(خاطره ای از سرلشکر خلبان عباس بابایی)
از وقتی که به یاد دارم ، شخصی مغرور و بی بند و بار بودم . از ابتدای ورودم به خدمت نیروی هوایی ، سرپیچی کردن از دستورات ، بخشی از وجودم شده بود .
بگونه ای که پس از بیست سال خدمت ، فقط یک بار ترفیع درجه گرفته بودم .
خلاصه به هیچ صراطی مستقیم نبودم . زمانی که « بابایی » فرمانده پایگاه هوایی اصفهان بود ، یک روز بعد از ظهر مست و لایعقل ، تلو تلو خوران به طرف خانه می رفتم که ناگهان بابایی و محافظش را در مقابلم دیدم . با خودم گفتم کارم ساخته است .

او ایستاد و احوال پرسی کرد ؛ ولی حرفی نزد .
آن شب را تا صبح به خود پیچیدم و عاقبت تحمل نکردم و فردای آن روز ، پیش او رفتم و گفتم :
آمده ام که معذرت خواهی کنم . او گفت : مهم نیست . من گفتم : آخر با اینکه دیروز مشروب خورده بودم و شما با آن وضع مرا دیدید ، چیزی نگفتید .
بابایی حرف مرا قطع کرد و گفت :
برادر عزیز ! چیزی نگو . من علاقه ای ندارم راجع به کاری که کرده ای حرفی بزنی .
می دانی اگر مرتکب گناهی شوی و پس از ارتکاب ، آن را به دیگران بگویی ، مرتکب گناه بزرگتری شده ای ؟
تو پیش خدای خودت مسئولی . من که هستم که از عملت پیش من اظهار شرمساری می کنی ؟
اگر حقیقتاً از کردة خود پشیمانی ، با خداوند عهد کن که از این پس عملت را اصلاح کنی .
دیگر چیزی برای گفتن نداشتم . از آنجا که خارج شدم ، احساس کردم از نو متولد شده ام .
آن ملاقات کوتاه ، آتشی بر جانم انداخت که از آن روز به بعد سرنوشت مرا تغییر داد .
من از همانجا ، یک آدم دیگری شدم .
نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 91/3/6 |
یک نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...