حدود ساعت سه صبح امد.
یک نقشه هم دستش بود و خسته.
پرسیدم که چیزی خورده است؟
جوابش منفی بود.
ان شب غذا نداشتیم.
پرسید: چیزی ندارید؟
سوار ماشین شدم که برایش غذا بگیرم.
دلم برایش سوخت.
کجای دنیا یک فرمانده لشکر تا ساعت سه صبح گرسنه می ماند.
گریه ام گرفته بود.
گفت: نمی خواهد این موقع در تاریکی بروی دنبال غذا! هرچی هست میخورم.
کمی نان خشک برداشت اب زد و خورد
تازه بعدش کاغذ هایش را باز کرد و نشست سر کار
***...................***