرد. نزدیک بود که به منبع برسد که ناگهان سفیرى از بالا به طرف زمین سقوط کرد و صداى مهیبى را به اطراف پراکند. پس از فروکش کردن گرد و خاک و دود، فلاح نژاد، را دیدم که به طرف سنگر مىآید. خوشحال شدم که او طورى نشده و سالم است؛ زیرا چهرهاش آرامتر از همیشه و طراوت از گونههایش پیدا بود؛ اما بدون این که حرفى بزند و تعارفى کند، داخل سنگر شد. من هم به دنبال او رفتم، ولى مشاهده کردم دستش را روى قلبش گذاشته و کمى بعد دیدم دهانش پر از خون شد و خون از آن بیرون ریخت. فهمیدم نمىتواند حرفى بزند. دیگر برایم معلوم شد چه حادثهاى اتفاق افتاده. آرى، ترکش به قلبش اصابت کرده بود. خودش را به طرف روزنامهاى که در سنگر افتاده بود کشاند. من هم دویدم تا آمبولانس را حاضر کنم. وقتى برگشتم فلاح نژاد را دیدم که دستش را روى قلبش مىگذارد و بر مىدارد و روى روزنامه چیزى مىنویسد. من بدون این که به نوشتهاش توجه کنم خواستم زیر بغلش را بگیرم و او را به طرف آمبولانس ببرم. از نوشتن دست برداشت و نگاهى به من انداخت و با شور و شعفى بیشتر از همیشه لبخندى زد؛ اما چه فایده که گونههایش دیگر آن سرخى همیشگى را که به هنگام خوشحالى به خود مىگرفت، از دست داده و به زردى گراییده بود. نگذاشت که زیر بغلش را بگیرم، خودش بلند شد با امدادگرها به طرف آمبولانس رفت. بعد از این که فضاى سنگر از صفاى عشق او خالى شد، نگاهم به آن روزنامه افتاد و نوشتهى خونینش را خواندم. پس از آن اشک حسرت بر چشمانم حلقه زد. مجددا آن جملهى کوتاه را خواندم. باز سیر نشدم. دوباره و سه باره و چندین باره خواندم باز سیر نشدم. با خون قلبش نوشته بود: «السلام علیک یا ابا عبدالله». به طرف آمبولانس دویدم؛ اما مثل این که فلاح نژاد عجلهى زیادى داشت؛ زیرا قبل از حرکت آمبولانس در حالى که گل خنده بر چهرهاش بود، به دیدار معبود شتافت و چشمان کم فروغش از دیدار این جهان بسته و به دیدار حق گشوده شد.
راوى: على حسن جگینى
نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/6/28 |
نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...