سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

وقتی که مرده بلند می‌شود و مرده‎شور را می‏شوید

 
 اکبر از تو گرد و غبار انفجار خمپاره‏ها دوان دوان طرفم آمد. ترس برم داشت. فهمیدم که اتفاق ناگواری افتاده. اکبر رسیده و نرسیده، نفس نفس‏زنان گفت: مجتبی مژدگانی بده!

با تعجب نگاهش کردم. دو تا خمپاره کمی آن‎طرف‏تر منفجر شدند. داد و فریاد فرمانده از پشت بی‏سیم می‏آمد. گوشی را به گوش چسباندم و گفتم: حاجی امرتان انجام شد. از عقب گفتند که ماشین تو راهه.

بعد از اکبر پرسیدم: مژدگانی چی؟

اکبر که نفسش‏ چاق شده بود، نیشش تا بناگوش باز شد و گفت: بادمجان بم، چهار چرخش رفت هوا!

قلبم هری پایین ریخت. پس رحیم مجروح شده؟!

اکبر گفت: بچه‏ها دارند می‏آورندش. تو راه‌اند. دم دستت آمبولانس هست که ببرش عقب؟

ـ یک ماشین پر از مهمات دارد می‏آید. جان من راست راستی رحیم مجروح شده؟

- دروغم چیه؟ الآن می‏آورندش و می‏بینی. چه خونی هم ازش می‏رود!

رحیم از نیروهای قدیمی گردان بود. در عملیات‏های زیادی شرکت کرده بود، اما تا آن لحظه حتی یک ترکش نخودی هم قسمتش نشده بود و این شده بود باعث کنجکاوی همه. در عملیات کربلای پنج که دشمن نیم متر به نیم متر منطقه را با توپ و خمپاره شخم می‏زد و حتی پرندگان بی‏گناه هم تو آن سوز و بریز مجروح و کشته می‏شدند، رحیم تا آخرین لحظه ساق و سلامت تو منطقه چرخید و آخ هم نگفت. از آن به بعد پُز می‏داد که من نظرکرده هستم و چشم‏تان کور که چشم ندارید یک معجزه زنده را با آن چشم‏های باباقوری‏تان ببینید!

و ما چقدر حرص می‏خوردیم. همه لحظه‌شماری می‏کردیم بلایی سرش بیاید تا کمی دلمان بابت نیش و کنایه‏اش خنک بشود و حالا آن حادثه اتفاق افتاده بود. لحظه‏ای بعد چهار تا از بچه‏ها در حالی‌ که یک برانکارد را حمل می‏کردند، از راه رسیدند.

رحیم خونی و نیمه‌جان تو برانکارد دراز به دراز افتاده بود. همه می‏خندیدند!

رحیم گفت: حیف از من که معجزه بودم و شماها قدرم را ندانستید.

اکبر گفت: باید آن ترکش به زبانت می‏خورد معجزه!

اکبر و بچه‏ها رحیم را کنار خاکریز گذاشتند و هروکرکنان رفتند طرف خط‌ مقدم. من ماندم و رحیم. داشت ناله می‏کرد. با چفیه زخم‏هایش را پانسمان کردم تا خونریزی نکند. داشت زیرچشمی نگاهم می‏کرد. دلم گرفته بود. از شانس خوبش یک آمبولانس از راه رسید. پر از مهمات. راننده‏اش که یک جوان دیلاق و لاغرمردنی بود پرید پایین و با هراس گفت: آقا تو را به خدا بیایید کمک. اگر یک تیر و ترکش به اینها بخورد واویلا می‏شود.

تا چشمش به رحیم افتاد، ناله‏ای کرد و به آمبولانس تکیه داد. رحیم گفت: منو با این ابوطیاره می‏خواهید ببرید؟

رفتم طرف آمبولانس و گفتم: پس توقع داشتی بنز سلطنتی برایت بفرستند؟

رو به راننده گفتم: بیا کمک تا زودتر مهمات‏ها را خالی کنیم.

