سفارش تبلیغ
صبا ویژن

روایت شهید حسن...

لبیک یا زینب_(س) ... شهدا شرمنده ایم ... یاحسین ...

 

نماز مغرب و عشا را که خواندیم، رو کردم به سعید شاهدى و گفتم: «آقا سعید، شب جمعه است نمى خواى یک دعایى چیزى بخوانى؟» گفت: «چرا، مى خواهم دعاى یستشیر را بخوانم». گفتم: «زیارت عاشورا صفایش بیشتره» خندید و گفت: «نه مى خواهم دعاى یستشیر بخوانم». گفتم: «خب شروع کن بخوان». گفت: «نه، آخر شب مى خوانم که فقط خودمون باشیم».

چند نفرى بیشتر نبودیم که شروع کرد به خواندن دعا. روضه هایى هم درباره حضرت زهرا(علیها السلام) و حضرت على(علیه السلام) خواند. کم کم شروع کرد به التماس کردن، با خودش زمزمه مى کرد. اصلا توى حال عادى نبود، انگار نه انگار ما نشسته ایم دوروبرش، ناله مى زد و مى گفت:
- خدایا دیگه بسّه، هرچى گناه و معصیت کردم، هرچى ثواب کردم، دیگه بسّه. منم ببر. دلم واسه دوستام تنگ شده... منم ببر....
روز جمعه بود که توى سوله نشسته بودیم، سعید شاهدى و محمودى غلامى هم نشسته بودند و با هم صحبت مى کردند. آقا سعید به آقا محمود گفت: «دلم واسیه بچه هام تنگ شده....». آقا محمود یک لبخندى زد و گفت: «سعید بى خیال باش...» و با هم خندیدند.
من که روبرویشان نشسته بودم، دیوان حافظ در دستم بود که مثلا مى خوانم ولى حال و هواى آن دو، مرا هم مجذوب خودشان کرده بود. ناخواسته به آقا سعید گفتم که مى خواهم برایشان یک تفال به دیوان حافظ بزنم و زدم. یادم نیست چه شعرى آمد، ولى بعد از خواندن، حال به شوخى یا جدى، رو به سعید شاهدى کردم و گفتم: «آقا سعید، شما شهید مى شین». او فقط خنیدد و هیچى نگفت.
آن روز صبح شد، به قول بچه ها «خدا زده بود توى کمرم». بدجورى کمر درد گرفته بودم. آقا محمود یک «قیچى سیم خاردار بر» دستش بود، آقا سعید خندید و گفت: «رفیعى، تا کى مى خواهى بخورى و بخوابى، بیا با ما بریم جلو». گفتم: «مى خوام بیام، ولى کمرم درد مى کند. شما بروید، من بعد از ظهر مى ایم.» خیلى اصرار کرد که با آنها بروم. دو دل شده بودم. مى خواستم بروم، آقا سعید برگشت رو به من و گفت: «ول کن اصلا رفیعى را با خودمان نمى بریم» و رفتند. یک ساعتى از رفتنشان نمى گذشت که صداى انفجار آمد. دلم، هزار راه رفت گفتم شاید یک انفجار عادى بوده. صداى آمبولانس که آژیر مى کشید و مى رفت، مرا به خود آورد. فهمیدم باید اتفاقى براى بچه ها افتاده باشد. بچه ها که آمدند، گفتند سعید و محمود شهید شدند. دستى به کمر زدم، چه مصلحتى بود نتوانم با آنها بروم.


نویسنده روایت شهید حسن... در پنج شنبه 90/5/6 | نظر
تمامی حقوق مادی و معنوی این وبگاه محفوظ و متعلق به مدیر آن می باشد...
طراحی و بهینه سازی قالب : ثامن تم ( علیرضا حقیقت )