آینهدار فطرت
به یادبود ، سید شهیدان اهل قلم « مرتضى آوینى » و آن آخرین نماز
و ما کجا و تو اى باصفا ، کجا بودى
تو از نخست ، شهیدى میان ما بودى
تو از نخست ، صدایت ز جنس خاک نبود
نمىشنید صدا را کسى که پاک نبود
صداى تو که به رنگ دعا درآمده بود
دعاى تو که ز خود تا خدا برآمده بود
صدا نبود که گویى نماز مىخواندى
شهود بود ، شهود ، آنچه باز مىخواندى
در آن کلام که طعم نماز را مىداد
و عطر زندهى شبهاى راز را مىداد
در آن صدا که طنینى ز وحى در آن بود
حضور مهر ولایت همیشه تابان بود
بدون واژه ، بدون گلو سخن مىگفت
بدون من ، همه اویى ز او سخن مىگفت
صدا ، صداى بسیج از گلوى عرفان بود
صدا صداى شهیدى میان میدان بود
از آن شهید ، که در هر نماز گلگون بود
از آن شهید که محراب ، غرقه در خون بود
میان تیرهى مه ، روى در سپیدى داشت
میان پیرهن خویشتن شهیدى داشت
پس آن نماز که خواندى ، نماز هجرت بود
ز من نماز نهان و ترا شهادت بود
رسیده بود به خاک از درون سجده خویش
سپرده بود تنش را به خاک ، پیشاپیش
بهار غیب به سجاده باز مىآمد
صداى رویش گل از نماز مىآمد
کسى نماز نخوانده در ازدحام شهید
کسى نماز نخوانده است با امام شهید
چه شد که پشت سرش ؟ زآنکه راز مىدانم
همیشه پشت شهیدان نماز مىخوانم
در آن نماز چه کس بر شنیدنم افزود ؟
که آنچه از تو شنیدم ، به غیر وحى نبود !
من و نماز ؟ به ظاهر نماز را خواندم
میان پوستهاى از نماز جاماندم
نخست شرط رسیدن ز خود بریدن بود
نه بل ز خویش بریدن ، همان رسیدن بود
چه دید آن طرف خود که پاى پیش گذاشت
عبور کرد و مرا پشت در به خویش گذاشت
و آفتاب تو را درگرفت ، عریان کرد
و آفتاب تو آفاق را مسلمان کرد
حضور روح شهادت ، صداى بالابال
و عطر حلقهى گلهاى سرخ استقبال
صداى پاى شهیدان ، صداى ریزش گل
صداى پس زدن خار و خس ، پذیرش گل
دلم شنید و ندانست اینکه را بوده است
خدا ، چگونه ندانست مرتضى بوده است
دلم چگونه ندانست اینکه رفتنى است
که غنچهاى که نگنجد به خود شکفتنى است
چو مهر ، جان ز خود رسته را تکامل داد
چنان چو غنچه برآمد که آن طرف گل داد
کسى گذشت که آیینهدار فطرت بود
کسى که چشمهى عرفان و چشم حکمت بود
کسى که حکمت او از شهود پر مىشد
کسى که در صدفش سنگریزه در مىشد
کسى که فضل هنر ، قامت تعهد بود
کسى که روشنى چهرهى تهجد بود
گلى ز قافلههاى شهید جامانده
یلى ز نسل شهیدان کربلا مانده
زبان نبود ، دلى در دهان حکمت بود
قلم نبود که ساطور قطع ظلمت بود
کسى ز جنس نماز از ولایت تن رفت
گذر ز سایهى خود کرد ، آنکه روشن رفت
کسى که کرده خدا نزد خویش مهمانش
به دست خویش مسلمان نموده شیطانش
مقدمى که خدا را به خود مقدم کرد
به دیدگان معادى نظر در عالم کرد
به کشت خاک نظر کرد و کار نیکو کاشت
و آن طرف عمل سبز خویش را برداشت
خدا! به باطن قرآن ، به جان معصومان
به روزى شهدا ، شام تار محرومان
به آتشى که چو گل گشت نزد ابراهیم
به اشک توبهى آدم ، به آبروى کلیم
به اژدهاى به دست کلیم عصا گشته
دوباره با من فرعونى اژدها گشته
به فرق خونى حیدر ، به انشقاق قمر
به خون سرخ شهیدان ، دعاى سبز سحر
به اشکهاى زلال چکیده در شب تار
به جان روشن « یستغفرون بالاسحار»
به روح « شمس و ضحیها » شب و قنوت على (ع)
به خطبهى فدک فاطمه (س) ، سکوت على
به جان آنکه به پاى عقیده سر را داد
که : مرگ کوچک بستر ، نصیب شیعه مباد
از آن طرف تو به این خون حک شده به زمین
دعاى از سر درد مرا بگو آمین
سپیده بودى و ناگاه آفتاب شدى
ز روى روشنى اى دوست ، انتخاب شدى
طلوع صدق دعا در دل و گلوى تو بود
که کوچه کوچه شهادت به جستجوى تو بود