چیزى به موسم حج نمانده بود و موقعى که قرار شده بود رزمندگان نمونهى گردان را براى زیارت خانه خدا ببرند، دیگر دل توى دل نیروهاى منتخب نبود. همهشان از خط پدافندى شلمچه راهى شهر و دیارشان شده بودند. اما او انگار نه انگار که خود نیز جزء این طایفه است. مثل دیگران رغبتى براى رفتن نشان نمىداد؛ با آن که پیش از این، آتش اشتیاق در نگاه انتظارش زبانه مىکشید.
هر چه در گوشش مىخواندیم: «فلانى! برو وگرنه از قافله عقب مىمانى»، توجهى نمىکرد و هر بار با لبخندى که حاکى از رضایت باطنىاش بود پاسخمان را مىداد. گویى پرستوى غریب دلش، چشم انتظار به آشیانهى دیگرى داشت! حال و هوایش با حال و هواى گذشته به کلى تفاوت کرده بود. یک بار که بچهها دورهاش کرده بودند و سعى داشتند رضایتش را براى رفتن جلب کنند، به سخن درآمده و گفته بود: «راستش احساس مىکنم که من هم رفتنى هستم؛ اما نه به حج!.». و با این حرفش خمارى عجیبى بر جان جمع نشانده بود که خود فرمانده گروهانشان بود و صدرنشین شبستان چشم و دلشان...
خلاصه، چیزى نگذشت که شکوفهى سپید احساسش به سیب سرخ «یقین» مبدل گردید و کارنامهى زرین حیاتش در «شلمچه» به امضاى سرخ خدا مزین شد. او پاسدار شهید «على پاشایى» بود؛ همان که مصداق این شعر شیخ بهایى بود که گفت: «من خانه همى جویم و تو صاحب خانه!»
(ما آن شقایقیم، تقى متقى، مرکز فرهنگى سپاه، زمستان 75، ص 67)