با دست طلب پای تو در سلسله تا چند
آه ای دل من غافلی از قافله تا چند
ره توشهی تو عشق و فرا راق تو خورشید
نگشوده به تیغ سحری سلسله تا چند
زین آتش افروخته بر دامن فریاد
فریاد که بریان جگر حوصله تا چند
این شعله زبانی که تو را سوخته چون شمع
گل کرده ز آتشکدهی دل گله تا چند
زین دایره خورشید سواران همه رفتند
ای سایهنشین خواب در این مرحله تا چند
بر روزن جان تو فرو ریزد جهانتاب
در کعبهی تن دور از این مشعله تا چند
برخیز که گل جوک زدهست خون بهاران
با خار هوس همقدم آبله تا چند
بر حضرت جانان دل ما یکدله باید
ای بیخ بر از عالم جان دهد له تا چند
بر بارهی گلگون سرشک از سر جان خیز
ای سالک سودا زده بی راحله تا چند
شعراء در محضر رهبری