سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

غربت پروانه

همسایه بود با شهدا نوجوانى‏اش

با جنگ رفته بود تمام جوانى‏اش

با لاله‏ها رفاقت او امتداد داشت

مردى که جبهه بود همیشه نشانى‏اش

دریاترین دلى که دلم مى‏شناخت بود

پر بود از صفا سبد مهربانى‏اش

پیشانى‏اش طلیعه پرواز بود و صبح

شب بى‏خبر نبود زسوز نهانى‏اش

سوگند مى‏خورم که نبود از خدا جدا

یک لحظه در فشردگى زندگانى‏اش

حسرت نصیب ماندن او بودم و شدم

حیرت دمیده از سفر ناگهانى‏اش

آقا، دلم زغربت پروانه‏ها پرست

چون ابر نوبهارم اگر مى‏تکانى‏اش


نویسنده روایت شهید حسن... در یکشنبه 90/8/15 | نظر

هلا شتاب جلودار کاروان فتوى است

به گوش هر که مسافر ، به هر که در سکنى است

که چندگانه‏ى شب را به باره باید خواند

نماز صبح سفر را سواره باید خواند

چه دلنشین، چه سبکبار مى‏برد ما را

به آن کجا که جلودار مى‏برد ما را

به آن کجا که در این ناکجا نمى‏گنجد

چو وصف عشق که در لفظها نمى‏گنجد

به آن کجا که فراسوى تیر و ناهید است

به آن کجا که مقیمش همیشه جاوید است

به آن کجا که کجاها در او گم‏اند همه‏

اگر که جام حقیرند، اگر خم‏اند همه

به آن کجا که دل زندگان نمى‏میرد

به آن کجا که دل از زندگى نمى‏گیرد

به آن کجا که زمان بى‏شمار مى‏گذرد

نه عمر مى‏رود و نى بهار مى‏گذرد

به آن کجا که نمى‏گویم و نمى‏دانى

به گل، به مل، به تبسم ، به مى به مهمانى

به میهمانى دل، نه ، ضیافت دلبر

به میهمانى آن از خیال نازک‏تر

به میهمانى لطف و نیاز ناز و غرور

به باغ‏هاى شهادت، به صخره‏هاى سرور

به میهمانى دریا که بار مى‏گیرند

به آن کجا که شهیدان قرار مى‏گیرند

گهى که صور صلاى سفر سید مرا

نگار من به وداع آستین کشید مرا

گرفته در کف ، چون گل، به رسم دیرینه

به دفع حادثه ، قرآن و آب و آیینه

چو سرو ناز بلند و به رنگ یاس سپید

چو صبح دشت امید و چو بوى باغ نوید

فرو کشید زاسب و فرو نشاند مرا

همین دعاى سفر خواند و خواند و خواند مرا

ملول بود و مشوش ، ادب نگاه نداشت

نطر به راه نکرد و هواى گاه نداشت

مرا بداشت به جادو، مرا بداشت به حرف

که خام بود و تنک دل ، نه پخته بود نه ژرف

نخوانده بود صبورى چه با عجول کند

به مدعا که سفر شد ، دعا ملول کند

هلا! هلا! به هواى سفر فرو ماندم

همان زاهل خبر، بى‏خبر فرو ماندم

مگو مگو که جلودار مى‏رود بى ما

سبک عنان و سبکبار مى‏رود بى ما

اگر بلند بلند است ، اگر چه است خوش است

سفر به پاى جلودار کوته است ، خوش است

عجول حادثه را بى‏دعا سفر بهتر

به دستگیرى «روح خدا» سفر بهتر

یکى به درد عیان حسرت دعا دارد

یکى به سوز نهان، شوق مدعا دارد

عزیز همسفر روزگار عشق جمال

عجول حادثه‏ى گیرودار عشق جمال

به بام عرش ، به بال امید خوش رفتى

جمال پاک، جمال شهید ، خوش رفتى

تو عاشقى ، تو رهایى ، تو نیک بى‏باکى

سفر بخیر برادر! برو که چالاکى

تو شهسوار ترینى، تو چابکانه بتاز

مجال حادثه تنگ است ، از این کرانه بتاز

لهیب عشق برآمد سمندرانه برو

ز کوچه‏هاى شهادت، قلندرانه برو

تو قطره‏اى ، تو به آغوش رود مى‏آیى

تو در بلاد شهیدان فرود مى‏آیى

تو خوش عنان و سبکبار مى‏روى ، تو برو

تو پا به پاى جلودار مى‏روى ، تو برو

برو که عرصه‏ى جولان عشق باید داد

به روز حادثه تاوان عشق باید داد

برو که رخت سعادت به آسمان بردى

هم از مضیق زمین، زیرکانه جان بردى

شکستگان تو، اجر جزیل خود بردند

ثواب نامه‏ى صبر جمیل تو بردند

برو و لیک به مردى و عاشقى سوگند

به صبر و صابرى و صدق صادقى سوگند

به خون پاک شهیدان ، به جان مدهوشان

به شور نعره‏ى مستان، به شوق خاموشان

که چون به عرش رسیدى، پیام ما برسان

به سرخوشان مجاور، سلام ما برسان


نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 90/8/14 | نظر

با فلسفه، ره به سوى او نتـــــوان یافت               با چشم علیل، کوى او نتوان یافت

این فلسفه را بِهِل که بى شهپر عشق                اشراقِ جمیلِ روىِ او نتــوان یافت


نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 90/8/14 | نظر

سفر بهتر

به سوگ لاله، گر این مایه داغ خواهم دید

به عمر کوته گل ، مرگ باغ خواهم دید

کم از دو هفته ، نه من دیدم عاشقان دیدند

که رهروان تفرج ، هزار گل چیدند

زناى تار ، به یک زخمه ناله مى‏روید

زدشت خشک ، به یک داغ لاله مى‏روید

تو را به صحبت یک گل هزار دل بند است

هزار گل ، تو چه دانى هزار گل چند است

هزار مرغ در این عرصه زار مى‏خوانند

از این هزار، یکى را هزار مى‏خوانند

هزار قصه‏ى مرموز باغ مى‏داند

شب از شمیم سحر روز باغ مى‏داند

هزار را دل پر مهر و جان پر کینه است

هزار را طرب آب و طبع آیینه است

به لاله داغ بهار از بهار باید جست

غم عشیره‏ى باغ، از هزار باید جست

قرینه‏اى است که مل را خمار مى‏داند

زمینه‏اى است که گل را هزار مى‏داند

تو مرد راه نه‏اى، گرد را چه مى‏دانى

تو اهل درد نه‏اى ، درد را چه مى‏دانى

تو بى‏هشانه ملولى، تو منگ را مانى

تو خامشى ، تو صبورى ، تو سنگ را مانى

کسى به طالع مرغان غمگسار مباد

وزین هزار، یکى در چمن هزار مباد

کسى مباد که ذوق هزار دریابد

بهار بیند و مرگ بهار دریابد

ببین به رایت این لاله‏ها که در باغ‏اند

که سوره سوره‏ى سوگند و آیه‏ى داغ‏اند

ببین به خون شقایق که تازه ریخته است

به غنچه‏اى که به دامان گل گریخته است

ببین به بید که زلف از عزا پریشیده است

به سرو ناز که دامن زباغ بر چیده است

ببین به سبزه که رخت کبود پوشیده است

به صبح برگ که در مرگ باغ موییده است

ببین به هرچه که در باغ دیدنى است ترا

که روز تلخ جدایى رسیدنى است ترا

ببین و حال هزاران این چمن دریاب

وزان میانه یکى حال زار من دریاب

نگار من ! غم گل‏هاى باغ کشت مرا

جگر درید، به ماتم شکست پشت مرا

نگار من ! دلم از درد و داغ افسرده است

که غنچه، غنچه‏ى باغ از تموز پژمرده است

هجوم غارت گلچین ندیده بودم هیچ

نگار من! بتر از این ندیده بودم هیچ

لهیب شهوت دشنه نگاه تشنه‏ى تیغ

بلا و شور و شهادت، دریغ و درد و دریغ

نگار من ! همه یاران من سفر کردند

به خط خون شقایق مرا خبر کردند

شبى که هم نفسانم زباغ کوچیدند

مرا ز لاله و گل داغدیده پرسیدند

نه خوار واهمه بودم، نه بى‏شرف بودم

که غافلانه گذشتند و این طرف بودم

به داغ لاله که در سوگ اهل من رویید

به خون هر چه شقایق که در چمن رویید

به خشم کوه که بر گوش آسمان سیلى است

به درد باغ که در مرگ عاشقان نیلى است

به ننگ عشق که او را نثار خواهم شد

