سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

 خاطرات شهید رضا صادقی یونسی

بسیاری از شهدا...با زبان روزه شهید شدند...برخی از رزمندگان...سهمیه ی ناهارشان را می گرفتند...اما آن را به هم رزم هایشان می دادند و خودشان روزه می گرفتند...

اولین بار که در جبهه رفتم...نزدیک شب قدر بود...شب قدر که رسید...به اتفاق چندین تن از هم رزم هایم...به محل برگزاری مراسم احیا رفتم. از مجموع 350 نفر افراد گردان...فقط بیست نفر آمده بودند...تعجب کردم...

شب دوم هم همین طور بود...برایم سؤال شده بود که چرا بچه ها برای احیا نیامده اند...نکند خبر نداشته باشند...از محل برگزاری احیا بیرون رفتم...پشت مقر ما صحرایی بود که شیارها و تل زیادی داشت...به سمت صحرا حرکت کردم...وقتی نزدیک شیارها رسیدم...دیدم در بین هر شیار...رزمنده ای رو به قبله نشسته و قرآن را روی سرش گرفته و زمزمه می کند...چون صدای مراسم احیا از بلند گو پخش می شد...بچه ها صدا را می شنیدند و در تنهایی و تاریکی حفره ها...با خدای خود راز و نیاز می کردند...بعدها متوجه شدم آن بیست نفر هم که برای مراسم عزاداری و احیا آمده بودند...مثل من تازه وارد بودند...

این اتفاق یک بار دیگر هم افتاد...بین دزفول و اندیمشک...منطقه ای بود که درخت های پرتقال و اکالیپتوس زیادی داشت...ما اسمش را گذاشته بودیم جنگل...نیروهای بعثی بعد از آنکه پادگان را بمباران کرده بودند...نیروهایشان را در آن جنگل استتار کرده بودند...
آنجا دیگر تپه نداشت...اما بچه ها خودشان حفره هایی کنده بودند و داخل آن می رفتند و در تنهایی عجیبی با خدا راز و نیاز می کردند...

 التماس دعا...


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/5/10 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )