... نوزاد سه ماهی بیش نداشت، نامش فاطمه.
مادرش وسایل پدر را برای بار چندم در ساک گذاشت و پدر لباس خاکیاش را پوشید و چفیه به دور گردنش انداخت و بند پوتینش را محکم بست.
مادرش میگفت: وقت رفتنش سخت تو را در آغوشش کشید و به گونههایت بوسهها زد، با رفتنهای قبلش فرق میکرد، طوری که انگار وداع آخر بود.
از زیر قرآن رد شد و بدنبالش کاسه آبی، تا زودتر برگردد.
خداحافظی کرد و رفت و رفت.
و فاطمه بزرگ شد و برای پدرش پس از سالها دوری و تنهایی نامهه ای نوشت:
پدر همیشه در یادم سلام، سلام بر تو و بر تمام دوستانت.
پدرم برای به خاطر سپردن چهرة نورانیت سه ماه خیلی کم بود، وقتی بهانهی تو را میگرفتم، مادرم در جوابم میگفت: پدر به سفر رفته.
کبوتر خونین بال من، نگاه کن که من بزرگ شدهام. بزرگتر از تمام پیراهنهای کودکیام، چه سالها که دوست داشتم با تو زیر اولین باران بهاری و زیر اولین برف زمستان قدم بزنیم و با غرور تو را به کبوترها نشان دهم. چه روزها که دوست داشتم نمرههای بیستم را ببینی. چه غروبها که دوست داشتم کنار پنجره بنشینم و به شوق آمدنت بیتابانه آجرهای دیوار کوچه را بشمارم و برای آمدنت انتظار بکشیم. گل نیلوفری که برایت آماده کرده بودم، چند بار قد کشید و پژمرد. انگار او نیز همچون من از انتظار به تنگ آمده بود. اما من به یاد تو نیلوفری دیگر کاشتم. ای مهربانم، من کهنهترین کتابم که در تندباد حوادث پرپر شدم. کی مرا با خود میبری و میخوانی؟ کی میخواهی با دلم احوالپرسی کنی؟ کی میخواهی دستهای تشنهام را در برکههای مهربانی بسپاری؟ بهترین بهترینها! تو گرمتر از تابستانی و پر حرارتتر از شقایق. و من مواجتر از آن رودم که قرار است هزار سال بعد در سیارهای دور جاری شود. من از همه آیینهها به تو شبیهترم و از همه سایهها به تو نزدیکتر. پدرم ای که سجادهات خونین و مُهرت کلمهی یا حسین(ع) و تسبیحت، تسبیح عشق و محرابت محراب علی و پیشانی بندت کلمهی مقدس یا فاطمة الزهرا(س)، بگو امام عشق، امام عصر(عج) بیاید که طاقت همه تمام شد.
بابای من، ای کاش، ای کاش همه میدانستند ما چه میکشیم. کاش همه میدانستند چه سخت است آرزو داشتن بر زبان راندن کلمهی پدر. هیچگاه نتوانستم نام تو را بگویم و این واژه برایم نامفهوم بود. کاش همه میدانستند که چه دردی است، درد انتظار بیپایان. چشم دوختن به در خانه، چشم دوختن به قاصدک خوشخبر که شاید پیغامی بیاورد. اما پدر جان مرا و ما را تنها مگذار که روزگار عجیبی است و به وجودت بسیار نیازمندیم. چه سهل بود جهاد تو با دشمن آشکار و چه سخت است مبارزه با دشمن پنهان. پدر با تو دلم آرامش غریبی دارد. پدر، نمیدانم از وصف سفرت به آسمان بگویم و یا از بیان تنهائیهایم که هر دوی آنها برایم بسیار دشوار است و اما میگذرد. به دلم چه بگویم وقتی تمنای تو را دارم؟ چه بگویم وقتی چشمانم در آسمان به دنبال گم گشتهای خواهد گشت. اما افتخار میکنم که همه مرا فرزند تو میخوانند، فرزند شهید، همین مرا بس است.