به نام مرگ، سحرگه سوار خواهم شد

نماز را به اشارت سواره مى‏خوانیم

مجال نیست که ما تا ستاره مى‏رانیم

طلایگان سپه را نوید نیست هنوز

مجال نیست که منزل پدید نیست هنوز

نماز را که مجاور نشسته مى‏خواند

مسافریم و مسافر شکسته مى‏خواند


نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 90/8/14 | نظر

جز هستىِ دوست در جهـــــــان، نتوان یافت         در نیست نشانه‏اى ز جان نتوان یافت

در خانه اگر کس است، یک حرف بس است       در کوْن و مـــکان به غیر آن نتوان یافت


نویسنده روایت شهید حسن... در جمعه 90/8/13 | نظر

برگرد!

هنر دل ، ترانه ساختن است

غزل عاشقانه ساختن است

چشم خاکستر دلم روشن!

شعله‏ى گرم زبانه ساختن است

امشب اى غم! بیا بهانه مگیر

دل من ، گرم خانه ساختن است

نوبت رجعت پرستوهاست‏

چلچله، گرم لانه ساختن است

اى پرستو ! به باغ گل برگرد

موسم آشیانه ساختن است

بیش از این با غم زمانه مساز

که زمان زمانه ساختن است


نویسنده روایت شهید حسن... در جمعه 90/8/13 | نظر

تیر مى‏خورد و...

گرچه او نوجوان‏تر از من بود

با دلش همزبان‏تر از من بود

پله‏هاى نرفته را مى‏رفت

عرش را نردبان‏تر از من بود

گرچه ما هر دو یک غزل خواندیم

واژه‏هایش روان‏تر از من بود

سوخت در آتش و ، تبسم شد

پیکرش جاودان‏تر از من بود

تیر مى‏خورد و غرق خون مى‏شد

وقت رفتن، دوان‏تر از من بود

گرچه صدها غزل از آینه گفت

حیرتش بى‏زبان‏تر از من بود

غم دلدار گرچه در دل داشت

همه جا شادمان‏تر از من بود

دوست در او چگونه مى‏گنجید؟

بى‏گمان کهکشان‏تر از من بود

از سلامش درخت مى‏رویید

لب او باغبان‏تر از من بود

تا سرودن به خلوتش مى‏ریخت

شعرش آتشفشان‏تر از من بود

قرن‏ها از «شمین» جلو افتاد

گرچه او نوجوان‏تر از من بود


نویسنده روایت شهید حسن... در جمعه 90/8/13 | نظر

افسوس که ایّام جــــوانى بگذشت           حالى نشد و جهان فــانى بگذشت

مطلوب همه جهانْ نهان است، هنوز         دیدى همه عمر در گمانى بگذشت؟


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/8/12 | نظر

کاروان عشق

 

آن شب از کوچه‏ها کسى مى‏رفت‏

کوله بارش پر از شهادت بود

 

دست مادر ، دوباره یک قرآن‏

و نگاهش اسیر غربت بود

 

آن شب از کوچه‏هاى بارانى‏

کاروان‏هاى عشق مى‏رفتند

 

باز هم غرق عود و آیینه‏

میهمان‏هاى عشق مى‏رفتند

 

کاروان ، مرز عشق را طى کرد

کوچه در بغض من غزل مى‏کاشت‏

 

آسمان از عبور ، خالى بود

چه کسى آن شب ، شهاب برمى‏داشت ؟!

 

صبح فردا ، میان هر تابوت‏

دشتى از یاس و لاله مى‏روید

 

آه ! مادر هنوز منتظر است !

دشت را سینه خیز مى‏بوید

 

بر سر هر مزار مى‏ماند

شعر سردارى از شقایق‏ها

 

او که از بستگان خورشید است‏

مردى از نسل سرخ عاشق‏ها 

نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/8/12 | نظر

 

منم که مرگ ، شراب خم ولاى من است

منم که نعش خودم روى دست‏هاى من است

منم بسیجى عاشق ، ملازم امروز

منم سپاهى دیروز ، خادم امروز

من از قداست سرخ « شلمچه » آمده‏ام

منم که تازه ز فتح « حلبچه » آمده‏ام

منم که خاک « هویزه» دل آشناى من است

هنوز بر سر آن نقش ردپاى من است

منم که دست دعایم همیشه بالا بود

منم « جزیره‏ى مجنون » که مست لیلا بود

منم که قلب من از پیروان ناى « خرمشهر»

منم که لک زده قلبم براى « خرمشهر»

دل « دوکوهه» هنوزم پر از جنون من است

به روى شانه‏ى او ردپاى خون من است !

اگرچه نیستم آنجا نشان من آنجاست

هنوز پاره‏اى از استخوان من آنجاست

گذشت ثانیه آنجا صعود بود و صعود

به سمت عرش خدا ، پلکان من آنجاست

مگو که بال ندارى ، فضاى من تنگ است

براى پر زدنم ، آسمان من آنجاست

هنوز سنگر و محراب و مهر و تسبیحم

هنوز موج صداى اذان من آنجاست

و نوشداروى من ، شربت شهادت من

تمام زندگى‏ام ، شوکران من آنجاست

هنوز از « پل کرخه» صلات مى‏شنوم

طنین آیه‏ى « والعادیات » مى‏شنوم

هنوز پنجه‏ى سرخم ، درفش « سومار » است

هنوز دست شهیدم در آن علمدار است

منم ، که سوخته‏ام در بلاد « اندیمشک»

و برده ، خاک مرا ، گرد باد « اندیمشک»

منم که عشق، مرا با دعا ، عجین کرده است

فضاى جبهه ، مرا با خدا ، عجین کرده است

همان که از ره تردید در ثبات افتاد

و مثل دست « ابوالفضل (ع)» در فرات افتاد

همان که سینه سپر کرد ، پیش اژدر ناو

همان که حک شده بر قلب او حماسه‏ى « فاو»

شبى که « خارک » ز خون دلم گیاه آورد

«خلیج فارس» به آغوش من پناه آورد

منم تلالوى یک رقص نور در آتش

صداى سوختن بال « هور » در آتش

شکسته بال ، به آمال ، پرزدم یاران

همیشه بى پر و بى‏بال ، پرزدم یاران

اگرچه در همه جا یک یزید ، پنهان بود

همیشه اسلحه‏ام ، متکى به ایمان بود

... و من که مثل منور به شب غضب کردم

در آرزوى شهادت همیشه تب کردم

دوگام ، فاصله بین من و شهادت بود

دلم شهید نشد - آه - کم سعادت بود !

زیاد فاصله با من نداشت هرکس رفت

دوگام ، بیشتر از من گذاشت ، هرکس رفت !

و من که لنگ نبودم ؟ چرا به جا ماندم ؟

قسم که سنگ نبودم ، چرا به جا ماندم ؟!

اگر عروس شهادت جواب کرد ، مرا

براى مصلحتى ، انتخاب کرد مرا

گذاشت تا که بمانم ، خداخدا بکنم

به جان رهبر جانبازمان ، دعا بکنم

گذاشت تا که بمانم به خاطر جبهه

و شعر سرخ بخوانم به خاطر جبهه !


نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/8/11 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )