وقتی که مرده بلند میشود و مردهشور را میشوید
اکبر از تو گرد و غبار انفجار خمپارهها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهمیدم که اتفاق ناگواری افتاده. اکبر رسیده و نرسیده، نفس نفسزنان گفت: مجتبی مژدگانی بده!
با تعجب نگاهش کردم. دو تا خمپاره کمی آنطرفتر منفجر شدند. داد و فریاد فرمانده از پشت بیسیم میآمد. گوشی را به گوش چسباندم و گفتم: حاجی امرتان انجام شد. از عقب گفتند که ماشین تو راهه.
بعد از اکبر پرسیدم: مژدگانی چی؟
اکبر که نفسش چاق شده بود، نیشش تا بناگوش باز شد و گفت: بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا!
قلبم هری پایین ریخت. پس رحیم مجروح شده؟!
اکبر گفت: بچهها دارند میآورندش. تو راهاند. دم دستت آمبولانس هست که ببرش عقب؟
ـ یک ماشین پر از مهمات دارد میآید. جان من راست راستی رحیم مجروح شده؟
- دروغم چیه؟ الآن میآورندش و میبینی. چه خونی هم ازش میرود!
رحیم از نیروهای قدیمی گردان بود. در عملیاتهای زیادی شرکت کرده بود، اما تا آن لحظه حتی یک ترکش نخودی هم قسمتش نشده بود و این شده بود باعث کنجکاوی همه. در عملیات کربلای پنج که دشمن نیم متر به نیم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم میزد و حتی پرندگان بیگناه هم تو آن سوز و بریز مجروح و کشته میشدند، رحیم تا آخرین لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخید و آخ هم نگفت. از آن به بعد پُز میداد که من نظرکرده هستم و چشمتان کور که چشم ندارید یک معجزه زنده را با آن چشمهای باباقوریتان ببینید!
و ما چقدر حرص میخوردیم. همه لحظهشماری میکردیم بلایی سرش بیاید تا کمی دلمان بابت نیش و کنایهاش خنک بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود. لحظهای بعد چهار تا از بچهها در حالی که یک برانکارد را حمل میکردند، از راه رسیدند.
رحیم خونی و نیمهجان تو برانکارد دراز به دراز افتاده بود. همه میخندیدند!
رحیم گفت: حیف از من که معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستید.
اکبر گفت: باید آن ترکش به زبانت میخورد معجزه!
اکبر و بچهها رحیم را کنار خاکریز گذاشتند و هروکرکنان رفتند طرف خط مقدم. من ماندم و رحیم. داشت ناله میکرد. با چفیه زخمهایش را پانسمان کردم تا خونریزی نکند. داشت زیرچشمی نگاهم میکرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش یک آمبولانس از راه رسید. پر از مهمات. رانندهاش که یک جوان دیلاق و لاغرمردنی بود پرید پایین و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بیایید کمک. اگر یک تیر و ترکش به اینها بخورد واویلا میشود.
تا چشمش به رحیم افتاد، نالهای کرد و به آمبولانس تکیه داد. رحیم گفت: منو با این ابوطیاره میخواهید ببرید؟
رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتی بنز سلطنتی برایت بفرستند؟
رو به راننده گفتم: بیا کمک تا زودتر مهماتها را خالی کنیم.
با حالی زار کمکم کرد و با مصیبت و بدبختی جعبههای مهمات را پای خاکریز بردیم. داشتیم آخرین جعبه را میبردیم که ناغافل یک خمپاره در نزدیکیمان منفجر شد و چند تا ترکش به کمر و پاهایم خورد. راننده میخواست فرار کند که جیغ زدم: کجا؟ من خودم یک طوری سوار میشوم. به این بنده خدا کمک کن سوار شود.
رفتم و جلو نشستم. با پایین پیراهنم زخمهایم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحیم کو؟
با چشمان گردشده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برویم!
و گاز داد. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار میداد که آمبولانس درب و داغان مثل ماشین مسابقه از روی چالهچولهها پرواز میکرد. بس که سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال میرفتم. فریاد زدم: بابا کمی آهستهتر. چه خبرته؟
بنده خدا که گریهاش گرفته بود گفت: من اصلاً اینکاره نیستم. راننده قبلی مجروح شد و مرا فرستادند. من بهیارم.
و حسابی گاز داد. خمپاره و توپ در دور و بر جاده منفجر میشد و ترکش بود که به بدنه آمبولانس میخورد. گفتم: فکر رحیم بیچاره باش که عقب افتاده. سرعتش را کم کرد و از دریچه به عقب نگاه کرد و جیغ کشید: پس دوستت چی شد؟
و ترمز کرد. پریدم پایین و رفتم عقب. دو تا در آمبولانس باز و بسته میشد و خبری از رحیم نبود! راننده ضعف کرد و نشست روی زمین. با ناراحتی گفتم: چنان با سرعت آمدی و از چاله چولهها پریدی که حتماً پرت شده بیرون. باید برگردیم!
تا آمد حرفی بزند بهش چشمغره رفتم. ترسید و پرید پشت فرمان. راه آمده را دوباره برگشتیم. دو سه کیلومتر جلوتر دیدم یکی وسط جاده افتاده. خودش بود. آقای معجزه! از آمبولانس با زحمت پیاده شدم. راننده هم پشت سرم آمد. رحیم بیهوش وسط جاده دراز شده بود. هرچی صداش کردم و به صورتش سیلی زدم به هوش نیامد. رو به راننده گفتم. مگر بهیار نیستی؟ بیا ببین چهاش شده، همهاش تقصیر توئه!
بهیار روی رحیم خم شد و رحیم ناگهان چنان نعرهای کشید که من یکی بند دلم پاره شد، چه برسد به آن بیچاره. بهیار مادرمرده هم جیغی کشید و غش کرد. رحیم نشست و شروع کرد به خندیدن. با ناراحتی گفتم: تو کی میخواهی آدم بشوی؟ این چهکاری بود؟ حالا چطوری به اورژانس صحرایی برویم؟
رحیم که هنوز میخندید گفت: خوب با آمبولانس!
ـ من که رانندگی بلد نیستم. اینم که غش کرده. خودت باید زحمتش را بکشی!
ـ اما من که پاهام . . .
ـ بهجهنم. تا تو باشی مردم را نترسانی.
زیر بغل رحیم را گرفتم. درد خودم کم بود حالا باید او را هم تا پشت فرمان میرساندم. بعد از رحیم سراغ بهیار غشکرده رفتم. با مصیبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحیم گفتم: فقط تو را بهجدّت آهسته برو. من هم عقب مینشینم. پرتمان نکنی بیرونها!
رحیم خندید و گفت: یک مثل قدیمی میگوید: مرده بلندشده مردهشور را میشوید. این شده وضعیت حال ما سه نفر!
و آمبولانس را گاز داد!
*داوود امیریان
منبع:farsnews
نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/5/19 |
نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...