سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...
 

هر جا سخن از خاک دری هست، سری هست
هر جا تب عشق است، دل در به دری هست
دیروز گدایان همه دنبال تو بودند
هر جا که شلوغ است یقینا خبری هست
اجداد من از دیر زمان عاشق عشقند
دیدید که در طینت ما هم هنری هست
بازار مرا با قدمت گرم نکردی
یک چند غلامی که بیایی ببری هست
در غیبت شه روی به شهزاده می آرند
صد شکر که در خانه آقا پسری هست
هر جا قد وبالای رشیدی است، یقینا
دنبال سرش نیم نگاه پدری هست
یا حضرت ارباب،دمت گرم و دلت شاد
یا حضرت ارباب کرم،خانه ات آباد
داریم همه محضر تو عرض سلامی
تو شاهی و ما نیز هر آنچه تو بنامی
تا خانه ی آباد شما بنده پذیر است
نامرد ترینم نکنم میل غلامی
ای قامت قد قامت تو عین قیامت
قربان قدت صد قد و بالای گرامی
تشخیص تو سخت است علی یا که رسولی
پس لطف بفرما وبفرما که کدامی؟
تو مفترض الطاعه ترین واجب مایی
هر چند امامت نکنی، باز امامی
هر کس که هوای پدری داشته باشد
خوب است که همچین پسری داشته باشد
انگار رسول است، نمایی که تو داری
انگار بتول است ،صدایی که تو داری
بد نیست که هر روز عقیقه بنمایی
با این قد انگشت نمایی که تو داری
باید که برای تو کرم خانه بسازند
از بس که زیاد است گدایی که تو داری
از شش جهت کعبه دل لطف تو جاری است
از سفره ی پر جود و سخایی که تو داری
تو آنقدر از خویشتن خویش گذشتی
که منتظر توست، خدایی که تو داری
کاری نکن ای دوست مرا از تو بگیرند
بگذار که عشاق به پای تو بمیرند
ای سیر کمالات همه تا سر کویت
ای آب فرات لب من آب وضویت
ابن الحسنت گفته حسین بس که کریمی
مانند حسن جود بود عادت و خویت
عالم همه حیران ابوالفضل و حسینند
ماتند ابوالفضل و حسین از گل رویت
پایین قدمهای حسین جای کمی نیست
جا دارد اگر غبطه خورد بر تو عمویت
اینقدر مزن آب به سرخی لب خود
حیف است که پیچیده شود اینهمه بویت
حیف از تو مرا عبد و غلام تو بدانند
باید که مرا عبد غلامان تو خوانند
....
ای زاده ی زهرا جگرت میرود از دست
امروز که دارد پسرت می رود از دست
ای کاش که بالای سرش زود بیایی
گر دیر بیایی ثمرت می رود از دست
بد نیست بدانی اگر از خیمه می آیی
با دیدن اکبر کمرت میرود از دست
....
افتادنت از زین پدرت را به زمین زد
برخیز و گرنه پدرت می رود از دست
برخیز که عمه نبرد دست به معجر
بر خیز به جان من و این عمه ات، اکبر


*** علی اکبر لطیفیان **

خیلی التماس دعا دارم...


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/4/21 | نظر

تعلق خاطر

گفت: «اگر قرار باشد این انقلاب به من نیاز داشته باشد و من به شما، من می روم نیاز انقلاب و کشورم را ادا کنم، بعد احساس خودم را؛ ولی به شما یک تعلق خاطر دارم.»

گفت: «من مانع درس خواندن و کار کردن و فعالیت هایتان نمی شوم، به شرطی که شما هم مانع نباشید.»

حرفش که تمام شد گفتم: «اول بگذارید من تأییدتان بکنم، بعد شما شرط بگذارید.»

تا گوش هاش قرمز شد.

چشم هاش هم پر از اشک بود.

 

 

بهتر از تو

می گفت: «فرشته! هیچ کس برای من بهتر از تو نیست در این دنیا. می خواهم این عشق را برسانم به عشق خدا.»

وقتی هم به ترکش هایی که نزدیک قلبش بود غبطه می خوردم؛ می گفت: «خانم، شما که توی قلب مایید!»


نویسنده روایت شهید حسن... در سه شنبه 90/4/21 | نظر

نام گمنامى

این پلاک و استخوان از من به صف جا مانده است
نقطه پرواز سرخى بود، آنجا مانده است
من خودم از شوق مى‏رفتم تنم افتاده بود
در مقام وصل فهمیدم که سرجا مانده است
بى نشانى را خود من خواستم باور کنید
نام گمنامى اگر دیدید تنها مانده است
من رفیقى داشتم همسنگرم جانباز شد
دست‏هایش یادگارى پیش مولا مانده است
آن بسیجى هم که معبر را برایم باز کرد
دیدمش آن روز در تشییع بى‏پا مانده است
یادتان باشد سلاح و کوله و فانسقه‏ام
زیر نور ماه سرخ ، از بهر فردا مانده است
پاسداریدش مبادا غفلتى خاکسترى
گیرد عزمى را که آن از راز زهرا (س) مانده است

***سایت: عاشورا***


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/4/20 | نظر

پریدم جلوش. اول گفت: «سلام!» بعدش گفت: «مواظب خودت باش نیفتی!»

هنوز 10-15 قدم مانده بود بهش برسم که دستش را بالای سرش آورد و داد زد: «سلام!» و من پکر گفتم: «عیلک سلام!»

زودتر از او رسیدم تو چادر. گفتم: «این دفعه تا بیاد تو من زودتر بهش سلام میدم!»

هنوز تو فکر بودم که صداش از پشت چادر اومد: «سلام تو چادری؟»

خجالت زده گفتم: «آره!»

 

 

من رفتم قرارگاه نجف و شکری پور ماند تو جزیره مجنون.

نمی دانم چه بود که قهر شدیم و چند وقتی با هم صحبت نکردیم اما می دانم که یک برخورد اداری بود آن هم کوچک.

دلم هواشو کرده بود اما لج بازی می کردم.

شنیدم مجروح شده برگشتم همدان. شب رفتم منزل تا صبح برم ملاقاتش.

نماز صبح را خوانده بودم که زنگ خانه زده شد. با تعجب در را باز کردم. یک باره سرم گیج رفت. شکری پور عصایش را انداخت زمین و زیر بغل مرا گرفت. او را در آغوش کشیدم. تا آمدم حرفی بزنم باز هم از من پیشی گرفت و و گفت:

«حلالم کن!»


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/4/20 | نظر

هر کس بر می گشت از رشادتش تو عملیات می گفت: 

- من دویدم ... من نارنجک انداختم ... من تک تیرانداز بودم ... من آر.پی.چی زدم تو سنگرشون ... من ...»

غواص ها زیر بغلش را گرفته بودند و می آوردنش گفتند:

«حاجی تو قایق تنها بود»

رفتم جلو و روی آو را بوسیدم و پرسیدم:

«حاج ستار! دشمن نفهمید شما تو قایق هستین؟»

با آن حالش گفت:

«چرا! یکی دو نفر شونم اومدن تو قایق اما بچه ها زدنشون!»

و رفت.

صحبت غواص ها را توی ذهنم مرور کردم و با تعجب گفتم:

«بچه ها!؟»


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/4/20 | نظر

<<خواهران ما در حالى که چادر خود را محکم برگرفته ‏اند و خود را هم چون فاطمه و زینب حفظ می ‏کنند... هدف‏دار در جامعه حاضرشده ‏اند.»

 (رییس جمهور شهید محمد على رجایى)     


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/4/20 | نظر

وارد دارخوین شده بودیم. 3 روز بعد نامه‌ای به امضای حاج احمد به دستم رسید که «در اسرع وقت جمع کنید و به تهران بیایید که عازم لبنانیم». نامه توسط محسن مهاجر از بچه‌های مشهد که در والفجر 4 به شهادت رسید و جنازه‌اش هم همانجا ماند، به دستم رسید، اول فکر می‌کردم شوخی است بعد که پیش آقای رحیم صفوی رفتم، گفت: درست است، سریعاً بروید، به پادگان امام حسین(ع).
حاج احمد متوسلیان به ما گفت: من اگر به لبنان بروم، برنمی‌گردم شما فکر خودتان باشید.
و بعد برایمان تعریف کرد که یادتان هست فتح‌المبین، امکانات نداشتیم و می‌گفتم نکند شکست بخوریم، در همان تاریکی برادری با لباس فرم سپاه به پشتم زد و گفت: «حاج احمد، خدا را فراموش کردی، ائمه را از یاد برده‌ای فکر تویوتا و تجهیزات هستی» همانجا مژده پیروزی فتح‌المبین را به من داد و گفت عملیاتی به نام الی‌بیت‌المقدس در پیش دارید، در این عملیات خرمشهر آزاد می‌شود بعد از آن، تو به لبنان می‌روی و دیگر برنمی‌گردی.»
4 روز لبنان ماندیم تا اینکه حضرت امام گفتند: «راه قدس از کربلا می‌گذرد، برگردید.» قرار شد ما به تهران بیاییم، اما حاج‌احمد به همراه 3 تن از بچه‌ها به بیروت رفت و دیگر هیچ وقت برنگشت.»


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/4/20 | نظر


عدالت - به یاد شهداى     تفحص 


به همراه بچه هاى تفحص بودیم و از همراهى شان کسب فیض مى کردیم گهگاه پاى خاطراتشان هم مى نشستیم از جمله پاى خاطرات جانباز شهید حاج على محمودوند.
خاطره اى که در ذیل مى آید نقل از اوست که قسمم داد تا وقتى زنده است آن را بازگو نکنم! و حالا که محمودوند گرامى در بهشت آرمیده است نقل این خاطره شاید نقبى بزند به آن روزهاى خوب خدا، امید که از آن حال و هوا خوشه چین معرفت باشیم.
سال ?? در عملیات والفجر مقدماتى(فکه) از واحد تخریب لشکر ?? به گردان ها مامور شده بودیم و محل حضورم در گردان حنظله بود. یک شب که در گردان خواب بودیم متوجه شدم شخصى که در کنار من خوابیده به نام عباس شیخ عطار به شدت در حال لرزیدن است و به حال تشنج افتاده بود....


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/4/20 | نظر

آب دبه بعد از گذشت 12   سال هنوز گوارا بود


در فکه کنار یکی از ارتفاعات تعدادی شهید پیدا شدند که یکی از آنها حالت جالبی داشت. او در حالی روی زمین افتاده بود که دو دبه پلاستیکی 20 لیتری آب در دستان استخوانی‌اش بود. یکی از دبه‌ها ترکش خورده و سوراخ شده بود ولی دبه‌ دیگر، سالم و پر از آب بود. در دبه را که باز کردیم، با وجود این‌که حدود 12 سال از شهادت این بسیجی سقا می‌گذشت، آب آن دبه بسیار گوارا و خنک بود.

 


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/4/20 | نظر

به نماز سید که نگاه می‌کردم    ملائک   را می‌دیدم که در صفوف زیبای خویش او را به نظاره نشسته‌اند. رو به قبله ایستادم. اما دلم هنوز در پی تعلقات بود.  گفتم: «نمی‌دانم‏, چرا من همیشه هنگام اقامه نماز حواسم پرت است. به چشمانم خیره شد.
«
مواظب باش! کسی که سرنماز حواسش جمع نباشد، در زندگی نیز حواسش اصلاً جمع نخواهد شد

گفت و رفت اما من مدتها در فکر ارتباط میان نماز و زندگی بودم. «نماز مهمترین چیز است، نمازت را با توجه بخوان» (1). بار دیگر خواندم, اما نماز سید مرتضی چیز دیگری بود.
1-
از سخنان سید مرتضی آوینی

منبع: کتاب همسفر خورشید
راوی: اکبر بخشی


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/4/19 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )