شنبه شب اول فروردین 1361، برخلاف دوران کودکی، حال و حوصلهی سال تحویل را نداشتم. رفتم و گوشهی سنگر خوابیدم. یکی از بچهها کتری بزرگی را که صبح، کلی با زحمت و با خاک و گونی شسته بود تا بلکه کمی از سیاهی آن کم شود، روی "چراغ والور " ) نوعی چراغ خوراک پزی نفتی) گذاشت. بوی تند نفت آن و شعلهی زردش، حال همه را گرفته بود، ولی چه میشد کرد؟!
در عالم خواب، خود را داخل سنگر دیدم؛ درست در لحظهی تحویل سال. خواب بودم یا بیدار، نمیدانم. فقط یادم هست که یکباره دیدم کف پایم شعلهور شده و میسوزد. سریع از خواب پریدم. غلام بود؛ از بچههای تبریز. سر شب بهم تذکر داده بود که اگر موقع تحویل سال بخوابم، ناجور بیدارم خواهد کرد، ولی باور نمیکردم این جوری! فندک نفتی را زیر جورابم گرفته بود. در نتیجه جورابی را که کلی به آن دل بسته بودم که تا آخر دورهی سه ماههی مأموریت با خود داشته باشم، آتش گرفت و پای بنده هم بعله!
بدتر از من، بلایی بود که سر رضا آوردند. او دیگر جوراب پایش نبود. یک تکه خرج اشتعالی توپ لای انگشتان پایش گذاشتند و با یک کبریت، کاری کردند که طفلکی کم مانده بود با سرعت 100 کیلومتر در ساعت بهجای تانکر آب، برود طرف عراقیها.
با همهی اینها، کسی اخم نکرد. همه میخندیدند. از خندهی بچهها خندهام گرفت. حق داشتند. باید برمیخاستم تا پس از خواندن دعای تحویل سال، چند آیه قرآن بخوانیم، سپس روی یکدیگر را ببوسیم و رسیدن سال نو را تبریک بگوییم. اینها که سنّت بدی نبود.
***
یکی از شبها، در سنگر اجتماعی نماز جماعت مغرب و عشا برپا بود. حدود 20 نفر بهراحتی میتوانستیم در آن سنگر با هم نماز جماعت بخوانیم. یکی از برادران جلو رفت و شروع کرد به خواندن نماز. بقیه هم به او اقتدا کردند. رکعت دوم را که خواند، نشست تا تشهد بگوید. در همین حین یکی از بچههای آذربایجانی - که آن لحظه نماز نمیخواند و فقط برای اذیت در صف اول پشت سر امام جماعت ایستاده بود - با سوزن و نخ انتهای پیراهن او را به پتوی کف سنگر دوخت و به همان حال، در جای خود نشست. بقیه که متوجه کار او شده بودند، به خود فشار آوردند تا جلوی خندهشان را بگیرند. امام جماعت تشهد را که گفت، خواست برای خواندن رکعت سوم بلند شود که احساس کرد لباسش به جایی گیر کرده. بریده بریده گفت: بحول ... بحول ... بحول ... ا... ا...
نتوانست بلند شود. ناگهان صدای انفجار خنده در سنگر پیچید. همه به دنبال او که این کار را کرده بود، دویدند و از سنگر دررفتند.
منبع:davodabadi.persianblog.ir
نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/5/19 |
نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...