سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

 

 

حدود ساعت سه صبح امد.

یک نقشه هم دستش بود و خسته.

پرسیدم که چیزی خورده است؟

جوابش منفی بود.

ان شب غذا نداشتیم.

پرسید: چیزی ندارید؟

سوار ماشین شدم که برایش غذا بگیرم.

دلم برایش سوخت.

کجای دنیا یک فرمانده لشکر تا ساعت سه صبح گرسنه می ماند.

گریه ام گرفته بود.

گفت: نمی خواهد این موقع در تاریکی بروی دنبال غذا! هرچی هست میخورم.

کمی نان خشک برداشت اب زد و خورد

تازه بعدش کاغذ هایش را باز کرد و نشست سر کار

***...................***

 


نویسنده روایت شهید حسن... در شنبه 90/3/21 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )