سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

تپه انگار نمی خواست تمام شود. اگر این یکی را هم پشت سر می گذاشت دیگر تمام بود . یوسف چیزی نمی گفت یا می گفت و او نمی شنید. می ترسید پشت سرش را نگاه کند. می ترسید نگاه کند و ببیند یوسف هم نیست. مثل بقیه، که یکی یکی، با هر انفجار، انگار یک هو دود شده بودند و قاطی گرد و خاک و آتش، رفته بودند هوا.

انفجارها دیگر انفجار نبودند. فقط تکان سختی بودند که گاهی، زمینش می انداختند و گرد و خاک می کردند. ولی پاها باز بلند می شدند و او را پیش می راندند و تپه ، تمام نمی شد و تپه، انگار نمی خواست تمام شود.

 

شب بود که زنگ زدند.

- ‹‹پدرتان انگار .... ››

فکر کرد لابد تمام کرده است و فکر کرد لابد بعد از خوابی سی ساله ... صدای نازک زن پرستار زیاد مجال نداد تا ... .

- ‹‹وقتی می آیید شیرینی یادتان نرود!››

صدای سوتی که می آمد معلوم نبود از گوشی تلفن است که هنوز دستش بود یا سوت خمپاره ای است که می خواست میان سلول های خاکستری مغزش منفجر شود.

می دید که پرستارها و دکترها، می آیند و می روند. با تعجب نگاهش می کردند و توی گوش هم زمزمه می کردند. از آن همه سیم و لوله ای که به بدنش وصل شده بود چندشش می شد. خواست بپرسد که بالاخره آن تپه تمام شده است یا نه و می خواست بپرسد که یوسف کجاست. پرستاری خم شد روی صورتش. لب های زیادی قرمز را دید. چشم هایش را بست. خواست بگوید:

- ‹‹خواهر ... .››

اول به مادر زنگ زد. صدای خواب آلود آقا جعفر گفت :

- ‹‹الو... ؟››

جوابی نداد. آقا جعفر مکثی کرد و بعد شنید که مادر را صدا زد:

- ‹‹فاطمه ...››

چند لحظه بعد، صدای نگران مادر از گوشی تلفن بیرون خزید.

- ‹‹علی؟ چیزی شده؟››

گفت :

- ‹‹از بیمارستان زنگ زدند. گفتند که پدر ... .››

مادر امان نداد. از پشت تلفن صدای هق هق اش را شنید. فکر کرد راستی، تمام این سال ها، مادر چند بار بیهوده گریه کرده است. گذاشت تا برای آخرین بار شاید، یک دل سیر گریه کند. مادر عاشق گریه بود. مادر تمام عمرض را گریه کرده بود.

سال پنجم یا ششم خواب پدر بود که پدر بزرگی پکی به چپق خالی از توتون زد و گفت :

- ‹‹دهان مردم را نمی شود بست. برو دنبال زندگیت.››

و چند ماه بعد، مادر، گریه کنان، پشت سر آقا جعفر رفت.

دکتر دستی زد روی شانه اش و گفت :

- ‹‹سی سال ... و تو تمام این سال ها را خواب بودی برادر.››

فکر کرد لابد مرده است و این مرد هم فرشته ی مرگ است که لباس دکتر پوشیده. دکتر گفت :

- ‹‹بعد از این همه سال به زندگی برگشتی ... تولدت مبارک!››

همان جا کنار در ایستاده بود و از میان جمعیت انبوه توی اتاق به مردی نگاه می کرد که پدرش بود. از وقتی بچه بود تا همین چند روز پیش، پدر را همیشه خوابیده بر تخت بیمارستان دیده بود. با چشم های بسته و سینه ای که بالا و پایین می رفت. یادش می آمد که یک بار از مادربزرگ پرسیده بود :

‹‹بابا زنده است؟››

و مادر بزرگ دست کوچک او را گرفته و گذاشته بود روی سینه ی لخت پدر که گرم بود و گوشش را چسبانده بود به آن حجمی که مرتب بالا می رفت و پایین می آمد و صدای تاپ تاپی از توی آن شنیده می شد. مادر بزرگ گفته بود:

‹‹تا وقتی اون صدا و این گرما هست، پدرت زنده است.››

 

و او یاد گنجشکی که آقاجعفر برایش پیدا کرده بود، افتاده بود. گنجشک توی مشتش بود و او می توانست گرمای آن تن کوچک پر از پر را حس کند. اما گنجشک چشم هایش باز بود.

- ‹‹چرا چشم هایش را باز نمی کند؟››

- ‹‹ پدرت خواب است.››

- ‹‹ می داند من پیش اش هستم؟››

و مادر بزرگ بغض کرده بود. دستی به موهای پدر کشیده و آهسته، انگار با خودش، گفته بود :

- ‹‹می داند. می داند.››

بزرگ تر که شد کم تر می رفت. فهمیده بود که پدر متوجه نمی شود. پدر خواب بود. پدر او را نمی دید. اما حالا ... حالا آن چشم ها باز بودند. پدر می دید و پسر فکر کرد که حالا دارد دیده می شود.

حالا دکتر ها و پرستارها جایشان را به خبرنگاران داده بودند. فلاش دوربین ها چشم هایش را اذیت می کرد. صدای قلم هایی که تند و تند روی کاغذها می رقصیدند، اعصابش را می خراشیدند و رگبار سوالات ذهنش را سوراخ سوراخ می کردند. می خواست حرف بزند اما کلمات تا به دهانش می رسیدند، می مردند.

از لابه لای جمعیت چشمش افتاد به مرد جوانی که کنار در ایستاده بود. تا چشم در چشم شدند مرد جوان نگاهش را به زمین دوخت. خواست دست بلند کند و از او کمک بخواهد. دستش بلند نشد و مرد از اتاق بیرون رفت.

از اتاق که بیرون آمد مادرش را دید که با بقچه ای در بغل، توی راهرو روی نیمکتی نشسته است. دایی هم کنارش بود. مادر تا او را دید صورتش را توی چادر شب اش پنهان کرد و شانه هایش شروع کردند به لرزیدن .

دایی پرسید :

- ‹‹حالش چه طور است؟››

شانه بالا انداخت. دایی دوباره پرسید:

- ‹‹با هم حرف زدید؟››

پرستاری نزدیک شان آمد :

- ‹‹شما خانواده ی ... ››

مادر چادر را از صورتش کنار زد. پسر دنبال پرستار راه افتاد. مادر بلند شد و چند قدم دنبال شان رفت و بعد ایستاد. پسر برگشت و او را دید. ایستاده در میان راهرو، با هیکل نحیفی که در میان چادر شب اش گم شده بود.

دکتر گفت :

- ‹‹توضیح اش مشکل است. پدرتان.... ››

از پشت میزش بلند شد و آمد رو به روی پسر نشست.

- ‹‹بیداری پدرتان باعث شده تا... ››

پسر به انعکاس چهره ی دکتر در شیشه ی میز نگاه می کرد. توی شیشه دکتر لبش را گزید و بعد گفت :

- ‹‹بگذارید راحت بگویم. پدرتان چند روز یا شاید حتی چند ساعت بیش تر زنده نخواهد بود .››

 

پایان قسمت اول


نویسنده روایت شهید حسن... در دوشنبه 90/5/10 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )