*مثل همیشه همه چیز داره غیر از اصول شعر*
گاهی دلم برای خودم تنگ می شود
یا لحظه به نای غمش، چنگ می شود
گاهی زمین به تمام فراخی اش
در پیش کلبه کوچک ما، تنگ میشود
گاهی لطافت سحری ام به وقت ذکر
با باده سحری اش جنگ می شود
گاهی به محتسب برسد عقل و دینم من
گاهی ز مستی ام،همه جان سنگ میشود
گاهی فغان نمی رسد به هرکسی
گاهی دلم به نای نی اش رنگ میشود
گر شعر گفتم به هوای رخ عزیز
این شعر هم به هوایش ننگ می شود
***منبع: وبلاگ نه دی 88***
مادر گفت: «برو تو اتاقت، قراره تو و حسین اقا برای چند دقیقه همدیگر رو ببینید و با هم صحبت کنید.»
گفتم: «من خجالت می کشم.» مادرم با خنده گفت: «برو، خودت رو لوس نکن.» به اتاق رفتم، پس از چند دقیقه وارد اتاق شد.
شروع کرد به صحبت کردن و گفت: «بسم الله الرحمن الرحیم. من قصد ازدواج نداشتم اما چون ازدواج سنت پیغمبره و من هم شنیدم هر کس زودتر ازدواج کند زودتر هم شهید میشه، تصمیم گرفتم عروسی کنم. هر وقت لازم بدونم به جبهه می رم، شاید هم ماه ها برنگردم و ... اگه می خواهی با من ازدواج کنی، باید با جبهه و جنگ خو بگیری، دوست دارم همسرم بتونه یه تفنگ رو بلند کنه، می دونی یعنی چی؟ یعنی شیرزن باشه و بس ...»
بیشتر از جبهه و جنگ و شهدا برایم گفت.
با خودم گفتم: «باید خودم را برای زندگی سختی آماده کنم.»
انگار همه چیز دست به دست هم داده بودتا تقدیر من این گونه رقم بخورد که در آینده ای نه چندان دور پیکر غرق به خون حسین آقا را ببینم؛ پیکری که نه سر دارد تا چشم به چشمش بیندازم و بگویم این رسم دلبری نبود؛ و نه دست، تا اینکه دستگیری ام نماید.
دوش، یاران خبر سوختنش آوردند
صبح، خاکستر خونین تنش آوردند
یا رب! این کشتهى عریان کدامین عرصه است؟
که ز «بازار تجرد» کفنش آوردند
این گلى بود که از خلوت خوشبوى بهار
بهر پرپر شدن اندر چمنش آوردند
ساحت سرخ اجابت زشفا خانهى وصل
مرهم تازهى داغ کهنش آوردند
آنکه چون سرو سهى بدرقه شد با گل اشک
اینک از معرکه چون نسترنش آوردند
صحنهى حادثه سرشار شد از بوى عروج
وقتى از مصر بلا پیرهنش آوردند
به سراپردهى نورانى قربش بردند
آنکه چون شمع در این انجمنش آوردند.
شعر خوش بوى ظفر، بر لب چاووش شماست
موج شط شفق از سینهى پر جوش شماست
فلق آیینهى اندام کفنپوش شماست
اى دلیران ره عشق، دلیرانه به پیش
که در این ره، علم حادثه بر دوش شماست
تا مى عاشقى از جام شهامت زدهاید
عشق، حیران ز خروش دل مدهوش شماست
روح بخش دل بیدار دلیران امروز
نفس قدسى سردار قدح نوش شماست
عطر جانبخش سحر، در رگ گل میرقصد
شعر خوشبوى ظفر، بر لب چاووش شماست
سوى این بادیه، با مشعل تکبیر شوید
که در این ره به کمین، دشمن مغشوش شماست
خوش برانید که در حجلهى نورانى فجر
شاهد فتح و ظفر، تشنهى آغوش شماست
اى خواهرم: قبل از هر چیز استعمار از سیاهى چادر تو می ترسد تاسرخى خون من.»
(شهید محمد حسن جعفرزاده)
(خاطره ای از شهید صیاد شیرازی)
سفارش شهید صیاد شیرازی در مورد ولایت
ما در نظامی زندگی می کنیم که بر آن ولایت حاکم است و این ولایت هم جنبه داخلی دارد و هم جنبه بین المللی و دورنمای وسیعی از جهان اسلام دارد و خود به خود چون مسیر حکومت ما مسیری است که در مسیر احکام الهی به پیش می رود ، لذا توسعه هایی که می خواهد در این مسیر تحقق پیدا کند در ابعاد مختلف اقتصادی ، اجتماعی ، سیاسی و... باید نشأت گرفته از همین مرکزیت ولایت باشد .
در سن 18 سالگی ازدواج کردم و به عنوان نگهبان در اداره کشاورزی زرند مشغول کار شدم. پسر بزرگم هم بعد از اتمام خدمت سربازی آمد کنار من و انباردار جهاد شد.
اگرچه من مستقیماً در جنگ شرکت نکردم، اما کارهای پشتیبانی و تدارکاتی زیادی انجام دادم. در جزیره مجنون خط نگه دار بودم. گاهی در کار آشپزی شرکت می کردم و بعضی اوقات مجروحان را به عقب می بردم.
یک شب در سوسنگرد بعد از نماز شب خواب دیدم پسرم ناراحت است. صبح که بیدار شدم، از فرمانده درخواست مرخصی کردم و رفتم اهواز. در سه راه خرمشهر، یکی از دوستان پسرم را دیدم و بعد از تعریف خوابم جویای احوال پسرم شدم.
گفت: ‹‹حالش خوب است؛ بعثی ها شیمیایی زده اند و او در حال جابه جایی مجروحان است. خواب شما حقیقت داشت، سید محمود خیلی ناراحت است، چون تعداد زیادی از رزمندگان شیمیایی شده اند››.
تصمیم گرفتم به سید محمود و دوستان دیگر در این مصیبت کمک کنم. همراه آن رزمنده به منطقه رفتم و در کار حمل مجروحان شرکت کردم. از اینکه پسران دلیری داشتم که دوشادوش پدرشان در دفاع از میهن تلاش می کنند، خیلی خوشحال بودم و خدا را شکر می کردم که چنین نعمت های ارزشمندی به من ارزانی کرده است.
خوش آن روزى که ما را سنگرى بود
هواى ما هواى دیگرى بود
خوش آن روزى که دلها یکصدا بود
خوش آن روزى که جبهه کربلا بود
خوش آن روزى که دل مىسوخت در تب
و چفیه، بوى خون مىداد هر شب
و چفیه، یادگار جبههها بود
و چفیه ، رازدار جبههها بود
خوش آن روزى که با سر مىدویدیم
به خاک پاک جبهه مىرسیدیم
درون جبههها طوفان به پا بود
خدا در کنج سنگرهاى ما بود
دلى بود و خدایى بود و سنگر
دعا بود و شقایقهاى پرپر
هنوز آرى بسیجى مرد جنگ است
و در دست تمام ما تفنگ است
برادرهاى ما مردان جنگاند
برادرهاى ما مرد تفنگاند...
هنوز آرى هواى جبهه داریم
شقایق زادگان داغداریم
خزان ما، بهار ماست، امروز
شهادت، افتخار ماست ، امروز..
خوش الحانان قفس را باز کردند
به قاف قرب حق پرواز کردند
سبکبالان شب سیر مهاجر
بهارى تازه را آغاز کردند
در دل را ز خلوتخانه راز
به سوى بىنهایت باز کردند
فراز قله ایثار را فتح
مقام صدق را احراز کردند
چو جام معرفت را سر کشیدند
به غمزه کشف رمز و راز کردند
گرفته جام دل از عمر و خود را
رها از قید حرص و آز کردند
کجا رفتند یارب سربداران
که سر عشق را ابراز کردند
وصال ارزانى آنان که ما را
به درد هجر خود دمساز کردند
مستی نه از پیاله نه از خم شروع شد
از جادة سهشنبه شب قم شروع شد
آیینه خیره شد به من و من به آیینه
آن قدر خیره شد که تبسم شروع شد
خورشید ذرهبین به تماشای من گرفت
آنگاه آتش از دل هیزم شروع شد
وقتی نسیم آه من از شیشهها گذشت
بیتابی مزارع گندم شروع شد
موج عذاب یا شب گرداب؟! هیچ یک
دریا دلش گرفت و تلاطم شروع شد
از فال دست خود چه بگویم که ماجرا
از ربنای رکعت دوم شروع شد
در سجده توبه کردم و پایان گرفت کار
تا گفتم السلام علیکم ... شروع شد
***فاضل نظری***