سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

 http://www.ahestan.ir/wp-content/uploads/2010/04/11.jpg
داشتم تو جبهه مصاحبه می گرفتم کنارم ایستاده بود که یه  هو یه خمپاره اومد و بومممممم..... نگاه کردم دیدم ترکش بهش خورده و افتاده زمین دوربینو برداشتم رفتم سراغش .بهش گفتم تو این لحاظات آخر زندگی اگه حرفی صحبتی داری بگو...

در حالی که داشت اشهد و شهادتینش رو زیر لب زمزمه می کرد گفت :من از امت شهید پرور ایران یه خواهش دارم .اونم اینکه وقتی کمپوت می فرستید جبهه خواهشا پوستشو اون کاغذ روشو نکَنید

بهش گفتم : بابا این چه جمله ایه قراره از تلویزون پخش شه ها یه جمله بهتر بگو برادر...

با همون لهجه اصفهونیش گفت: اخوی آخه نمی دونی تا حالا سه دفعه به من رب گوجه افتاده



نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/5/19 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )