احوال من از این تن تب دار روشن است
زندان من به چشم گهربار روشن است
از صبح تا غروب که حبسم به زیر خاک
تا صبح حالم از دم افطار روشن است
این سال ها که سخت گذشته برای من
دم به دمش ز آه شرربار روشن است
یک جا بلای شیعه به جانم خریده ام
آثار آن به جسم من زار روشن است
معلوم تا شود به سر من چه آمده
از صورتم که خورده به دیوار روشن است
حرفی ز استخوان صبورم نمی زنم
از ساق پام شدت آزار روشن است
جسمم کبود هست ولی غیر عادی است
حتی به زیر سایه ی دیوار روشن است
زنجیر را که عضو جدید تنم شده
پنهان نکرده ام ، همه اسرار روشن است
من دیده بسته ام به همه، غیر فاطمه
چشمم فقط به دیدن دلدار روشن است
***رضا رسول زاده***
نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 91/3/25 |
نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...