تـــا در جهــــــان بــــــود اثر، از جــــاى پاى تو تا نغمــــهاى بــــود به فلک، از نداى تو
تا ساغر است و مستى و میخوارگى و عشق تا مسجد است و بتکـده و دیر، جاى تو
تــــــا هست رنگــــــى، از سخــــن دلــپذیر تو تا هست بویـــــى، از تو و از مدّعاى تو
تـــــا هست واژه اى ز تــــــو در بین واژه هـــا تا هست رونقــــى ز تو و گفته هاى تو
هـرگز نه آنچه در خور عشق است و عاشقى تا یک نشــــــــــانهاى نبود، از فناى تو
فاطى که به دانشکده ره یافته است الفاظى چند را به هم بافته است
گویى که به یک دو جمله طوطى وار سوداگرِ ذاتِ پاکِ نایافته است
فاطى که به قول خویش، اهل نظر است در فلسفه کوششش بسى بیشتر است
باشد که به خــــــود آید و بیـــــدار شود دانـــــد که چـــراغ فطرتش در خطر است