با حالی زار کمکم کرد و با مصیبت و بدبختی جعبه‏های مهمات را پای خاکریز بردیم. داشتیم آخرین جعبه را می‏بردیم که ناغافل یک خمپاره در نزدیکی‏مان منفجر شد و چند تا ترکش به کمر و پاهایم خورد. راننده می‏خواست فرار کند که جیغ زدم: کجا؟ من خودم یک طوری سوار می‏شوم. به این بنده خدا کمک کن سوار شود.

رفتم و جلو نشستم. با پایین پیراهنم زخم‏هایم را بستم. راننده سوار شد. گفتم: پس رحیم کو؟

با چشمان گردشده از وحشت گفت: عقب گذاشتمش. برویم!

و گاز داد. از ترس جانش چنان پدال گاز را فشار می‏داد که آمبولانس درب و داغان مثل ماشین مسابقه از روی چاله‌چوله‏ها پرواز می‏کرد. بس که سرم به سقف خورده بود، داشتم از حال می‏رفتم. فریاد زدم: بابا کمی آهسته‏تر. چه خبرته؟

بنده خدا که گریه‏اش گرفته بود گفت: من اصلاً این‎کاره نیستم. راننده قبلی مجروح شد و مرا فرستادند. من بهیارم.

و حسابی گاز داد. خمپاره و توپ در دور و بر جاده منفجر می‏شد و ترکش بود که به بدنه آمبولانس می‏خورد. گفتم: فکر رحیم بیچاره باش که عقب افتاده. سرعتش را کم کرد و از دریچه به عقب نگاه کرد و جیغ کشید: پس دوستت چی شد؟

و ترمز کرد. پریدم پایین و رفتم عقب. دو تا در آمبولانس باز و بسته می‏شد و خبری از رحیم نبود! راننده ضعف کرد و نشست روی زمین. با ناراحتی گفتم: چنان با سرعت آمدی و از چاله چوله‏ها پریدی که حتماً پرت شده بیرون. باید برگردیم!

تا آمد حرفی بزند بهش چشم‎غره رفتم. ترسید و پرید پشت فرمان. راه آمده را دوباره برگشتیم. دو سه کیلومتر جلوتر دیدم یکی وسط جاده افتاده. خودش بود. آقای معجزه! از آمبولانس با زحمت پیاده شدم. راننده هم پشت سرم آمد. رحیم بیهوش وسط جاده دراز شده بود. هرچی صداش کردم و به صورتش سیلی زدم به هوش نیامد. رو به راننده گفتم. مگر بهیار نیستی؟ بیا ببین چه‏اش شده، همه‏اش تقصیر توئه!

بهیار روی رحیم خم شد و رحیم ناگهان چنان نعره‏ای کشید که من یکی بند دلم پاره شد، چه برسد به آن بیچاره. بهیار مادرمرده هم جیغی کشید و غش کرد. رحیم نشست و شروع کرد به خندیدن. با ناراحتی گفتم: تو کی می‏خواهی آدم بشوی؟ این چه‎کاری بود؟ حالا چطوری به اورژانس صحرایی برویم؟

رحیم که هنوز می‏خندید گفت: خوب با آمبولانس!

ـ من که رانندگی بلد نیستم. اینم که غش کرده. خودت باید زحمتش را بکشی!

ـ اما من که پاهام . . .

ـ به‎جهنم. تا تو باشی مردم را نترسانی.

زیر بغل رحیم را گرفتم. درد خودم کم بود حالا باید او را هم تا پشت فرمان می‏رساندم. بعد از رحیم سراغ بهیار غش‎کرده رفتم. با مصیبت انداختمش عقب آمبولانس و رو به رحیم گفتم: فقط تو را به‎جدّت آهسته برو. من هم عقب می‏نشینم. پرتمان نکنی بیرون‏ها!

رحیم خندید و گفت: یک مثل قدیمی می‏گوید: مرده بلند‏شده مرده‎شور را می‏شوید. این شده وضعیت حال ما سه نفر!

و آمبولانس را گاز داد!


*داوود امیریان

منبع:farsnews


نویسنده روایت شهید حسن... در چهارشنبه 90/5/19 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )