هر جا سخن از خاک دری هست، سری هست
هر جا تب عشق است، دل در به دری هست
دیروز گدایان همه دنبال تو بودند
هر جا که شلوغ است یقینا خبری هست
اجداد من از دیر زمان عاشق عشقند
دیدید که در طینت ما هم هنری هست
بازار مرا با قدمت گرم نکردی
یک چند غلامی که بیایی ببری هست
در غیبت شه روی به شهزاده می آرند
صد شکر که در خانه آقا پسری هست
هر جا قد وبالای رشیدی است، یقینا
دنبال سرش نیم نگاه پدری هست
یا حضرت ارباب،دمت گرم و دلت شاد
یا حضرت ارباب کرم،خانه ات آباد
داریم همه محضر تو عرض سلامی
تو شاهی و ما نیز هر آنچه تو بنامی
تا خانه ی آباد شما بنده پذیر است
نامرد ترینم نکنم میل غلامی
ای قامت قد قامت تو عین قیامت
قربان قدت صد قد و بالای گرامی
تشخیص تو سخت است علی یا که رسولی
پس لطف بفرما وبفرما که کدامی؟
تو مفترض الطاعه ترین واجب مایی
هر چند امامت نکنی، باز امامی
هر کس که هوای پدری داشته باشد
خوب است که همچین پسری داشته باشد
انگار رسول است، نمایی که تو داری
انگار بتول است ،صدایی که تو داری
بد نیست که هر روز عقیقه بنمایی
با این قد انگشت نمایی که تو داری
باید که برای تو کرم خانه بسازند
از بس که زیاد است گدایی که تو داری
از شش جهت کعبه دل لطف تو جاری است
از سفره ی پر جود و سخایی که تو داری
تو آنقدر از خویشتن خویش گذشتی
که منتظر توست، خدایی که تو داری
کاری نکن ای دوست مرا از تو بگیرند
بگذار که عشاق به پای تو بمیرند
ای سیر کمالات همه تا سر کویت
ای آب فرات لب من آب وضویت
ابن الحسنت گفته حسین بس که کریمی
مانند حسن جود بود عادت و خویت
عالم همه حیران ابوالفضل و حسینند
ماتند ابوالفضل و حسین از گل رویت
پایین قدمهای حسین جای کمی نیست
جا دارد اگر غبطه خورد بر تو عمویت
اینقدر مزن آب به سرخی لب خود
حیف است که پیچیده شود اینهمه بویت
حیف از تو مرا عبد و غلام تو بدانند
باید که مرا عبد غلامان تو خوانند
ای زاده ی زهرا جگرت میرود از دست
امروز که دارد پسرت می رود از دست
ای کاش که بالای سرش زود بیایی
گر دیر بیایی ثمرت می رود از دست
بد نیست بدانی ؛اگر از خیمه می آیی
با دیدن اکبر کمرت میرود از دست
افتادنت از زین پدرت را به زمین زد
برخیز و گرنه پدرت می رود از دست
برخیز که عمه نبرد دست به معجر
بر خیز به جان من و این عمه ات، اکبر
علی اکبر لطیفیان
من بدترین غلام حقیر ولایتم/ای بهترین امام بیا خوب می شوم..
با این همه بدی به ظهور شما قسم/با یک نسیم کرب و بلا خوب می شوم...
آقا قسم به جان شما خوب می شوم
باور کن آخرش به خدا خوب می شوم
این روزها ز دست دل خویش شاکیم
قدری تحملم بنما خوب می شوم
حتی اگر گناه خلایق کشم به دوش
با یک نگاه لطف شما خوب می شوم
من ننگ و عار حضرتتان تا به کی شوم
کی از دعای اهل بکا خوب می شوم
با یک دعای مادر دلسوز و مهربان
ام الائمه النجبا خوب می شوم
جمعی کبوتر حرم فاطمه شدند
من هم شبیه آن شهدا خوب می شوم
من بدترین غلام حقیر ولایتم
ای بهترین امام بیا خوب می شوم
با این همه بدی به ظهور شما قسم
با یک نسیم کرب و بلا خوب می شوم
مرتضی چون گلی سرخ میان بچه های روایت می درخشید، همه از تلألو وجود او جان می گرفتند،
امید حرف اول چشمان بغض آلودش بود، با وجود تمام غصه های سالهای جنگ و شهادت دوستان بر روی دو پایش ایستاده بود.
