وقتی میری گلزار شهدا، وقتی مادر شهیدی رو می بینی که کنار مزار پسرش نشسته، می شینی یه گوشه و به مادر شهید خیره می شی، به اشکاش، به دعا خوندنش، به اینکه با اون اشکاش دست می کشه رو سنگ مزار پسرش و زیر لب زمزمه ای می کنه، نیگاش می کنی، خیلی دوست داری بدونی مادر به پسرش چی می گه، یعنی داره می گه پسرم اون دنیا شفاعتم کن؟ یا داره می گه از این دنیای بی تو بودن خسته شدم، منم زودتر پیش خودت ببر؟نمی دونی، فقط خیره شدی به تن مادرش. پیش خودت می گی: ای کاش منم جزء یه خونواده ی شهید بودم، یا ای کاش جای مادر شهید بودم. چقدر به این شهید غبطه می خوری.
آدم تو کار خدا می مونه، چه حکمتی داره کارای خدا؟ نمی دونم، پیش خودم فکر می کنم، می گم اگه یه روز شهدا فراموش شن، اگه مزارشون فراموش شه، چی پیش میاد؟ خدا اون روز رو نیاره.
اصلا نمی خوام حتی به این موضوع فکر کنم واینکه حتی خیلی ها هنوز که هنوزه اونا رو به دست فراموشی سپردم، و اصلا عین خیالشون نیست که یه زمانی جنگی بوده، چقدر زود همه فراموش می کنن، ماها حتی خودمون هم زود به دست فراموشی سپرده می شیم، دقت کردید؟ وقتی یکی از دنیا میره، فقط تا هفتم به یاد همه هستیم، بعد از اون دیگه انگار نه انگار که یکی رو از دست دادیم، که حتی سر مزارش بریم و فاتحه ای بخونیم، چقدر دلم می گیره برای اون زمون. خدایا نصیب همه بکن که ما اون طور که می خوای،زندگی کنیم. شهید آوینی حرف قشنگی می زنه: ای شهید! ای آنکه بر کرانه ازلی وجود بنشسته ای، دستی برآر و ما قبرستان نشینان عادات سخیف را از این منجلاب بیرون کش.