در خصوص آخرین ملاقاتم ، طبق روال و سنت همیشگی ( به عنوان داماد آن خانه ) به اتفاق خانواده در روز عید غدیر خدمت ایشان رسیدیم .
با حاج آقا و حاج خانم دیدار کردیم . صبح آنروز حاج آقا جهت دیدار با مقام معظم رهبری خدمت ایشان رفته بود .
پس از بازگشت از بیت آقا ، به هریک از ما یک اسکناس دویست تومانی داد و گفت که این عیدی آقاست .
از ایشان تشکر کردیم و بعد متوجه شدیم که درجة سرلشکری ایشان همان روز از سوی مقام معظم رهبری تأیید شده است .
من خندیدم و گفتم : حاج آقا ! با این حساب به عنوان شیرینی ارتقاء درجه ، یک هتل استقلال میهمان شما هستیم .
ایشان خندید و گفت : که ما خیلی به دنبال این نیستیم که سرتیپ شویم ، سرلشگر شویم و یا ستوان بمانیم .
می خواهیم خدمت کنیم ؛ فرقی نمی کند که چه درجه ای داشته باشیم . من به شوخی گفتم : البته برای ما فرق می کند . یک شیرینی درست و حسابی هم دارد .
بعد ایشان لبخندی زد و همه صلوات فرستادیم .
حاج آقا هم گفت : حالا چلوکباب امروز را من می دهم . ایشان نیم ساعت بعد ، جهت تهیة غذا به بیرون رفت .
نکتة عجیب این که ایشان پس از آن که برگشت ، گلدان بزرگ و زیبایی را به همراه داشت و پس از مدت ها به حاج خانم هدیه کرد و گفت :
این گلدان از طرف من برای شما یادگاری باشد . از این که بی مقدمه این کار انجام پذیرفت ، برای همه تعجب آور بود .
نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/6/7 |
نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...