اما هنوز در سر سودایی داشت، دلش نمی خواست مردم اسطوره های ایمان را به فراموشی بسپارند.
«روایت فتح» دوباره به راه افتاد. اما همه گله داشتند که آن روح و نوای قبلی در فیلمها نیست.
کار «روایت» پس از جنگ سخت تر شده بود، حاجی با عصبانیت به بچه ها گفت:« شما را به خدا در مورد من هر فکری می خواهید بکنید
اما در مورد این یکی دیگر قضاوت نکنید، روایت فتح اصلا از من نیست،
از یک جای دیگر است.
مشکل ما این است که مقدار فیلم هایی که در دسترس داریم، محدود است و
برای اجرای امر آقا مجبوریم برای زنده نگهداشتن و استمرار روایت فتح، آن را کمی طولانی تر کنیم، چون در حال حاضر
دستمان به فیلمهای جنگ در آرشیو صدا و سیما نمی رسد.
منبع: کتاب همسفر خورشید
راوی: دوست شهید
چشات موج دریای غم،خوشحالی تو کم /چشات خسته و بسته شد،دلت شکسته شد یا مهدی.
گل بهار ، نگار و یار منو ببخش آقا/اینقدر دیگه گریه نبار منو ببخش آقا
دلم مجنون روی تو دلم هر دم در کوی تو/گره خورده تار دلم آقا بر تار موی تو
آقا شرمنده ی شـمام ..
میافتم زیر دست و پات
منم آیینه غمت
باعث ماتمت یا مهدی
منم نوکر رو سیاه
بهم نگو نیا یا مهدی
قد خمت رنج و غمت
واسه گناهامه
گریه های دم به دمت
واسه گناهامه
آقا هرزه شده چشام
آقا زنجیریه گنام
تموم عالم یک طرف
فقط خودتون و میخوام
آقــــــا شرمنده شمام
سرم را می زنم از بی کسی گاهی به درگاهی
نه با خود زاد راهی بردم از دنیا ، نه همــــراهی
اگر زاد رهی دارم همین انـــــــــدوه و فریاد ست
"نه بر مژگان من اشکی نه بر لب های من آهی"1
غـروبی را تـداعی می کنم با شوق دیدارش
تماشا می کنم عطر تنش را هر سحرگاهی
دلم یک بار بویش را زیارت کرد... این یعنی -
نمی خواهد گدایی را براند از درش شاهی
نمی خواهم که برگردد ورق ، ابلیـس برگــــــــردد
دعای دست می گویی، چرا چیزی نمی خواهی؟
از این سرگشتگی سمت تو پارو می زنم مولا!
از این گم بودگی سوی تو پیدا می کنم راهی
به طبع طوطیان هنـد عادت کرده ام، هندو -
همه شب رام را می گفت و من الله اللهی
هلال نیمه ی شعبان رسید و داغ دل نو شد
دعای آل یاسین خوانده ام با شعر کــوتاهی
اگر عصری ست یا صبحی تو آن عصری تو آن صبحی
اگر مهری ست یا ماهی تـــــو آن مهری تو آن ماهی
دل مصر و یمن خــــون شد ز مکر نابرادر ها
یقین دارم که تو آن یوسفِ افتاده در چاهی
علیرضا قزوه
یوسف کنعان من، کنعان شعرم پیر شد
باز آی از مصر باور کن که دیگر دیر شد
درد هجرت چشم یعقوب دلم را کور کرد
پس تو پیراهن بیاور، ناله ام شب گیر شد
ای که چون موسی عصایت را به دل ها می زنی
مُردم از غم، این عصا در قلب من چون تیر شد
ای مسیحای تمام شیعیان، عیسای من
نِی غلط گفتم که عیسائیت عالم گیر شد
فصل غم، اندوهِ بی پایان، خزانِ بی بهار
شعله زد بر خاک، خاک سرزمینم قیر شد
آسمان سینه ام ابری است ای باران ببار
بس نباریدی دلم چون سوره ی تکویر شد
طاق ابرویت نشان از ذوالفقار حیدر است
لا فتی الا علی از سوی حق تقریر شد
ماهِ پاکِ شامِ تنهاییِّ قلب خسته ام
شان تو درعرش و در فرش آیه ی تطهیر شد
پرده ی دیوار کعبه شد سیه از دوریت
شرحِ هجران تو در بیت خدا، تفسیر شد
گفت روزی مادرم دانی که آقایت کجاست؟
منزل او در میان آسمان تقدیر شد
تا که گوشم این سخن از مادرم بشنید، رفت
بر سر این مساله با ذهن من درگیر شد
گر همین باشد که مادر گفت پس دیگر چرا
در اذان روز جمعه آسمان دل گیر شد؟
ناله ام نالید از نالیدنت، ای منتقم!
ناله ات از بهر آن طفلان بی تقصیر شد
سهم جدّ اطهرت از سرزمین کربلا
یک تن بی سر، وَ صدها نیزه و شمشیر شد
حمید رمی
برگرد ای توسل شب زنده دارها
پایان بده به گریه ی چشم انتظارها
از یک خروش ناله ی عشاق کوی تو
حاجت روا شوند هزاران هزارها
یکبار نیز پشت سرت را نگاه کن
دل بسته این پیاده به لطف سوارها
از درد بی حساب فقط داد میزنم
آیا نمیرسند به تو این هوارها
ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن
خیری ندیده ایم از این اختیارها
باید برای دیدن تو "مهزیار" شد
یعنی گذشتن از همگان "محض یار" ها
دیگر برای تو صدقه رد نمیکنم
بیهوده نیست اینکه گره خورده کارها
یکبار هم مسیر دلم سوی تو نبود
اما مسیر تو به من افتاد بارها
شب ها بدون آمدنت صبح می شوند
برگرد ای توسل شب زنده دارها
این دست ها به لطف تو ظرف گدایی اند
یا ایها العزیز تمام ندارها
علی اکبر لطیفیان
آقا اجازه! این دو سه خط را خودت بخوان!
قبل از هجوم سرزنش و حرف دیگران
آقا اجازه! پشت به من کرده قلبتان
دیگر نمی دهد به دلم روی خوش نشان!
قصدم گلایه نیست، اجازه! نه به خدا!
اصلا به این نوشته بگویید «داستان»
من خسته ام از آتش و از خاک، از زمین
از احتمال فاجعه، از آخرالزمان!
آقا اجازه! سنگ شدم، مانده در کویر
باران بیار و باز بباران از آسمان
اهل بهشت یا که جهنم؟ خودت بگو!
آقا اجازه! ما که نه در این و نه در آن!
«یک پای در جهنم و یک پای در بهشت»
یا زیر دستهای نجیب تو در امان!
آقا اجازه!............................
.......................................!
باشد! صبور می شوم اما تو لااقل
دستی برای من بده از دورها تکان...
آقا اجازه! خستهام از این همه فریب
از های و هوی مردم این شهر نانجیب
آقا اجازه! پنجرهها سنگ گشتهاند
دیوارهای سنگی از کوچه بی نصیب
آقا اجازه! باز به من طعنه میزنند
عاشق ندیدههای پر از نفرت رقیب
«شیرین»ی وجود مرا «تلخ» میکنند
«فرهاد»های کینه پرست پر از فریب
آقا اجازه! «گندم» و «حوا» بهانه بود
«آدم» نمیشویم! بیا: ماجرای «سیب»!
باشد! سکوت میکنم اما خودت ببین ... !
آقا اجازه! منتظرند اینهمه غریب ....