سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

وقتی گدایی را پناهی نیست دیگر
جز کوچه ی چشم تو راهی نیست دیگر

جز تو به حاجت ها الهی نیست دیگر
این جذبه ها خواهی نخواهی نیست دیگر

تو شمعی و گرمای تو پروانه پرور

مشکت به دوشت  بود و اشکم را گرفتی
ماهی و از خورشید هم غم را گرفتی

بی شک یداللهی که پرچم را گرفتی
دادی دو دستت را دو عالم را گرفتی

تا که بریزی زیر پای شاه بی سر

جنگاوری ات را ز بابا می شناسی
ام البنین را عبد زهرا می شناسی

وقتی برادر را تو آقا می شناسی . . .
...از هر کسی بهتر خودت را می شناسی

تو ناشناسی مثل شب تا روز محشر

آمد سکینه از عمویش خواهشی داشت
اشکش شبیه دست گرمش لرزشی داشت

ای مرد طوفانی نگاهت بارشی داشت
کم کم که موج سینه ات آرامشی داشت

در فکر دریا رفتی و لب های اصغر

گفتی به آقایت که خون است آخر کار
لیلای من فصل جنون است آخر کار

انا الیه راجعون است آخر کار
حالا که می دانم که چون است آخر کار

اول به دستم تیغ میدادی برادر


از تشنگی گرچه نگاهت تیره می شد
اما همینکه سمت لشکر خیره می شد

با تار و مار تیر مژگان چیره می شد
این منزلت باید برایت سیره می شد

تا که کسی چشمش نیفتد سوی خواهر

شق القمر شد که سرت بر شانه افتاد
انگار از فرق اناری دانه افتاد

از روی اسبت پیکرت مردانه افتاد
یعنی سه پر در چشم پر پیمانه افتاد

با صورتت افتاده ای بر پای مادر


ای کاش چشم درهمت درهم نمی شد
پشت حسین و خواهر تو خم نمی شد

دیگر به معجرها گره محکم نمی شد
گیسوی سرخت روی نی پرچم نمی شد

می ماند اگر دست علم گیرت به پیکر
***محمد امین سبکبار***
*اجر شده توسط حاج منصور ارضی - شب تاسوعا 90 *


نویسنده روایت شهید حسن... در جمعه 91/9/3 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )