سالهاست که با همین کلمات دلخوش کردهام و با این دو کلمه زندگی میکنم. پسرت هم که هر چه میگوید از بابا بگو همین دو کلمه توی گوشم زنگ میزند: خانم فاطمه خانم...
باشه آقا جواد، دست دختر مردم را میگیری و به خانه میبری و فردایش پابهپا میشوی که: بچهها دارند میروند، من هم باید بروم. تکلیف است، امام میخواهد، جبهه خالی است، عملیات نزدیک است.
برو، کسی که جلویت را نگرفته، برو، همسر یک روزهات آنقدر فهمش میرسد که خودش از زیر قرآن ردت کند و یک جعبه از شیرینیهای عروسی را به دستت بدهد و کاسه آبی هدیه قدمهایت. ما که قبلاً صحبت کرده بودیم. گفته بودی که حرف امام نباید زمین بماند، جبهه نباید خالی شود.
یادت که نرفته؟!
در همان یک شبی که تو داماد بودی و دختر مردم عروس، رو به من کردی و گفتی: بیا از خدا تشکر کنیم. و مگر سر از سجده برمیداشتی؟ آنقدر سر به مهر ماندی که با اشکهای غریبانه و عاشقانه ات سجاده را نمناک کردی!
یادت که نرفته!؟ خجالت را کنار گذاشتم و با شانه کوچکت موهایت را شانه کردم. خندههای نمکین داشتم و تو سر به مهر میگریستی. آخر آقا پسر دامادی گفتهاند، عروسی گفتهاند. سرت را که بالا آوردی از تبسم واماندم. چشمهای تو قرمز بود و صورتت خیس از اشک. آن شب همه چیز را فهمیدم. تو خدا را از همه بیشتر دوست داشتی و مرا هم به خاطر خدا.
رفتی و من تنها ماندم با پسرت! رفتی با اشکهای آن شبت و صدای لطیفت که گفتی: خانم، فاطمه خانم...