پس از مدتی مرخصی، دوباره عازم جبهه شده بودم. سوار ماشین که شدم برای یک لحظه مسافران را برانداز کردم که ناگاه چشمم به او افتاد که روی صندلیهای ردیف آخر نشسته بود. آشنایی مختصری با او داشتم. طلبهای بسیجی که بسیار مؤدب و مقید به آداب اجتماعی بود. او در یکی از مدارس جنوب تهران مشغول تحصیل بود... با اشتیاق رفتم و کنارش نشستم. با احترام زیاد به من جا داد و پس از سلام و احوالپرسی از او پرسیدم: «راستی عباس! اهل کجای تهران هستی؟».
در حالی که سرش را به زیر انداخته بود با گوشهی چشم نگاهی به من کرد و گفت: «خانهمان در کوی مهران است».
خیلی تعجب کردم و گفتم: «عباس! تو همان طلبهی هممحل ما هستی که بچهها به من گفته بودند! منم بچهی همان کوچهام!».
عباس با لبخند ملیحی گفت: «پس شما هم همان طلبهای هستید که شنیده بودم ساکن کوی مهران است؟».
بعد هر دو خندیدیم و خوشحال از این اتفاق جالب، ساعتهایی را کنار هم گذراندیم. آنچه مرا به حیرت واداشته بود، اخلاص، ایمان و بیآلایشی او بود.
ساعت دو نیمهی شب میبایست از هم جدا میشدیم. او باید اندیمشک پیاده میشد و من مقصدم اهواز بود. ساختمانهای پرخاطرهی پادگان دوکوهه پیدا شد، مکان مقدسی که قدمگاه هزاران شهید بسیجی و دهها سردار دلاور همچون حاج احمد، حاج همت، حاج رضا، حاج عباس، حاج دستواره و حاج توری بوده و هست.
عباس از جایش برخاست، گویی نیرویی مرا به طرف او میکشید. با آرامی گفت: «حمید آقا! امشب بیا پیش ما، فردا صبح برو».
گفتم: «نه خیلی ممنون! حتما باید بروم؛ کار دارم».
او به آرامی خداحافظی کرد و من با تأسف از این جدایی، پیشانی او را بوسیدم. اگر میدانستم این آخرین دیدار ما است، آن شب او را ترک نمیکردم.
پس از عملیات کربلای پنچ، من بر اثر جراحتی مختصر در بیمارستان بستری شدم. همان جا بود که بچهها خبر آوردند «عباس عباس» شهید شد. من اصلا نمیخواستم این حرف را باور کنم، گفتم: «چی... عباس؟ عباس آقا؟»؛ اما به ناچار میبایست قبول میکردم که او هم پرید.
یکی از بچهها داستان عجیب شهادت عباس را از زبان رفیق و همسنگرش این چنین میگوید: «ما در خط مقدم مشغول کار بودیم که ناگهان دیدم هوا پر از غبار شد. به طرف عباس رفتم. دیدم عباس عزیز، سر در بدن ندارد اما با تعجب بسیار مشاهده کردم پیکر بیسر عباس که به طرف قبله افتاده بود، بلند شده و روی دو پا نشست، آنگاه از بدن صدای سلام بر مولایمان حسین علیهالسلام را شنیدم که گفت: «السلام علیک یا اباعبدالله!».
او میگفت در این حال بیهوش شد و مرتب هم تکرار میکرد: «به خدا راست میگویم؛ اما شما شاید حرف مرا باور نکنید».
بعد از این شهادت، پدر صبور عباس تعریف میکرد: «عباس سه وصیت جالب داشت؛ اول این که مرا در عمامهام کفن کنید. من که ابتدا وصیتنامهی او را خواندم تعجب کردم که آن پیکر رشید و این عمامهی کوچک باریک، با هم چه تناسبی دارند؟ اما هنگامی این تناسب برایم یقینی شد که پیکر مطهر عباس را دیدم؛ عباس من سر در پیکر نداشت و یک دست او هم قطع شده بود.
دوم این که عباس گفته بود: هنگام برداشتن جنازهی من برای تشییع، چهارده سید به یاد چهارده معصوم علیهمالسلام جنازهی مرا بردارند که آن را عملی ساختیم.
سوم این که فرموده بود: هنگام تدفین جنازهام اذان بگویید و ما هنگام تدفین او درصدد اذان گفتن بودیم که ناگهان صدای اذان از بلندگوهای بهشت زهرا طنینانداز شد. به ساعت که نگاه کردیم دیدیم ساعت دوازده ظهر است و ما در تعجب از این همه لطف خدا بودیم که هر وقت حضرتش بندهای را دوست بدارد چگونه به خواستهای او جامهی عمل میپوشاند».